• ۱۴۰۳ سه شنبه ۴ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4995 -
  • ۱۴۰۰ يکشنبه ۱۷ مرداد

به احترام جلال ستاري و گروهي كم‌شمار اما موثر

مرئي‌سازان

نغمه ثميني

يك-
اوايل ِدهه هفتاد است. دانشجوي سال سوم ادبيات نمايشي‌ام در دانشگاه ِ تهران. تنها با خواندن دو، سه حكايت، هزار و يك شب گريبانم را گرفته است و فهميده‌ام كه انگار دارم به افسوني ناشناخته دچار مي‌شوم. براي ِ رهايي از اين افسون، تصميم گرفته‌ام پايان‌نامه‌ام را درباره هزار و يك شب بنويسم.اما هزار و يك شب كتاب ممنوعه است و بعد از انقلاب تجديد چاپ نشده؛ نتيجه اينكه من هر هفته كارم اين است بروم به كتابخانه مركزي دانشگاه تهران؛ برگه كتاب را پر كنم و در كنار مشخصاتِ جلدي از هزار و يك شب كه مي‌خواهم، يك نامه بلندبالا هم بنويسم براي ِكتابدار كه «لطفا جلد سه را ديگر نفرستيد و من جلد دو را مي‌خواهم و اينها همه براي  كار ِ پژوهشي است وگرنه مي‌دانم كه اين كتاب در اذهان ِعموم بر لبه الفيه شلفيه ايستاده و من هم براي ِتفريح و تفرج نمي‌خواهمش.» كتابدار هر بار برگه را مي‌گيرد و مي‌اندازد داخل ِ بطري‌هايي كدر و مي‌دهد به لوله‌هاي مكش كه بطري را مي‌كشد به طبقه بالا؛ به جايي كه كتابداري مرموز در ميان ِ انبوه كتاب‌ها نشسته است و چونان خداوندگاري مخير است كه خواسته ما را برآورد يا نياورد. نيم ساعتي هر بار بايد منتظر بمانم تا كتاب برسد پايين و نامم را بخوانند و من با اشتياق بروم به سمت ِ ميز كتابدار و ببينم اين‌بار جلد چهارم را از آن المپ كتاب‌ها، پايين فرستاده‌اند و با همان جلد چهار بروم خانه و باز هفته بعد بازگردم.
 در اين گيرو‌دار است كه تشنه‌وار جست‌وجو مي‌كنم هر نوشته‌اي، يادداشتي، حتي چند خطي در باب هزار و يك شب را كه به من بگويد اين كتاب چيست و از كجاست و جادويش را به چه مرهون است. مي‌گردم و نمي‌يابم و هر چه بيشتر مي‌گردم، كمتر مي‌يابم. اوايل دهه هفتاد است و نه گوگلي وجود دارد و نه «موتورهاي ِ سرچي» كه به كسر ثانيه وصلت كنند به ِ منابع لايزال مقاله و كتاب. ديگر نااميد شده‌ام. كم‌كم به اين نتيجه رسيده‌ام كه «هزارويك شب» ارزش ِ ادبي كه هيچ، حتي ارزش ِ فرهنگي درست و درماني هم ندارد. از يك سو با‌ بندي نامرئي به كتاب كشيده مي‌شوم و از سوي ِديگر عقلم حكم مي‌كند اين انرژي و اشتياق را به دانستن و نوشتن سو دهم به مسيرِ ديگري. تا اينكه روزي در يكي از كتابفروشي‌هاي خيابان انقلاب، كتابفروشي كه شاهد سرگرداني من است، بي‌هيچ حرفي مي‌رود به پستوي ِمغازه. پستوي ِ مغازه‌اش از منظر من تاريك است و در هم و برهم و شمايلي بورخس‌وار دارد. كتابفروش كمي بعد از تاريكي بيرون مي‌آيد، در حالي كه كتابي قطور را با خود همراه آوره است. او در حالي كه خاك كتاب را با شلوارش مي‌تكاند، مي‌گويد: « اين را ديده‌اي؟»
