• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4977 -
  • ۱۴۰۰ چهارشنبه ۲۳ تير

رضا عنايتي و پسرانش در يك‌قدمي ليگ برتر

روزگار زعفراني پسر دستفروش بازار رضا!

اميد مافي

 

۱- پسر پاپتي پس‌كوچه‌هاي جنوب شهر مشهد كه حالا در برج‌هاي فرمانيه با همسر و چهار فرزندش زندگي مي‌كند هنوز روزگار كودكي را فراموش نكرده. سال‌هايي كه براي خريدن يك جفت كفش از صبح تا شب در بازار رضاي مشهد جوراب مي‌فروخت و شب هنگام خسته و درمانده، پياده به خانه بر مي‌گشت تا با روياي شمردن اسكناس‌هاي كهنه و پر شدن قلك پلاستيكي به خواب برود. او از آن روزهاي خاكستري به عنوان‌ ايام طلايي ياد مي‌كند و اين‌گونه مي‌انديشد كه موهاي خاكستري پدري كه پول نداشت اما بي‌اندازه معرفت داشت عطر كوچه‌هاي تاريك حومه شهر را مي‌داد. دنيا هزار بار هم كه عوض شود رضا عنايتي محال است هم‌آغوشي فقر و عشق را پشت ابرهاي تيره تقدير فراموش كند.
۲- او كه حتي در خيالش نمي‌گنجيد روزي روزگاري با گل‌هايش سيم خارها را رنگ پريده كند و پرچم‌ها را به رقص درآورد با آدونيس سر از دنياي پرهياهوي فوتبال درآورد. هنوز خاطرات آقا فكري در آدونيس از حافظه پسر مشهد پاك نشده و هنوز در تفاهم سايه‌ها خطوط آرزوهايش تا دوردست سفر مي‌كنند. فقط ده هزار تومان اولين دريافتي ماهانه رضا از فوتبال بود. چند اسكناس ناقابل كه خطوط غم‌زده صورتش را پاك نكرد، اما عزمش را براي رسيدن به اتوپيايي دل‌انگيز جزم كرد و خيلي زود رقص روياهايش در آغوش خورشيد، آبي آسمان را به گريه واداشت.
۳- بهترين گلزن تاريخ ليگ برتر به لطف تيزهوشي‌اش از پلكان خوشبختي بالا رفت. از ابومسلم تا استقلال و از استقلال تا آن سوي آب راه زيادي بود. اما مردي كه در نود دقيقه‌هاي شورانگيز بوي گل مي‌داد اين مسير را به هر جان كندني كه بود طي كرد و دستفروش سال‌هاي دور اطراف حرم به توپچي كاركشته‌اي بدل شد كه عرب‌ها با چمداني از درهم به استقبالش رفتند. چند فصل حضور در الامارات و النصر براي آنكه رضا حساب‌هاي بانكي‌اش را پر كند و زردي خزان را با سبزي بهار تاخت بزند كافي بود. آنجا در هرم گرماي غربت، فضا را عطر اطلسي و شميم زعفران قائنات مي‌پوشاند، وقتي غلامرضا به سيم آخر مي‌زد و با پروازها و گل‌هايش دشداشه‌پوش‌ها را سيراب مي‌كرد.
۴- او اما نام و نان خود را در فوتبال ايران مديون پيراهن خيس آبي است. خط آتش استقلال پس از حضور پررنگ رضا تمامي سنگرها را به توپ بست تا دوآتشه‌ها در جايگاه ۸ پوسته‌هاي چروك خورده لبخند را از سطح آجري صورت‌ها پاك كنند و به عشق پسر توس دم بگيرند. تفنگدار متعصبي كه با گل‌هاي رنگارنگ، غم‌ها را در بركه چشمان بازيگوش‌ها شست‌وشو مي‌داد. همو كه پس از هر پاگشايي به سبك خاص خودش شادي مي‌كرد و با دويدن به سوي سكوها شانه‌هايش را به جايي براي نشستن هماي سعادت بدل مي‌كرد. او با جامه آبي آن‌قدر گل زد كه تا هميشه به دردانه يك ارتش پرطرفدار بدل شد و به وقت خداحافظي چشمان بسياري به عشقش شبنمي شد. مردي كه دير آمد اما به گونه‌اي دل باخت كه نامش بر حريري نقره فام حك شد و يادش بر تارك زمان در خاطر عشق آبي‌ها ماند.
۵- او با آنكه رقيبان چغري در تيم ملي داشت اما دلسرد نشد و براي عبور از دروازه‌هاي تيم ملي از جان مايه گذاشت. سي بازي ملي و هشت گل سبب شد تا نام عنايتي در سياهه شكارچيان وطن قرار گيرد و او طعم كامروايي با پيراهن سپيد را بچشد. شايد اگر رضا زودتر به فوتبال ايران معرفي مي‌شد و شايد اگر پشت ترافيك ديگر غول‌ها نمي‌ماند تعداد بازي‌هاي ملي‌اش سر به آسمان‌ مي‌ساييد. تقدير چنين بود كه او حديث بي‌قراري‌اش را در اردوگاه تيم ملي نجوا كند. هر چند دير. هر چند دور...
۶- پايان فوتبال رضا با گم شدنش در پهنه پرغبار روزگار همراه نشد. او بلافاصله پس از آويختن كفش‌ها جامه‌ مربيگري را بر تن پرو كرد و با همان اراده دوران بازيگري كنار نيمكت‌ها قدم زد و جنم خود را به رخ كشيد تا خيلي زود نامش در ميان فهرست مربيان مستعد اين كهن بوم و بر ثبت شود. انگار نفس‌ها و بوسه‌ها و بازوهاي او حرفه‌اي جديد را طلب مي‌كرد كه اين‌گونه با نيمكت‌هاي داغ بُر خورد و با تكيه بر كاريزماي ذاتي‌اش به يك ناخداي قابل روي كشتي متلاطم تيمي نورس بدل شد.
۷- حالا مرد ۴۵ ساله با هوادار در يك قدمي ليگ برتر قرار دارد و اگر اتفاق خاصي نيفتد همين روزها جشن حضور خود و بچه‌هايش را در ليگ برتر برپا خواهد كرد. تيمي كه ساخته و پرداخته خود اوست، با توپچي‌هايي كه همچون سرمربي مجنون و واله و شيدا به ميدان مي‌روند. آنها با زمين گير كردن مس در كرمان بوي صعود را بيش از هر زماني استشمام كردند. هوادار اگر مجوز صعود خود را بگيرد همچون شمعي بر لب ايوان، پيرامونش را روشن خواهد كرد. آن وقت رضا عنايتي مي‌تواند در قامت سرمربي، در سطح اول فوتبال ايران فصل تازه‌اي از زندگي‌اش را رقم بزند. وقتي ابر و باد و مه و خورشيد و فلك لبخند مي‌زنند، درخشش الماس گونه‌ات را در چشمخانه‌ها بنشان پسر ياس‌هاي كوچك معطر!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون