درباره «درباره معني زندگي» ويل دورانت
نامهاي به سرباز گمنام نااميدي
جابر تواضعي
ويل دورانت (1981-1885) از اولين كساني است كه سعي كرد فلسفه را از برج عاج آكادميها به ميان زندگي مردم ببرد. ما اين مورخ و نويسنده امريكايي را غير از اثر مشهورش «تاريخ تمدن» با «تاريخ فلسفه» و «لذات فلسفه» ميشناسيم. «درباره معني زندگي»٭ چند دهه پس از چاپ اولش در سال 2005 منتشر شده است. اما امروز هيچ نسخهاي از متن اصلي كتاب در دست نيست و جان ليتل اين كتاب را از روي دستنوشتههاي دورانت ويرايش كرده است.
داستان از يك روز پاييزي در سال 1930 شروع شد كه دورانت داشت برگهاي حياط خانهاش را جمع ميكرد. مرد خوشپوشي به او نزديك شد و گفت كه قصد دارد خودش را بكشد، مگر اينكه او برايش دليل معتبر و موجهي بياورد. او نه بيكار بود، نه گرسنه. دورانت سعي كرد او را از اين كار منصرف كند، اما بعدش ديگر نفهميد سرنوشتش چه شده است؛ اما وقتي همان سال چند نامه خودكشي ديگر هم به دستش رسيد، فكر كرد عجيب نيست كه «معني زندگي» و سوالهاي فراواني كه دنبالش ميآيند، پرسش جاودان فلسفه و مهمترين پرسش هستي باشد. سوالاتي از اين جنس كه ما در اين جهان چه ميكنيم؟ آيا خدايي هست؟ اگر هست، چرا اين همه رنج ميكشيم؟ اگر نيست، فايده زندگي ما چيست؟ و سوالهاي ديگر. بعد به صرافت افتاد براي افراد مختلف نامهاي بنويسد و بپرسد آنها در زندگيشان چطور به معني، هدف و رضايتمندي رسيدهاند. اين نامه را براي شاعران، نويسندگان، روانشناسان، فيلسوفان، ورزشكاران، قديسان، رهبران، برندگان جايزه نوبل و حتي يك محكوم به حبس ابد فرستاد و پرسيد: «به من بگوييد زندگي براي شما چه معنايي دارد، چه چيزي باعث ميشود نااميد نشويد و همچنان ادامه دهيد؟ دين -اگر هست - چه كمكي به شما ميكند؟ سرچشمههاي الهام و انرژي شما چيست؟ هدف يا انگيزه كار و تلاشتان چيست؟ تسليها و خوشيهايتان را از كجا پيدا ميكنيد و دست آخر گنجتان در كجا نهفته است؟» افراد مختلفي - از گاندي و جواهر لعل نهرو تا جورج برنارد شاو و برتراند راسل - از ديد خودشان به اين سوال جواب دادند. مثلا برتراند راسل به يك جواب دو، سه خطي از سر بازكني اكتفا كرد: «متاسفم كه ميگويم در حال حاضر مشغولتر از آنم كه خاطرجمع باشم زندگي هيچ معنايي ندارد. به نظر نميرسد بتوانيم قضاوت كنيم كه نتيجه كشف حقيقت چه بوده؛ زيرا تا به حال هيچ حقيقتي كشف نشده است.» برنارد شاو هم كم و بيش همين طور جواب داد: «آخر من از كجا بدانم؟ آيا خود سوال اصلا معنايي دارد؟» با اين حال او جوابها را جمعوجور كرد و در كنار جواب خودش در سال 1932 به اسم «درباره معني زندگي» آن را به چاپ رساند. به اين اميد كه اگر اتفاقي دست كسي افتاد كه ميخواست خودكشي كند، شايد بتواند منصرفش كند. دورانت حرفهاي خودش را در فصل آخر كتاب و در قالب نامهاي خطاب به كسي كه در آستانه خودكشي است، نوشته. او با اشاره به داستان پليسي كه با كلي خواهش و تمنا كسي را كه قصد خودكشي داشت، متقاعد كرد صبر كند تا با هم درباره خودكشي حرف بزنند و دست آخر هر دو از پل پايين پريدند، ميگويد: «ممكن است در بحث با تو بر سر ارزش زندگي به جاي اينكه تو قانع شوي، من در مورد جذابيت مرگ قانع شوم اما بختم را ميآزمايم.» حرفهاي دورانت در اين نامه خيلي جدي است و سعي ميكند با استدلال حرف بزند، اما گذشته از اين شروع طنزآميز، واضح است كه لحنش خيلي هم جدي نيست. انگار ذات مرگ آنقدر تلخ، مبهم، پيچيده و ناشناخته است كه براي پرداختن به آن چارهاي جز توسل به شوخي و لودگي نداريم. او اسم كسي را كه ميخواهد خودكشي كند، ميگذارد «سرباز گمنام نااميدي» و اول نامهاش به او اعتراف ميكند كه نميتواند درباره معني زندگي به يك معناي مطلق يا متافيزيكي اشاره كند. به عقيده دورانت ما بايد ياد بگيريم كه حتي به دانشمندان شك داشته باشيم. نميشود اخترشناساني را كه درباره سياره ما هيچي نميدانند، جدي گرفت. فيزيكدانان نميدانند ماده چيست، زمينشناسان از عصر يخبندان مطمئن نيستند، زيستشناسان نميدانند حيات چيست و روانشناسان معني هوشياري را نميدانند: «پس تو نبايد بر اساس اين فرضيههاي پا در هوا به مغزت شليك كني و براي محالات بميري... هر كاري ميكني، از فلسفه نمير!» پس معني زندگي را بايد در خود آن و در اميال غريزي و ارضاهاي طبيعي خود زندگي جست. در ادامه دورانت از كلام گوته كه ميگويد «يك كل باش يا به يك كل بپيوند» كمك ميگيرد و مينويسد: «به يك كل بپيوند و با همه ذهن و تن خود براي آن كار كن. معني زندگي در فرصتي است كه زندگي براي توليد يا ياري رساندن به چيزي بزرگتر از خودمان به ما ميدهد.» سپس به سوالي كه از ديگران پرسيده بود، واضحتر جواب ميدهد؛ اينكه معني زندگياش در خانواده و كارش نهفته است: «دوست داشتم ميتوانستم به هدف بزرگتري مباهات كنم. سرچشمههاي انرژي من، خودستايي و گذشت و نوعدوستياي خودخواهانه است؛ حرص به تحسين و دلبستگي ديوانهوار به كساني كه وابسته به من هستند.»
هدف و نيروي انگيزهبخش او شادماني اطرافيانش و بالاخره جلب نظر مساعد بزرگترهاست و پاتوقهاي خوشبختياش خانه، كتابخانه، جوهر و قلمش هستند. احتمالا اگر الان بود، لپتاپ و گوشي همراه هم به ليستش اضافه ميشد: «من خودم را خوشبخت نميدانم. هيچ كس نميتواند در ميان فقر و رنج اطرافش، كاملا خوشبخت باشد ولي آنقدر راضي و شكرگزارم كه به وصف درنميآيد.»
دورانت ميگويد گنجينهاش ميتواند در هر چيزي نهفته باشد. به عقيده او ما ميتوانيم رضايت خاطر خود را در چيزهاي مختلفي مثل فرزندان، شهرت، رفاه يا سلامتي پيدا كنيم. آخرين چاره و پناه خودش را هم طبيعت معرفي ميكند اما نبايد اجازه بدهيم خوشبختي ما به آنها وابسته باشد. او يك خداناباور است اما عنوان ميكند كه مذهب رايحهاش را در وجودش به جا گذاشته است. برداشت نهايياش را هم اين طور بيان ميكند: «معني بيمرگي براي من اين است كه ما همه اجزاي يك كل هستيم، مثل سلولهايي در بدن زندگي و مرگِ جزء، زندگي كل است. اگر چه ما در مقام فرد از بين ميرويم، اما كل بهواسطه آنچه ما كردهايم و بودهايم، براي هميشه متفاوت ميشود.»
آخرين توصيهاش هم بيشتر اين است كه «چيزي كه به آن نياز داري، نه فلسفه بلكه همسر و فرزند و كار سخت است. ولتر زماني گفته بود گاهي پيش ميآمد كه ممكن بود خودش را بكشد، اگر آن همه كار سرش نريخته بود.» در پشت جلد كتاب هم آمده: «فقط آدمي كه وقت آزاد زيادي دارد و كار زيادي نميكند، به نااميدي رو ميآورد.» اين حرفهاي طنزآميز از يك طرف يادآور ضربالمثلها و محاورات عاميانه است مثل: «گرسنگي نكشيدهاي كه عاشقي يادت برود» و از طرف ديگر يادآور عرفانيترين اشعاري كه سراغ داريم. اشعاري كه در يك كلام، فهم جهان و معناي زندگي را از دايره درك بشري خارج ميدانند و صرفا زندگي در لحظه و درك همين مقطع كوتاه زماني را توصيه ميكنند. سهراب ميگويد شناسايي گل سرخ كار ما نيست و فقط ميتوانيم در افسونش شناور باشيم يا شيخ محمود شبستري ميگويد: «جهان انسان شد و انسان جهاني». توصيه خيام اين است كه: «مي نوش نداني از كجا آمدهاي/ خوش باش نداني به كجا خواهي رفت» و حافظ هم ميگويد: «من كه امروزم بهشت نقد حاصل ميشود/ وعده فرداي زاهد را چرا باور كنم؟»
از نظرگاه عرفان، ما در اين دنيا مسافريم و منظور اين است كه زندگي فعلي ما در اين دنيا فقط يكي از زندگيهاي ما در جهانهاي متعددي است كه پيش از اين گذراندهايم يا قرار است بعد از اين طي كنيم. ويژگي اين دوره از زندگي، محصور بودن در بُعد مكان است. به نظر ميرسد زندگي در همين دنيا و استيصال در برابر ندانستن چيستي و چگونگياش، بزرگترين مخرج مشترك يا نقطه اشتراك ديدگاه عرفاني و نگاه سكولاريستي است. راه و روشي هم كه هر دوي آنها معرفي ميكنند، كم و بيش يكي است؛ دم غنيمت شماري، زندگي در لحظه و به قول سهراب، آبتني در حوضچه اكنون. به عبارتي ميتوان گفت نسخهاي كه هر دوي آنها براي رسيدن به «بهشت نقد» ميپيچند، لااقل از اين منظر يكي است و اين، نقطه تلاقي و اشتراك فلسفه و عرفان است؛ جايي كه به عنوان دو خط موازي يكديگر را قطع ميكنند.
٭دورانت، ويل، درباره معني زندگي، شهابالدين عباسي، تهران: كتاب پارسه، چ 23.