آينه براي عارف منتظري عزيز است. سرنوشت او به شكل غريبي به آينه گره خورده؛ اما نه همچون نارسيس در اساطير يونان كه با ديدن چهرهاش در بركه شيفته خود شد. آينه براي عارف منتظري ارتباطي به نارسيس و بركه يوناني و حديث خودشيفتگي و جداافتادگي ندارد .واجد خوانشي ديگر است؛ وسيلهاي براي انعكاس تصوير نيست؛ نه تصوير خودِ او و نه تصويرِ ديگري. آنچه براي اين هنرمند در اولين نمايشگاه وي با عنوان «آينه» اهميت دارد، پشت آينه است و اين نگره كه در نمايشگاهش در گالري هلر آن را در قالب شماري چيدمان صورتبندي كرده است: براي درست ديدنِ آينه، بايد از پشت به آن نگريست؛ سطح ماتِ رنگ شده.غروب يكي از روزهاي تفتيده و پر تب و تابِ تير ماه 1400 به ديدار اين هنرمند رفتم تا از آينه و رمز و راز آن بگويد.آينهاي زنگار گرفته كه انگار افقي به آينده باز ميكند و از بذر اميد سخن ميگويد.
آثار شما در مقايسه با آثار نوسنتگراياني چون منير فرمانفرماييان -كه در مرز ميان اشكال منظم و ريتميك هنرهاي سنتي از يك سو و رويكردهاي انتزاعي مدرنيستي از سوي ديگر ايستادهاند-بيشتر به انتزاع گرايش دارند؛ هر چند وجه شباهت اين آثار با تجربههاي اندك شمار هنرمندان گذشته، كاربرد ماده آينه است. با اين حال دوري از رويكرد تزييني در كار شما به عنوان وجه تمايز اين كارها تلقي ميشود. مايلم در ابتدا بدانم ماده آينه در كنش هنري شما چگونه تعريف و در واقع بازتعريف ميشود؟
من 15 ساله بودم كه مادر و پدرم متاركه كردند. يك روز كه از مدرسه به خانه ميآمدم، متوجه شدم كه خانه خيلي خلوتتر شده است. هر كدام يك بخش از وسايل را براي خودشان برده بودند و بخشي هم در خانه مانده بود. پدرم آن اوايل روزهاي زيادي را پيش ما بودند روزهايي هم در خانهاي كه خريده بودند، اقامت داشتند. مادرم پيش مادربزرگ و پدربزرگم بود. خانهاي كه من در آن ساكن بودم در مزرداران بود. خانه پدرم در بلوار اشرفي اصفهاني و خانه مادرم گيشا. آن روز رفتم خانه را گشتم و ديدم خيلي از وسايل در خانه نيست. آخرين جايي كه سر زدم اتاق خواب مادر و پدرم بود. درِ كمدها را باز كردم، ديدم همه لباسها را بردهاند. تختخواب سر جايش بود و ميز آرايش مادرم با يك آينه و كشوهايش. درِ كشوها را باز كردم و ديدم خالي است. 15 سالم بود و قد و قوارهام كوچكتر. ناخودآگاه نشستم روي صندلي جلوي ميز آرايش و خودم را شبيه مادرم كردم. نميدانم احساسم را چطور به شما منتقل كنم. بعد از 5 الي 10 دقيقه آنقدر همذاتپنداري براي من جلوي آينه قوي بود كه ديگر بهطور كامل در تخيلم تبديل شده بودم به سهيلا، مادرم و عارف رفته بود پشتِ آينه و سهيلا با عارف گفتوگو ميكرد. گفتوگو درباره مسائل روزمره؛ چرا اينقدر اسكيت بازي ميكني؟ كي غذايت را ميخوري؟ مشقهايت را كي مينويسي؟ من ديگر حوصله ندارم از مدرسهات اينقدر زنگ بزنند، پاشو برو دنبال كارت، شب ميخواهيم يك سري به مادربزرگ و پدربزرگ بزنيم. اگر درسهايت را تمام نكني تو را نميبريم. من هم از پشت آينه با ايشان حرف ميزدم. اين آينه در واقع جاي خالي مادرم را تا حد زيادي پر كرد. موضوع اينجا تمام نميشود. من مثل دوستانم چندين و چند تا از اين اكشن من (باربيهاي پسرانه) داشتم و يكي دو تا ماشين؛ ياد گرفته بودم چطور با آينههاي داخل خانه اين دو، سه تا ماشينم را تبديل كنم به يك پاركينگ و آن دو، سه تا اسباببازي سربازم را به يك لشكر سرباز. آينه براي من از همان زمان خيلي عزيز بود؛ به خاطر اينكه چيزهايي را كه نداشتم به من ميداد. آينه يك سطح منعكسكننده تصوير است؛ ولي من با آن بازي ميساختم و جاهاي خالي آدمهاي عزيز زندگيام را پر ميكردم. براي من فراتر از يك سطح منعكسكننده بود. يادم است در شهربازي خيابان سئول من فقط و فقط به عشق ديدن يك هزار تو به آنجا ميرفتم كه تمام درون آن آينه بود و از يك در واردش ميشديد و از درِ ديگر خارج. آنقدر وارد اين هزار تو شده بودم كه ياد گرفته بودم در عرض چند ثانيه راه خروجش را پيدا كنم. ولي آن وسط آنقدر دوست داشتم خودم را در تكثر تصويرها گم كنم و در وهم و خيال غرق شوم كه خود من آنجا چندين و چند بازي ديگر براي خودم ميساختم و طولانيتر از همه در آن اتاقِ هزار تو ميماندم. گاهي از پدرم خواهش ميكردم جاهاي ديگر را بگردد و مثلا نيم ساعت ديگر دنبالم بيايد. همين طور جلوتر رفتم تا اينكه وارد دانشكده معماري شدم. ورود به دانشگاه هم به اين شكل بود كه من سال سوم دبيرستان ترك تحصيل كردم. پيش ناظم مدرسهمان رفتم و گفتم ما با هم يك معاملهاي بكنيم. شما جواب سوالها را به من بده تا ديپلمم را بگيرم، من هم به