تيتراژ آخر يورو در ۴ قاب خيس...
دستي بر پيشاني ماه بكش رفيق!
اميد مافي
۱- ناخنك زدن به روياهاي آتزوري براي سه شيرها فرجام خوبي نداشت و كاري كرد كه لاجورديها لايههاي ضخيم يك زخم كهنه را كنار بزنند و از لاي پلكهاي سحرآميز مانچوي مقدس جام را در قاب چشم خود بنشانند.
آخرالزمان در قيامت ومبلي شكل گرفت؛ جايي كه ساوتگيت در صد و نوزدهمين دقيقه دو مهره سوخته و بيروح را به كارزار فرستاد تا بالاتر از سياهيها رنگي باشد كه فقط در چشمان نافذ دوناروماي جوان رويت شود. اينگونه شد كه در ضيافت پنالتيها لندن به شهري سوت و كور بدل شد تا كيلومترها آن سوتر كافههاي مست در ميلان، ناپل و فلورانس تا صبح پلك نزنند و در خلسهاي طولاني فرو روند.
جام براي ايتاليا با مويههاي مانچيني در نتهاي پاياني تمام شد تا اشك شوق يك فرمانده به آهنگ مغرور يك سرزمين بدل شود و آتشپارههاي كنار مديترانه تا سپيده كلمات عاشقانه را در آغوش خود پنهان كنند و شكوهمندانه برقصند.
اين فوتبال بود يا زندگي، وقتي ساوتگيت نمك روي زخم هوليگانها نپاشيد و پس از تسليم شدن در ومبلي دور افتخار زد و شريك اندوه شاگردانش شد. آن سوتر جيانلوكا ويالي گذشتههاي تاريك را ميان مژههايش چال كرد تا عتيقه دوستداشتني در آغوش كاپيتان كليني به جواني رجعت كند. اين فوتبال بود يا زندگي؟ تيفوسيهاي مست كرده در خيابانهاي رم جواب دهند لطفا!
۲- سر پيري و معركهگيري. اين روايت مردي است كه عكسهاي روزنامهها را وارونه كرد و نشان داد بخار روياهايش، چند قدم مانده به چهلسالگي ميتواند از تمام كادرها بيرون بزند.
لئوناردو بونوچي گرگ بارانديدهاي بود كه زير باران ومبلي تمام عشق به يك پيراهن خيس بر گردنش افتاده بود. او بايد تقاص ارتشي كه نميخواست در جزيره مغلوب شود را ميگرفت. شير مادر حلالش باد كه اينگونه فرشته نجات آتزوري لقب گرفت و با تيزهوشي قلعه انگليس را فتح كرد تا همهچيز برابر شود و زمينه بالگشايي پسران مانچو مهيا گردد. سيم خاردار مياني ايتاليا با هشتاد بازي ملي ثابت كرد گاهي معجزه همان ساقهاي توپچي خستهجاني است كه در طرفهالعيني ورق را برميگرداند تا جيغ بنفش حريف متبختر را در پلك بههم زدني از منتهااليه مينو به فراسوي دوزخ تبعيد كند... تو كابوي قصههاي هزار و يك شب بودي آقاي بونوچي و ما نميدانستيم. پس دورترين ستاره اين آسمان پيشكش به تو، با عشق.
۳- ميتوانست قهرمان فينال لقب بگيرد و در بيست و هفت سالگي نفسهايش چنان با خوشبختي بُر بخورد كه ديگر هيچكس ياد گوردن بنكس و پيتر شيلتون و ديويد سيمن نيفتد. سنگربان لايق سه شيرها با مهار دو پنالتي خواب را از چشم گلادياتورها پراند اما چه سود كه پنالتيزنان انگليس با گافهاي وحشتناك خود كاري كردند روياهاي قلعهچي اورتون پر بكشد و به جايي برود كه بازگشت آن ديگر ميسر نخواهد بود. گاهي يك سنگربان ميتواند به تنهايي، شادي را در اردوي خوديها ريخت و پاش كند. گاهي نيز نميشود كه نميشود. او جردن پيكفورد است. مردي كه به حكم تقدير رفت تا در گوشه خانهاش بخوابد و كابوسهاي مچاله را به ملاقات بپذيرد. آوارگي در اوج منتج به حضيض خواهد شد و انگار چيزي تلختر از اين نيست. قبول كنيد!
۴- جام با همه تصويرهايش، با اشكها و لبخندهايش و با شاكيها و عاشقها و طلبكارهايش به انتها رسيد و آنچه بيش از همه خودنمايي كرد چشمهاي ميشي زندگي بود. آنجا در ومبلي فوتبال قدرتمندانه كروناي سختجان را شكست داد تا هزاران نفر روي سكوهاي نمور دستي بر پيشاني ماه بكشند و دوباره تنفس در كنار يكديگر و فرياد در امتداد شب را تجربه كنند. آنجا كه با شميم فوتبال، بيماري و خاموشي و فراموشي رخت بربست و جهان دمي آرام گرفت تا دنياي خسته از دقالباب مرگ، سر بر شانههاي فوتبال بگذارد و يك دل سير اشك بريزد.
و زندگي ادامه دارد. وقتي ما به لبهاي لرزان مانچوي نجيب پناه ميآوريم و براي بوراني كه در هرم گرما در رگهاي ساوتگيت ريخت مويه ميكنيم. فوتبال تنها داروي شفابخش گيتي بود. بيتوپ چرمي ديگر صداي درياها و كوهها به گوش هيچكس نميرسيد.