اتللوهاي ولايتمان
آلبرت كوچويي
آبادان دهه بيست بود. مثل هميشه تابستانهاي داغ و شرجي غريبش وقتي مرداد و خرماپزانش ميرسيد، ديگر كلافه ميكرد، اگرچه سيستم «فن كويل» بود و استخر و دريا و كافهترياهاي نوين و البته بستني فالودههاي سنتي توي بازار، سينماهاي تابستاني و روباز و رستورانهاي يخي «انكس» شركت نفت يا ترياهاي رويايي «ميلك بار» در «بريم» در محله «سينيور»نشينهاي شركت نفت و باز «استور»ها بودند. فروشگاههايي كه هر چه را در استورهاي انگليس بود، اين جا پيدا ميكردند. با اين همه، پدران شاغل در شركت نفت، خانواده را دو-سه ماهي راهي ييلاق ميكردند و من، در دهههاي سي و چهل گاه، با خانواده خواهر بزرگترها و بعدتر، به تنهايي راهي ولايتهاي خنك ميشدم.
يا رو به همدان، نزد عموزادههاي قد و نيمقد يا اروميه، رضاييه آن هنگام پيش خانواده شوهرخواهر و زن برادر، كه آنها هم خود، گريزي به باغهايشان در روستاها ميزدند. روستاهاي «جنيزه» پايين و بالا، كه امروز روزي خود صاحب ويلاهاي تماشايي، در آن ولايتند. در همدان و اروميه با درشكهسواري، انگار دهههاي پيش از عصر ماشين تابستان را سر ميكرديم. همدان بود و باغهاي دلگشادهاش دامن كشيده از عباسآباد تا پاي گنجنامه و الوند، كه بپريد در يكي از باغهايش و يك سطل سيب به دو قران بخريد و تا ميتوانيد هم سيب بخوريد، كه گاه خوردنمان به سطلهاي بيشتر ميانجاميد. يك كوزه دوغ ترش و غليظ هم باز به «دوقران» بخريد و يك كوزه آب به آن بزنيد، كه تازه بشود آن را نوشيد.
عشق هم نسلان من رفتن به كلاسهاي «كر» و موسيقي گلپريان بود و تئاتر و نقاشي كوروش ابراهيمي. با توشهاي از آموختهها، به آبادان برميگشتم، تا همه زمستانمان را با آن تجربهها، سر كنيم. با تئاترهاي البته خام و گاه نوجوانانه، يا در مثل ايرانيزه شده خسيس مولير و بعدتر اتللو و هملت شكسپيري و همراه با دكلماسيونهاي اشكآور و تكاندهنده. مثل «اشك هنرپيشه» آن چه تا دهه چهل هم آنها را غرغره ميكرديم. با اجراي «اشك هنرپيشه» خود اشك ميريختيم و با خسيس مولير، نشاط داشتيم. به گونهاي تابستانمان رنگ «فرهنگي» به خود ميگرفت و ما «سلبريتي»هاي ولايتي، بادي به غبغب داشتيم كه خدمت فرهنگي ميكرديم! البته گنجنامه و الوندمان را هم ميرفتيم:
همين تجربههاي خام و ابتدايي، بسياري را به صحنههاي تئاترهاي حرفهاي و پرده نقرهاي و راديو و تلويزيون كشاند و بسياري هم عمرشان را به آموزش همينها در شهرستان گذراندند. از كلاسهاي گلپريان چون قباد شيوا برآمدند و از همان جا مهين نثري به دنياي نمايشهاي راديويي. آلبرت باباقشه به اپراي تهران و همسرايان اولين باغچهبان راه يافت كه با توشه همان اتللوهاي وطني در اپراي تالار رودكي، بهانه شد براي حضور او، در كنار سرشار و رضايي و يگانههاي ديگر اپراي تهران دهه چهل و پنجاه. جداي از اينها، نسلي در موسيقي پاپ از همين تجربههاي ابتدايي برخاست.ويگن، از جمله آنها بود، كه در همان دهه پنجاه، در راديو و تلويزيون نماد اين موسيقي شد. آلبرت خوشابه، جا پاي او گذاشت و به راديو راه يافت.
بسياري ديگر، اما چون همين «خوشابه» طاقت پايداري نداشتند و عطاي موسيقي پاپ را به لقايش بخشيدند. اين سياهمشقهاي ابتدايي و خام بودند كه بسياري را به قلههاي بلند شهرت و محبوبيت رساندند. يا «سياه سنبو»هايي كه اتللوهاي وطني را تا تسخير صحنههاي شكسپيري، با همه نداشتههايشان در نورديدند.