جايش در مغازهتان كار ميكنم. ايشان يك مغازه ويديوكلوپ داشت. من كارم را در واقع از كارگري صفر شروع كردم. ويديوكلوپ را جارو ميزدم، مغازه را گردگيري ميكردم، فيلمها را ژانربندي ميكردم تا اينكه جلوتر كه رفتيم به ايشان پيشنهاد دادم كه كارت تلفن و اينترنت بياورد تا آنها را بفروشيم. بخش زيادي از بازار محله را از طريق همين مغازه كوچك زيرپله تامين ميكردم. ايشان كمكم وقتي ديد من خوب كار ميكنم به من حقوق هم داد. كارم اين بود كه كلاس زبان ميرفتم ودر اين مغازه كار ميكردم و كلاسهاي مدرسه را هم پشت سر ميگذاشتم تا اينكه كنكور فرا رسيد. سال اول قبول نشدم؛ ولي سال بعد در رشته كارداني معماري دانشگاه آزاد در شوشتر قبول شدم. معماري را انتخاب كردم؛ چون از بچگي رياضيام ضعيف بود، اما به هندسه خيلي علاقه داشتم. از همان موقع تصميم گرفتم خودم را به جاي بهتري برسانم. دوست داشتم در دانشگاه تهران درس بخوانم ولي قبول نشده بودم. مدتي بعد به دفتر گروه سر زدم و فهميدم ميتوانم دانشجوي مهمان بشوم. مدتي بعد توانستم در شهرستان نور در شمال دانشجوي مهمان شوم. همزمان در مركز معماري ايران در تهران كه كلاسهاي كمك آموزشي برگزار ميكرد، ثبتنام كردم. برنامهريزي كردم تا نصف هفته در شمال باشم و نصف هفته را در اين كلاسها بگذرانم. سه تا كلاس ثبتنام كردم: ماكتسازي، اتوكد و طراحي دستي (اسكچ) . ديدم دو نفر از كساني كه در اين كلاسها حضور دارند، بچههاي دانشگاه تهران هستند. با آنها دوست شدم. يك روز به دوستم گفتم من يك آرزو دارم ميتواني برآورده كني؟ من ميخواهم دانشگاه تهران را ببينم! او هم همان لحظه كارت كتابخانهاش را درآورد و عكس خودش را كند و گفت بيا، عكس خودت را بزن روي كارت و از در خيابان شانزده آذر يا خيابان قدس بيا داخل! خلاصه يك روز از درِ خيابان شانزده آذر، وارد دانشگاه تهران شدم و با استادها صحبت كردم، گفتم من دانشجوي اينجا نيستم و دزدكي ميآيم داخل، به من اين فرصت را بدهيد از محيط دانشگاه استفاده كنم. به من نه نگفتند؛ ولي گفتند اولويت با دانشجويانِ خودمان است. خواهش كردم اسمم را بنويسند. اسمم را آخر ليست نوشتند، چون ميدانستند من دانشجوي جاي ديگري هستم من را بيشتر در دفترشان پذيرا بودند و همين باعث شد با استادان صميميتر هم بشوم. در اين گيرودار من ماكتسازي را هم ياد گرفته بودم. اتفاقي افتاد كه در ظاهر ناراحتكننده بود، اما من آن را به فال نيك گرفتم. شايد اين جمله كليشهاي را بپرسيد كه اگر برگردي به گذشته چكار ميكني؟ من ميگويم عين به عين و سكانس به سكانس زندگيام را كه تجربه كردم باز هم تجربه ميكنم؛ با همه سختيهايش، چون همه اين اتفاقها بايد ميافتاد. من ميگويم هر انساني بايد يك ناجي در زندگياش داشته باشد تا در هر نقطه از مسير سفر زندگي با آن ناجي در مقصد باشد كه ناجي من هدفم بوده و خواهد بود. همين الان اگر من از دنيا بروم با رضايت كامل ميروم؛ چون تا همين الان به هر چه ميخواستم و حتي بيشتر از آنچه خواستهام، رسيدهام. ماجرا از اين قرار بود كه چند نفر از دانشجويان به حراست مراجعه كردند و خبر دادند كه من دانشجوي دانشگاه تهران نيستم و از فضا استفاده ميكنم. من آن چند دانشجو را شناسايي كردم و پيششان رفتم و عين جملهاي كه به هر سه نفرشان گفتم، اين بود كه شما طراحي واسكيستان خوب است مال من افتضاح است؛ 3D و رندرنينگتان خوب است، مال من افتضاح است؛ مباني نظريتان خوب است، مال من معمولي است؛ ولي ماكتهاي شما افتضاح است مال من خيلي قوي! خواهش ميكنم ديگر به حراست درباره من چيزي نگوييد در عوض من هم ماكتهايتان را مجاني ميسازم! آنها هم استقبال كردند. خب حالا من به سه نفر قول ساخت ماكت داده بودم پول از كجا ميآوردم تا براي ساخت ماكت، مقواي كانسون و فابريانو بخرم؟ يك روز رفته بودم به راديولوژي براي عكاسي از مچ پايم كه يكسري جعبههاي فيلم راديولوژي فوجي و آگفا و يك برند ژاپني ديگر را آنجا ديدم و بين آنها يكسري مقواي سفيدِ گرم بالا هم بود كه حائل بين فيلمهاي راديولوژي بود. از متصدي آنجا پرسيدم اين جعبهها فروشي است؟ گفت نه، اينها را دور ميريزيم. گفتم ميشود براي من نگه داريد؟ گفت آره! همان روز به سه راديولوژي ديگر سر زدم و سپردم كه اين جعبه و مقواها را برايم كنار بگذارند. جمعهها ميرفتم آنها را جمع ميكردم و ميآوردم و با كاتر لوگوها و متون روي آنها را جدا ميكردم و با قسمتهاي قابل استفاده از مقواها براي يكي از آن سه نفر ماكت سبز، براي يكي ديگر ماكت قرمز و براي نفر سوم ماكت ارغواني؛ براي خودم هم از آن مقواهاي حائل، ماكت سفيد ميساختم.
گاهي هم به پامنار ميرفتم و دورريزِ ورقهاي ضخامت پايين دو دهم و سه دهمِ برنز، برنج، مس و آلومينيوم را ميخريدم و با چسب، ماكت را كاور فلزي ميكردم. اين شد كه ماكتهاي من خيلي طرفدار پيدا كرد در دانشگاه تهران. آن سه نفر با من دوست شدند و من دستم در ماكت ساختن خيلي سريع شده بود. بعد ديدم چرا از اين كار پول در نياورم؟ اول بنا داشتم فقط ماكت پايان ترم بسازم؛ بعد ديدم مشتري زياد شده، گفتم فقط ماكت پاياننامه كارشناسي را ميسازم؛ باز مشتري زياد شد گفتم فقط ماكت پاياننامه كارشناسيارشد ميسازم. در همين گيرودار با تعدادي از بچههاي تلاشگر كارشناسيارشد دوست شدم كه در مسابقات معماري شركت ميكردند. من هم وارد تيم آنها شدم تا هم در كار طراحي باشم و هم ماكتهايشان را بسازم. اين شد كه در ظرف آن دو سال، پرتفوليوي قوياي در دانشگاه تهران جمعآوري كردم. درواقع يكترم شوشتر بودم؛ دو ترم نور؛ دو ترم هم دانشگاه آزاد قزوين و بعد براي كارداني به كارشناسي كنكور دادم و اين مقطع تحصيلي را با معدل ممتاز در دانشگاه علامه محدث نوري به اتمام رساندم ولي از ترم دوم كارداني تا انتهاي مقطع كارشناسي هر ترم انتخاب واحد خيالي در دانشگاه تهران ميكردم كه سه روزِ هفتهام را در آنجا سپري ميكردم و در واقع من فارغالتحصيل دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران هستم و تمام دوستان اصلي دوران دانشجوييام بچههاي دانشگاه تهران هستند. خلاصه ميتوانم بگويم اولين فارغالتحصيل بدون مدرك دانشگاه تهران هستم. يك آقايي پروژه دانشجويي انجام ميداد براي دانشگاه آزاد دوبي كه به من پيشنهاد ساخت ماكت داد. آن زمان براي هر ماكت بين 300 تا 600 هزار تومان ميگرفتم. ايشان گفت براي هر ماكت به تو 6 تا 8 هزار درهم ميدهم كه اين مبلغ 10 برابر دستمزدهاي قبلي من بود ولي براي كس ديگري كار نكن. قبول كردم. از آن روز تا امروز من هميشه كارهايم صادر شده است و ديگر هيچوقت كاري را كه با دست ساختهام بازارش در ايران نبوده است. مدتي بعد محسن مصطفوي، رييس مدرسه معماري هاروارد شد و نشيد نبيان آنجا درسش تمام شده بود و تدريس ميكرد. تصميم گرفتم تحصيلاتم را در هاروارد ادامه دهم. يك روز ديدم روي تابلوي اعلانات دانشگاه تهران زدهاند كه مدرسه معماري AA لندن يك دوره تابستانه گذاشته و شهريهاش هم 500 پوند است. پيش خود گفتم حالا اولويتم نيست و سال بعد ثبتنام ميكنم. چند روز بعد ديدم كنار همان پوستر يك اعلاميه زدهاند كه ميخواهيم براي جذب كمك استاد مصاحبه كنيم. چند نفري براي مصاحبه شركت كردند كه از بين آنها من و مهراد مهنيا كه بعد از اين دوره از بهترين دوستانم شد، قبول شديم. همه چيز مهيا بود تا من براي ادامه تحصيل از ايران بروم تا اينكه يكي از دوستانم به من گفت خانم منير فرمانفرماييان را ميشناسي؟ آن موقع منير تازه وارد بازار هنر دوبي شده بود و با گالري Third Line همكاري ميكرد. گفتم بله. گفت بايد يك كاري برايش طراحي كني و بسازي ولي ميخواهيم سهبعدي باشد. من اين كار را ساختم و عاشق رفتار منير شدم؛ نشان به آن نشان كه همكاري در طراحي و ساخت يك اثر به حدود 70 اثر انجاميد و پنج سال از زندگي من به همكاري با ايشان گذشت. مدتي بعد موسسه ماه مهر يك آگهي براي كلاسهاي استاد پرويز تناولي با عنوان معاصرسازي اسطوره منتشر كرد. آنجا مصاحبه كردم و قبول شدم و چندين ماه در آن كلاسها كار كردم. روز آخر آقاي تناولي گفت از همه خيلي راضي بودم ولي عارف خيلي كار را جدي گرفت. اين را كه شنيدم خيلي لذت بردم. بعد با ايشان صحبت كردم و نزد ايشان در استوديوشان رفتم.
اينجا گويا شما از معماري به كل تغيير جهت داديد به سمت طراحي مجسمه؟
نه، آن زمان كه نزد منير كار ميكردم به اين فكر ميكردم كه در فرصت مناسبي در رشته معماري هم ادامه تحصيل بدهم و در واقع هم معماري انجام بدهم و هم مجسمهسازي. فكر من تا اينجاي داستان اين بود؛ چون خيلي براي معماري زحمت كشيده بودم و در آستانه پذيرش در مدرسه معماري هاروارد بودم. بعد از اتمام دوره معاصرسازي اسطوره نزد آقاي تناولي در استوديوشان رفتم، در خاطرم هست صداي چكش، فرز و جوشكاري در هوا پيچيده بود. آقاي تناولي در گوشه كارگاه مشغول ساخت يك هيچ مومي بودند. آنقدر سروصدا زياد بود كه داد ميزديم تا صدايمان به همديگر برسد. گفت با موم كار كردهاي؟ گفتم نه؛ گفت قالب گرفتهاي؟ گفتم نه؛ گفت با فرز كار كردهاي؟ گفتم نه؛ گفت جوشكاري چطور؟ گفتم نه؛ گفت پرداخت كردهاي؟ گفتم نه؛ گفت جواهرسازي چطور؟ گفتم نه! گفت بيا برويم حياط. تصورم اين بود كه ميخواهد عذرم را بخواهد. گفت: تو همه كارهايي را كه ازت پرسيدم انجام دادهاي، گفتي نكردم؛ در حالي كه انجام دادهاي، منتها با ابزاري ديگر. به هر حال ميدانم كارهاي منير را تو برايش ميسازي. چرا به من نگفته بودي؟ من در مصاحبه اين را گفته بودم ولي به خود ايشان نگفته بودم. جواب دادم ميخواستم به خاطر خود من باهام همكاري كنيد. گفت از فردا سه روز آزمايشي بيا اينجا؛ اگر هر دو خوشمان آمد ادامه ميدهيم. قبول كردم. اين شد كه من همكاريام را با آقاي تناولي آغاز كردم.
