مانچو - ساوتگيت؛ مُچ در مچ در شام آخر
روياي نيمه شب تابستان!
اميد مافي
اينك آوازهايي ما را تا انتهاي خيابان چهاردهم ميبرد.تا ديگ جوشان ومبلي.آنجا كه دو فرمانده مُچ در مچ مياندازند و گيتي را مسحور نقشههاي خويش ميكنند.آنجا كه سربازاني با رنجهاي مشترك جان ميدهند تا تاريخساز شوند و پس از نبردي جانفرسا يكديگر را بوسه باران كنند.
در آخرين ايستگاه يورو ۲۰۲۰ نفس را در سينه محبوس ميكنيم و به اين ميانديشيم كه گاه فوتبال چون زندگي، جماعتي را در اشك غرقه ميكند تا يك فوج سينهچاك در لبخندي ماندگار غوطهور شوند و آفتاب و مهتاب را توامان در پهناي صورت خود بنشانند.
در اينكه گلادياتورهاي لاجوردي قلبها را برده و با نمايشهاي چشمنواز خود شميم قهرماني را پيش از فينال به مشامها رساندهاند شكي نيست.در اينكه فرمانده مانچو نيمكتهاي برزخي پيش روي خود را به طرز مهلكي از ميان برداشته ترديدي نيست.در اينكه آتزوري با فراموشي كاتناچيو سرفصل تازهاي از يك فوتبال شورانگيز را در چشمخانهها نشانده نيز حرفي نيست.آنچه مهم است اما افسون اين لعبت پررمز و راز است كه تا واپسين لحظه همه را در راهروهاي انتظار نگه ميدارد تا هيچ تنابندهاي نداند بر مگسك تفنگ سربازان چه ميگذرد و هيچ كس حرف از پايان زودهنگام جامي كه خوابها را ربوده و مجنونمان كرده نزند.
با آنكه ايتاليا صداي اندوه را مدتهاست نشنيده و با آتشبازي ستارههاي فروزاني چون دوناروما، بونوچي، وراتي، اينسيني و البته ايموبيله قصد دارد ومبلي را به گورستاني متروكه بدل كند و حسرت كهنه را همچنان بر دل جزيرهنشينان بگذارد اما سوت قطارها و آژير آمبولانسها خبر از اتفاقات دهشتناكي ميدهند كه ميتواند به بلعيدن يك غول منتج شود.
فقط كافي است امشب ساوتگيت با هنر توپچيهايي چون هري كين، رحيم استرلينگ، مگواير، استونز و بوكي ساكا اضطراب سهشيرها را به دست باد بسپارد و با تعقيب گلادياتورها حقيقتي گمشده را در قاب چشمها قرار دهد.حقيقت رستگاري زير باران شديد و پايان دادن به تنهايي و حسرت و حرمان ارتشي كه ميخواهد طلسم را بشكند و در شب مبادا ومبلي را با بالگشايياش منفجر كند. وقتي تيغ در دست سفيدهاي آن سوي كانال مانش رويت شده پس بعيد نيست مرگ ميان رگهاي پسران مانچو به دستهايشان نزديك و نزديكتر باشد.
از نو مينويسيم؛ حال سلبريتيهاي راهيافته به فينال بسيار خوب است اما شما باور نكنيد و خيره به جعبه رنگي در انتظار لحظهاي بمانيد كه مرداني با چمداني پر از خوشبختي سوار آخرين قطار شده و ايستگاه قهرماني را به مقصد ابديت ترك ميكنند.
هيچ كس، هيچ كجا نميداند امشب در كارزار ملتهب چه اتفاقي خواهد افتاد.آيا مردي به نام مانچو كه رنسانسي بزرگ را رقم زده در مرز جاودانگي تير خواهد خورد و به خط پايان نخواهد رسيد؟ آيا رنج زانوهاي ساوتگيت كمكم به شانههايش نفوذ خواهد كرد تا در شام آخر دهانش را براي هميشه ببندد و با زخمي ناسور براي مغمومان ومبلي مرثيه بخواند؟
صبوري ميكنم تا مدار، مُدارا، مرگ.../ تا مرگ، خسته از دقالباب نوبتم/ آهسته زير لب... چيزي، حرفي، سخني بگويد/ مثلاً وقت بسيار است و دوباره باز خواهم گشت!