خاطرات سفر و حضر (16)
اسماعيل كهرم
آهسته به ژان پير كه تا به حال كفتار نديده بود، گفتم: «كفتار!»
و او گفت: «كدام؟»
گفتم: «عقبي!»
اين يك كفتار نر طور در دكوراسيون فصل زاد و ولد بود؛ فوقالعاده زيبا. در صورت 3 حلقه سياه متقارن داشت، دو چشم و يك حلقه بيني. چشمها درخشان و زرد و بسيار جذاب. بچه شغال به طرف من آمد و از كنار من رد شد به طوري كه تقريبا به شلوار من ساييده شد ولي كفتار؟ چند قدمي من متوقف شد و سپس به عقب بازگشت و فرار كرد و رفت!
در بازگشت به كمپ و سر ميز شام ، رفتار شغال و كفتار را بررسي كرديم. هر دو منطقي و عقلايي عمل كرده بودند . گرچه تصميم هاي حياتي در كسري از ثانيه اتخاذ شده بودند. از نظر شغال، او يك قدم مانده بود كه جانش را تسليم كفتار كند. بنابراين تفاوتي نمي كرد كه به دست من كشته شود ولي كوره شانسي بود كه من او را نكشم. ولي از ديد كفتار، او هم نمي دانست كه من برايش خطر دارم يا نه ولي ديد كه نمي ارزد كه به خاطر يك بچه شغال جانش را به خطر بيندازد . شما چه فكر ميكنيد؟