به مدت دو سال از پنج سال همكاري با منير را به صورت دو شيفت كار ميكردم، از هشت تا دو و نيم بعدازظهر براي منير و از ساعت سه تا ده شب براي آقاي تناولي.
بعد از مدتي همكاري با آقاي تناولي و منير، ميخواستم تصميم بگيرم مجسمهسازي يا معماري را ادامه دهم يا هر دو را. يك روز آخر وقت از آقاي تناولي پرسيدم كه بين مجسمهسازي و معماري يا انتخاب هر دو، مرددم. ايشان گفت من هم يك دورهاي كه سنوسالم كم بود، بين اينكه ويولونيست بشوم يا مجسمهساز، مردد بودم؛ ولي آخر فهميدم كه بايد يكيشان را انتخاب كنم و بنابراين تصميم گرفتم مجسمهساز شوم. آن روز به يكي از مهمترين جوابهاي زندگيام رسيدم؛ اين يكي از مهمترين تصميمهاي زندگيات هست كه خودت بايد بگيري. بعد با يك حالت خاص و استادانه مرا در آغوش گرفت و گفت: ولي من از تو در اينجا خيلي راضي هستم. از درِ استوديو كه بيرون آمدم گفتم ديگر به ادامه تحصيلم فكر نميكنم و معماري را براي هميشه كنار ميگذارم. همه ميگفتند اشتباه ميكني معماري را كنار ميگذاري و مجسمهسازي را ادامه ميدهي؛ ولي وجودم ميگفت تصميم درستي را گرفتهام. مدتي گذشت، با خود گفتم كه نزد آقاي تناولي صناعت را آموختم و نزد منير هم محيطي فراهم شد كه ايدههايم را عملي كنم. حالا بايد كسي به من مشاورهاي درباره ادامه راه بدهد. من پنج سالي كه براي منير كار ميكردم و در واقع شاگردي ايشان را ميكردم واقعا شبي چهار ساعت ميخوابيدم و بيست و هشت ساعت در يك روز زندگي ميكردم نه بيست و چهار ساعت، آن زمان بود كه به اين جمله رسيدم، «براي ساختن زمانه ابتدا بايد زمان را طلاق داد» و من زمان را طلاق ميدادم و كار ميكردم. از آقاي احسان آقايي كه آن زمان رييس موزه هنرهاي معاصر تهران بودند وقت گرفتم. نزدشان رفتم و خيلي با هيجان همه چيز را تعريف كردم. انتظار يك تاييد و نوازش از ايشان داشتم. ايشان به من گفتند خيلي خوب كار كردي ولي اگر اين راه را ادامه بدهي تو يك تكنيسين خواهي شد و ما در اين مملكت تكنيسين زياد داريم. تا آخر عمرت ميگويند كارهاي اين استاد يا آن استاد را ساختي و بقيه استادان هم ميآيند و به تو كاري سفارش ميدهند تا برايشان بسازي. گفتم خب چه كار بكنم؟ گفت راه خودت را برو! از در موزه بيرون آمدم و پيش خود گفتم چه بكنم و چه نكنم؟ به نظر من آينهكاري ايراني در بستر هنر معاصر با منير تمام ميشود. خيلي از هنرمندان در ايران با آينه كار ميكنند و كارشان هم فوقالعاده است و من هم احترام زيادي براي تكتك آنها قائلم؛ ولي من دنبال حرف جديدي بودم، نه نسبت به منير فرمانفرماييان، بلكه نسبت به هر هنرمندي كه با آينه كار ميكند؛ نسبت به ميكل آنجلو پيستولتو، آنيش كاپور، اولافر اليسون، تيمو ناصري و ديگران. آنجا بود كه اين فكر سراغم آمد كه تجربه شخصي خودم را با آينه، تبديل به يك نمايشگاه كنم. «براي درست ديدن آينه، بايد از پشت به آن نگريست»؛ چيزي كه من اولينبار به شكلي متفاوت در زندگيام با آينه ميز آرايشي مادرم تجربه كرده بودم. همانطور كه گفتم در تخيلم پشت آينه ميرفتم و از روبهروي آينه با مادرم همذاتپنداري و صحبت ميكردم.
چرا آينه اينقدر دير در كار شما نمود پيدا كرد؟
به خاطر اينكه درگير تحصيل و ادامه تحصيل بودم؛ ضمن اينكه سوداي هنرمندِ مجسمهساز شدن در سر نداشتم، من ميخواستم يك مهندس معمار شوم كه كار هنري هم ميكند؛ ولي يكجا تصميم گرفتم كه سرنوشتم را به هنر گره بزنم.
شما معتقديد براي درست ديدن آينه بايد از پشت به آن نگريست. تفاوت رو و پشت آينه از ديد شما چيست؟
آينه به نظر من متريالي است كه دو رو دارد؛ روي آن سطحِ روبهرو را به تصوير ميكشد و پشت آن روي ديگري از آينه است. تفاوت در چيست؟ تفاوت از نظر من بين واقعيت و حقيقت است. شما موقعي كه روبهروي آينه ميايستيد، داريد خودتان و زيست جهانتان را ميبينيد و همه چيز بهطور واضح بازنمايي ميشود. ولي وقتي پشت آينه را نگاه ميكنيد، يك سطح ماتِ رنگ شده را ميبينيد، من شما را دعوت ميكنم كه به درون خودتان و به درون آينه نگاه كنيد. شما وقتي آينه را برميگردانيد، ديگر خودتان را در آن نميبينيد. اين يك دعوت استعاري است، يك اتفاق روايي است؛ من شما را دعوت ميكنم به انديشيدن نسبت به هر دو وجه پديده.
اين روايتي را كه ميگوييد بيشتر ميشكافيد؟ ربط بين آينه و روايت چيست؟
براي من «آينه از روايت تبعيت ميكند». چرا اين را ميگويم؟ به خاطر اينكه من يك دستگاه فكري دارم كه خودم ابداعش كردهام و سه شاخصه دارد؛ روايت، تكنيك و متريال. اين دستگاه فكري چگونه عمل ميكند؟ به عنوان مثال در نمايشگاه «آينه» باعث ميشود كه من هر چيزي را كه مربوط به پشت و رو هست، وارد اين دستگاه فكري كنم و با اين سه شاخصه، يك اثر هنري خلق كنم. مثال ميزنم. نوار موبيوس، نواري است كه شما از يك نقطهاي به درون آن ميرويد و از نقطهاي ديگر به بيرونش ميرويد و به نقطه اول برميگرديد. فنر يا اسپيرال، حبس و آزادي، مرگ و زندگي، همين حالت را دارند.
اثر هنري لوچيو فونتانا براي من همين حالت را دارد. يك بوم مونوكروم است كه با شكافتنش، مخاطب را دعوت ميكند تا درون آن نقاشي را هم ببيند. شكافي است كه از پشت روي اين اثر هنري ايجاد شده است. شما از روبهرو به درون آن ميانديشيد. همه و همه اينها وقتي وارد دستگاه فكري من ميشود تبديل به جسميت ميشود، يعني گذار از تجريد ذهن من به عينيت و اينگونه روايت به وسيله آينه تبديل به اثر هنري ميشود.
اين دستگاه فكري از كجا آمده است؟
از دستگاه موسيقي ايراني. چگونه؟ پدرم هادي منتظري نوازنده بنام كمانچه است. وقتي در يك مجلس با آقاي شهرام ناظري يا آقاي محمدرضا شجريان مينشست، يك دقيقه با اين استادان صحبت ميكرد و بعد به همراه آنها يك بداههنوازي فوقالعاده درست و بدون نقصي را انجام ميداد. اين بر اساس رديف موسيقي دستگاهي شكل ميگيرد و يك ديسيپليني دارد. من هم هميشه به دنبال اين بودم كه براي خودم يك دستگاه و يك ديسيپليني درست كنم كه تكثر ايدههايي را كه از زيست جهانم دريافت ميكنم از اين فيلتر عبور بدهم و به يك عصاره درستي كه از نگاه خودم اسمش را اثر هنري ميگذارم، تبديل كنم. اين دستگاه فكري يك خاصيت ديگر هم دارد، جلوگيري ميكند از اينكه من به عنوان يك هنرمند معاصر، هنرمند تكراركننده باشم. به عنوان مثال آقاي تناولي استاد من هستند و خيلي چيزها از ايشان آموختم و هميشه آثارشان ماندگار خواهد بود. ولي امروز همانطور كه از يك استاد ميآموزم بايد بتوانم آن استاد را هم نقد كنم. من فكر ميكنم اين ديگر راهحل درستي در هنر نيست كه يك هيچ را روي صندلي بگذاريم، يك هيچ را چپ يا راست يا زير صندلي و بعد دو هيچ را روي صندلي، چپ، راست، پايين و... امروز تكرار يك ايده نه در بازار هنر جايگاهي خواهد داشت و نه در گفتمان هنر. اين دستگاه فكري من جلوگيري ميكند از تكرار مكرر ايده. موضوع نمايشگاه آينه (MIRROR)، آينه نيست؛ معناي دوم آينه است. معناي اول آينه در فرهنگ لغت يعني سطحي كه منعكسكننده است و شما خودتان را در آن ميبينيد؛ ولي معناي دومش يعني وارونه كردن (Reverse) . شما در هر نرمافزار مهندسي كه ميخواهيد تصويري را در دو بعد يا سه بعد وارونه كنيد آن را با دستور mirror انجام ميدهيد. حتي خود اسم اين نمايشگاه هم يك چالشي با كلمه «آينه» برقرار كرده است. اين موضوع در اين نمايشگاه تمام ميشود و من نميخواهم تا آخرِ عمر ايده روي آينه و پشت آينه را دنبال كنم. موضوع نمايشگاه بعدي من «سيمرغ» است. در نمايشگاه «سيمرغِ» من، بر خلاف نمايشگاه «آينه»، تكنيك جايگاه بسيار بيشتري را دارد تا روايت و متريال، چون در موضوع سيمرغ روايت، روايت من نيست؛ يك بازخواني است از ادبيات فارسي و موضوع سيمرغ كه در ادبيات ما نماد وحدت است و سي پرنده از تعدادي زيادي پرنده به وعدهگاه قله قاف ميرسند و ندا ميآيد كه خود شما سي پرنده، سي مرغ هستيد. هميشه در ادبيات ما شعراي مختلف از سيمرغ به عنوان استعارهاي از وجداني جمعي متشكل از 30 پرندهاي كه در جستوجوي حقيقتند، ياد ميكنند.
در وضعيت شبكهاي، گونهاي جديد از عامليت سياسي به وجود ميآيد: دموكراسي بدون نماينده! مجمع معاصر، سيمرغ، نه يك مجمع پيشامدرن است و نه يك جامعه مدرن، بلكه مظهري است از وجدان جمعي، جايي كه هر يك از اعضاي آن جمع از صدايي منفرد بهره ميبرند.
در چنين جامعيتي، پديده «خود انتشاردهي» به حالتي از نشر جهاني بدل ميشود كه در آن هر انساني داراي حقوقي يكسان براي اشاعه افكار و خواستههاي خود است. در اين وضعيت، آگاهي تبديل به يك تعمق جمعي ميشود و در نتيجه ميتواند تحت عنوان «تفكر اجتماعي» نيز شناخته شود.
من بر اين باورم كه اگر سيمرغ امروز به مثابه امر معاصر بازخواني شود، بايد آينه بشود؛ چرا؟ چون امروز «خود انتشاردهي» (Selfcasting) جاي «انتشاردهي جمعي» (Broadcasting) را گرفته است؛ چرا؟ چون اينستاگرام، فيسبوك، لينكدين و... وجود دارند. همانقدر كه من و شما زمان پخش (Airtime) داريم، رييسجمهورها و ورزشكارها و سلبريتيها هم همان قدر Airtime دارند. ديگر ما منتظر نخواهيم ماند تا ساعت پنج بعدازظهر بشود تا سيانان و بيبيسي را باز كنيم و ببينيم چه ميگويند؟ همان لحظه ممكن است يك نفر در خيابان يا در جايي ديگر يك حركت سياسي انجام دهد و يك انقلاب و يك جنبش يا يك شعار جهاني درست كند؛ چون همه جاي دنيا همزمان دارند او را ميبينند؛ اين ديگر نامش Broadcasting نيست؛ بلكه Selfcasting است. و به همين علت در نمايشگاه بعديام سيمرغِهاي من، آينه ميشوند و هر كدام از ما با بازنمايي تصويرمان در مجسمهها يكدانه از آن سي مرغ خواهيم بود. آينه به همين خاطر است كه بهزعم من از روايت تبعيت ميكند. من دنبال آينهكاري ايراني نيستم. آينه براي من يك روايتي را به نوعهاي مختلف بازخواني ميكند. من براي هر نمايشگاهم يك شعار (Motto) دارم و يك بيانيه (Statement) . بيانيه را خواهش ميكنم كه يك استاد و پژوهشگر مثل دكتر نشيد نبيان برايم بنويسد، شعارِ نمايشگاه را خودم مينويسم. در نمايشگاه اولم گفتم در كنار بيانيه آن، يك شعار هم به مخاطب بدهم تا از نمايشگاه كه بيرون ميرود در ذهنش بماند. شعار اين نمايشگاه اين بود، «براي درست ديدن آينه، بايد از پشت به آن نگريست.» شعار نمايشگاه سيمرغ چيست؟«سيمرغ، همانديشي اجتماعي» .تمام مجسمههاي سيمرغ من از سي پرنده تشكيل ميشود كه اجتماع اين سي پرنده يك پرنده را تشكيل ميدهند. از آنجا كه سيمرغ به آينه تبديل ميشود، ما هم خودمان را در اين مجسمهها بازخواني ميكنيم.
آینه بهنظر من متریالی است که دو رو دارد؛ روی آن سطحِ روبرو را به تصویر می کشد و پشت آن روی دیگری از آینه است. تفاوت در چیست؟ تفاوت از نظر من بین واقعیت و حقیقت است. شما موقعی که روبهروی آینه میایستید، دارید خودتان و زیستْجهان تان را میبینید و همهچیز بهطور واضح بازنمایی میشود. ولی وقتی پشت آینه را نگاه میکنید، یک سطح ماتِ رنگشده را میبینید، من شما را دعوت میکنم که به درون خودتان و به درون آینه نگاه کنید. شما وقتی آینه را برمیگردانید، دیگر خودتان را در آن نمیبینید. این یک دعوت استعاری است، یک اتفاق روایی است؛ من شما را دعوت میکنم به اندیشیدن نسبت به هر دو وجه پدیده.
در وضعیت شبکه ای، گونهای جدید ازعاملیت سیاسی به وجود میآید: دموکراسی بدون نماینده! مجمع معاصر، سیمرغ، نه یک مجمع پیشامدرن است و نه یک جامعه مدرن، بلکه مظهریاست از وجدان جمعی، جایی که هر یک از اعضای آن جمع از صدایی منفرد بهره میبرند.
در چنین جامعیتی، پدیدهی «خود انتشاردهی» به حالتی از نشر جهانی بدل می شود که در آن هر انسانی دارای حقوقی یکسان برای اشاعه افکار و خواستههای خود است. در این وضعیت، آگاهی تبدیل به یک تعمق جمعی میشود، و در نتیجه میتواند تحت عنوان «تفکر اجتماعي» نیز شناخته شود.
آيا اين نگره شما كه مبتني بر نگريستن به پشت آينه است و نه درون آن، باعث تهي شدن آينه از دلالتهاي هميشگي آن نميشود؟ اين رويكرد به عنوان مانعي بر سر مولفههاي هميشگي زيبايي شناختي آينه عمل نميكند؟
هم تهي ميكند و هم تهي نميكند. اين بسته به نوع نگرش شما به عنوان مخاطب آثار من دارد. من ميگويم اين روايت زندگي من است؛ روايتي كه من در اين مجموعه، با اين بيانيه و با اين شعار به مخاطبم ميگويم و چون از متريال آينه استفاده ميكنم، شما به هر روش و با هر لنزي كه به اين آثار نگاه كنيد آن خوانش شما هم درست است. من اصلا خود را جزو آن دسته از هنرمنداني نميدانم كه بگويم فقط از لنز من به آثارم نگاه كنيد، چون آينه را خيلي بالاتر و بزرگتر از اين ميدانم كه براي مخاطباني كه اين متريال برايشان عزيز شده بخواهم خطمشي تعيين كنم. خير، اين روايت من است و مخاطب من به هر شكلي كه آن را بازخواني كند درست است.
ارزشهاي مفهومي آينه در كار شما دقيقا چيست؟ آيا در جهت رسيدن به نوعي مينيماليسم است كه در پيوندي مدام با هنرهاي مفهومي قرار دارد؟
من بهطور كلي معتقدم، در هنر معاصر، ما ديگر از جنبشها و سبكها پيروي نميكنيم و هيچ هنرمندي هم ديگر جنبش و سبك جديدي را به وجود نميآورد. ولي اگر بخواهم جواب سوال شما را دقيقتر بدهم، در برخي آثارم ميتوانم آنها را پستمينيماليسم بدانم، نه مينيماليسم. درواقع آنها را بيشتر از آنكه هنر مفهومي (Conceptual Art) بدانم، هنر روايي Narrative Art)) ميدانم.
آينه به عنوان يك ماده خاص هنر معاصر، بدونشك در خود حاوي اشارات متافيزيكي است كه در فرهنگ ايراني ريشه در حكمت استعاري و ادبيات فارسي دارد و از همين نگره هميشه با مفاهيمي چون شفافيت، روشنايي، پاكي و صداقت همراه بوده. آيا اين اشارات براي شما اهميت دارد يا به اين اشارات توجه داشتهايد؟
مطمئنا وقتي به آينه نگاه و با آن يك كار خلاقانه ميكنيد، اين مفاهيم در هر جاي دنيا كه باشيد ناخواسته مدنظر قرار ميگيرد؛ ولي من معتقدم به عنوان يك هنرمند معاصر زبان مادري (Mother Tongue) دارم؛ ولي مكان مادري (Mother Land) ندارم. اين به اين معنا نيست كه من ايراني نيستم؛ من با افتخار ايرانيام ولي در هنر معاصر اگر بخواهم كارم را در سطح بينالمللي مطرح كنم نبايد آن را به زيباييشناسي و قواعد و قوانين هندسي و هر چه كه به جغرافياي من مربوط ميشود، الزاما محدود كنم. بازار هنر معاصر، موزههاي هنر معاصر و مخاطبان هنر معاصر، خوانشهاي مختلفي دارند كه من فكر ميكنم اين خوانشها خيلي بزرگتر از اين است كه هنرمند بخواهد خودش را وابسته به جغرافيا كند.
البته امروز در بين هنرمندان معاصر افراد موفقي داريم كه جغرافيايشان را بازخواني و بازنمايي ميكنند...
من خودم را جزو آن دسته قرار نميدهم. من در زندگي شخصيام زبان مادريام فارسي است؛ ولي در كارم از يك زبان جهاني تبعيت ميكنم.
در تفكر عارفانه ايراني تصوير در آينه، وهمي بيش نيست يا همانطور كه بيدل دهلوي (شاعر آينهها) بيان كرده، وجود جسم و تصويرِ آن، وهم و خيالي بيش نيست. آيا به اين تلقي از آينه هم فكر كردهايد؟
نه، من به اين دلالت توجهي نداشتم؛ ولي اگر بخواهم از شعرا يا نويسندگان ايراني كسي را نام ببرم كه تحت تاثيرش بودهام و از مطالعه نوشتههايش لذت ميبرم، پرويز شاپور است و كتاب «كاريكلماتور»اش. عباراتي از اين كتاب را براي برايتان نقل ميكنم كه خيلي برايم جذاب است: «آينهاي كه عقبعقب كار ميكند، تصوير گذشتگان را نشان ميدهد»، «تصويرم آنچنان با من قهر كرده است كه وقتي برابر آينه ميايستم، پشت سرش را هم نگاه نميكند»، «وقتي برابر آينه غبار گرفته ميايستم، لباسم را گردگيري نميكنم»، «ماهي در آن سوي آينه آب، زندگي ميكند» و «عمرم در برابر آينهاي گذشت كه تصويرت را در آن جا گذاشته بودي». من احترام ميگذارم به تمام شاعراني كه در آثارشان از آينه استفاده كردهاند؛ ولي پرويز شاپور خيلي براي من معاصرتر است و به روحيه و طرز فكر كردنِ من نزديك.
مخاطبمحوري يكي از ويژگيهاي شاخص آثار شماست. آيا موافق اين برداشت هستيد كه كاربرد عنصر ريتم و تكرار و ايجاد توهم در آينهها، تلاش شما براي رسيدنِ بيشتر به اين مخاطب محوري است؟
تلاش من اين نيست؛ ولي اين اتفاق ميافتد. آينه وقتي برشهاي زيادي ميخورد، چه در قالب هندسه ايراني و آينهكاري ايراني و چه در قالب نگاه من، آن را روي هر سطحي بگذاريد هم چشمنواز ميشود هم چشمگير و اين ذات آينه است. كاري نيست كه فقط من با آينه بكنم، هركس ديگري كه با آينه كار كند اين اتفاق ميافتد.
از چگونگي شكلگيري نمايشگاهتان در گالري هلر بگوييد...
موقعي كه تصميم گرفتم نمايشگاه انفرادي خودم را برگزار كنم، انبوهي از ايدهها در ذهنم بود. من از طريق پويا صيادي دوست زمان نوجوانيام با دايي ايشان استاد نيكزاد نجومي آشنا شدم و از ايشان راهنمايي خواستم كه چطور ميتوانم در بستر هنر معاصر ايده خودم را در زمان، مكان و شرايط درستي ارايه كنم؟ اين را بگويم كه من بعد از صحبتم با آقاي آقايي، تصميم گرفتم كه ديگر تكنيسين نباشم و هنرمند باشم. صحبت با استاد نجومي به اينجا رسيد كه ايشان به من گفتند تو كارهاي زيادي ميكني كه همهشان هم خوب است؛ ولي اگر من اين كارها را به يكي از دوستانم كه در صحنه هنر هست نشان دهم ميگويد اين جوان بااستعدادي است؛ ولي در هيچ چيزي عميق نشده است. اين را كه شنيدم، گفتم پس من يك ايده را انتخاب ميكنم و همان را به سرانجام ميرسانم. ايده «آينه» را انتخاب كردم؛ چون برايم خيلي عزيز بود. نمايشگاه «آينه» را آماده كردم. از ايشان خواستم برايم در يك گالري وقت بگيرند، ايشان گفتند بهترين كسي كه ميتواند تو را به دنياي هنر معرفي كند، دوست قديمي من خانم ليلا هلر است كه بيشتر از چهار دهه در عرصه هنر فعاليت حرفهاي دارد و اگر قبول كند عالي است. از آشنايي من با آقاي نجومي تا به نتيجه رسيدنِ قرارداد من براي همكاري با گالري ليلا هلر، چهار سال زمان برد؛ يعني من به عبارت ديگر چهار سال پشت درِ اين گالري صبر كردم و در اين چهار سال با هيچ گالري ديگري درباره كارهايم صحبت نكردم؛ فقط به ناچار چند تا از آثارم را فروختم تا مخارج زندگيام را تامين كنم و باورم را دريك جمله اينگونه مطرح ميكنم: «هدف، مسير را كوتاه ميكند».
در همين زمان پروژه همكاري با خانواده ملكي (فاطيما و اسكندر ملكي) از طريق ليلا ملكي فراهم شد و من براي آشنايي با خانواده و پروژه به موناكو دعوت شدم، پروژهاي كه قرار بود يك اثر تحويل دهم اما تبديل به سه اثر خيلي بزرگ شد. اين سه اثر را من به مدت هشت ماه در دوران پاندمي كرونا در جنوب فرانسه در بوليو سورمر ساختم و اين مجموعه شامل دو اتاق و يك تابلو از مجموعه MIRROR است (MIRROR 11)، نام يكي از اتاقها (Paradox) است كه وقتي داخل آن حركت ميكنيد، حركت شما تبديل به حركت آهسته ميشود. يك اتاق ديگر هم نامش (Embrace) است و طوري طراحي شده كه وقتي شما داخل آن قرار ميگيريد، تصويرتان شما را در آغوش ميكشد. من تا امروز تنها هنرمند ايراني اين خانه موزه هستم. وقتي پروژه خانه موزه ملكي را به اتمام رساندم، خانم هلر به من گفت كه زمان نمايشگاهت فرا رسيده! اين را بگويم كه در اين چند سال خانم هلر زحمات زيادي كشيدند و ما خيلي چيزها را با هم جلو برديم؛ از ابعاد كارها و نوع نگاهِ من به يكسري مسائل در كار و اينكه در صحنه بينالمللي هنر چه تغييراتي در آثار ايجاد كنم تا هم در بازار هنر و هم در ارايه آثارم موفق باشم. خلاصه بعد از اين چهار سال نوبتم شد تا با اين گالري همكاريام را آغاز كنم. بسيار تجربه گرانقدري بود. هر هنرمند جواني يك رويا و آرزويي براي شب افتتاحيه نمايشگاهش دارد. من هم به جهت اينكه آدم روياپردازي هستم، روياهاي بزرگي در سر داشتم و به جرات ميگويم دهها برابر روياهايم برآورده شد. خيلي از اين نمايشگاه استقبال شد، قرار بود اين نمايشگاه يك ماه داير باشد كه خانم هلر تصميم گرفتند اين آثار به مدت شش ماه در گالري بماند. آثار اين نمايشگاه با اضافه كردن هشت اثر ديگر، كاملتر خواهد شد تا اينكه پرونده مجموعه آينه بسته شود و ما به مجموعه سيمرغ بپردازيم. من يك قرارداد پنج ساله انحصاري با گالري هلر دارم. تجربه فوقالعادهاي بود و آن را براي هر جوان ديگري آرزو ميكنم. مطمئنا ما در مملكتمان هنرمندان بسيار شايستهاي داريم كه سكوهاي موفقيت تمناي حضور قدمهاي آنها را دارد.
از رهگذر تجربياتتان در بستر هنر معاصر به مانيفست مشخصي هم رسيدهايد؟
اگر ما براي هنر معاصر يك چارچوب و ديسيپلين در نظر بگيريم، چهار قسمت اصلي ميتواند داشته باشد: آموزش، تحقيق، تمرين و گفتمان. خودِ گفتمان از سه قسمت تشكيل ميشود: نقد، تئوري و تاريخ. من فكر ميكنم اگر يك هنرمند معاصر در اين چهار مبحث اصلي فكر كند و به توليد اثر بپردازد، در جريان هنر معاصر حضور دارد. نسبت به نوع توليد اثر هنرياش و پاسخي كه به بازار هنر دارد و نسبت به گالرياي كه آن هنرمند را به آرت فرها و موزهها و بيينالها ميبرد، هنرمند ميتواند تاثيرگذار باشد. يك موضوع خيلي مهم ديگر هم هست و آنكه سه مرحله وجود دارد تا يك هنرمند به درجه بالايي برسد؛ مرحله اول Pre Branding است؛ مرحلهاي كه هنرمند زيرساختِ خود را درست ميكند. مرحله بعدي مرحله Brand Building است؛ مرحلهاي كه هنرمند توسط گالرياش حائز يك هويت بينالمللي ميشود. اين مرحله مستلزم برپايي نمايشگاه انفرادي، گروهي، حضور در آرتفرها، نگارش نقدها، انجام مصاحبهها و حضور مجموعهداراني است كه آثار هنرمند را خريداري ميكنند و اصطلاحا عقبه (Provenance) آثارش را تشكيل ميدهند. اين مرحله را هم كه پشت سر بگذارد كه مطمئنا دوره طولانيتري خواهد بود، وارد مرحله Post Branding ميشود؛ يعني موقعي كه هنرمند به دوره استادي رسيده و اين مرحله به عقيده من، زمان مناسبي براي حضور هنرمند در حراجيهاست.
مرحله قبلي بسيار مرحله تخريبكنندهاي است كه هنرمند وارد حراجيها بشود؛ البته بهطور استثنايي شركت هنرمند در اين مرحله در حراجيها براي مقاصد خيريه يا يك رخداد خاص مانعي ندارد؛ ولي شركت در ريتمهاي فصلي حراجيها مختص مرحله Post Branding است كه هنرمند آثارش عقبه خيلي خوبي بين مجموعهداران دارد، در موزههاي مهم نگهداري ميشود و چندين و چند كتاب خوب مرجع از او وجود دارد و هنرمند حائز شرايطي است كه ايده خود را در بازار هنر و صحنه جهاني هنر مطرح كند. اين مرحلهاي است كه هنرمند ميتواند فراغ بال بيشتري داشته باشد.
شما خودتان را در حال حاضر در كدام يك از اين سه مرحله ميبينيد؟
كاملا واضح است. من بعد از نمايشگاه انفراديام در گالري ليلا هلر، وارد وارد مرحله Brand Building شدم. در تلاشم با كار خوب، حضور در موزهها و صحنههاي بينالمللي هنر، هرچه زودتر البته در زمان مناسب و شرايط درست وارد مرحله بعد شوم.
جناب آقاي براتي از جنابعالي و روزنامه اعتماد بابت اين مصاحبه تشكر ميكنم.
در آخر تمايل دارم برايتان تمام باورم كه آن را در اين سالها زندگي كردم و با خود هر روز زمزمه ميكنم، بيان كنم: «ذرتي پر بار نباش در مزرعه ذرت؛ زمين مزرعه باش يا آفتابي تابان يا ابري پر باران، انتخابش با تو!»