كتاب را بسان ِ معجزه‌اي كه انتظارش را نداشته‌ام از دستش مي‌گيرم و نگاه مي‌كنم. نامش گوياي هر آن چيزي است كه جست‌وجو مي‌كرده‌ام: افسون شهرزاد (پژوهشي در هزار افسان) . چطور ممكن است نويسنده‌اي نامي اين همه هوشمندانه براي ِ كتابي درباره هزار و يك شب برگزيده باشد؟ انگار اين نام را او، از من ربوده باشد كه دريافته‌ام همه هزار و يك شب گرد ِ افسون ِ شهرزاد مي‌چرخد. تك‌تك حكاياتي كه شهرزاد نقل مي‌كند افسوني دارند و اين افسون‌ها در دو بردار اثر مي‌كنند؛ از سويي ملك جوانبخت را درمان مي‌كنند و از سويي ماي ِ خواننده را اسير. چشمانم بر نام ِ نويسنده كتاب مي‌چرخد: جلال ستاري. در آن سال‌ها يافتن ِ كتابي تاليفي از نويسنده‌اي ايراني غريب است. كتاب را مي‌خرم و مي‌روم خانه و ورقش مي‌زنم. هر چه بايد بدانم، هر چه مي‌خواهم بدانم در كتاب نهفته است؛ با نثري شفاف و روشن و دقيق و سيري قابل درك؛ چونان كه استادي دارد به دانشجويانش درس ِ «هزار و يك شب» مي‌دهد. پاره اولش به تاريخ و گذشته هزار و يك شب مي‌پردازد و پاره‌هاي بعدي به صورت‌ها مثالي شهرزاد، تحليل رواني ِاو و نسبتش با قهرمانان تراژدي در يونان و سپس جايگاه ِ عشق در خودش و داستان‌هايش. كتاب جامع است و يك تنه كارِ چندين كتاب را انجام مي‌دهد. در فصلي پاي ِالياده را به ميان مي‌كشد و مي‌نويسد: « كشتن ِ رب‌النوع به گفته ميرچاالياده كاري است پر خير و بركت»1 تا از اين طريق برسد به تحليل حكايت بلوقيا. فصلي ديگر را با اين پرسش مي‌آغازد كه «يونانيان و مسلمانان رمز تقدير را چگونه شناخته‌اند و دريافته‌اند؟»2 كه از اين راستا برسد به راز تقدير در حكايات ِ هزار و يك شب و آنچه شهرزاد مي‌خواهد از مفهوم تقدير در ذهن ِ ملك بسازد. بر همه فصول آگاهي غريب و امروزي حكمفرماست كه داستان‌ها همه به هدف ِ تاثير گذاشتن بر ذهن ِ ملك و رام كردن ِ او توسط ِ شهرزاد انتخاب مي‌شوند. نويسنده آن قدر حكايات را بادقت مي‌شناسد و تحليل مي‌كند كه مي‌نويسد: «شهرزاد معايب زنان را ناگفته نمي‌گذارد، بلكه پرده‌اي واقع‌گرا از عالم زنان تصوير مي‌كند.»3 كتاب البته جاهايي در بستر عرفان مي‌غلتد، اما در آن سال‌ها اين گويا تنها راهي است كه خودآگاه يا ناخودآگاه مي‌تواند امكان عرضه كتاب‌هاي ِ ممنوع را فراهم آورد. اين عرفان‌گرايي مختصر كتاب اما در پس ِ توان ِ كتاب براي ِ فرا رفتن از ملي‌گرايي و نيز جامع بودن گم مي‌شود.
...و اين مي‌شود يكي از اولين آشنايي‌هاي من با جلال ستاري. هرگز او را از نزديك نمي‌بينم، اما با همين يك كتاب، او مي‌شود استادي ناديده. هرگز هم جست‌وجو نمي‌كنم كه از نزديك ببينمش، چون هر آنچه در آن زمان مي‌خواهم از هزار و يك شب بدانم در اين كتاب موجود است. او به راستي مهياي «استاد ناديده» ناميده شدن است. طوري كتاب را ننوشته كه بخواهي پيدايش كني و از او بپرسي در باب چيزهايي كه نگفته، چيزهايي كه نصفه گفته، چيزهايي كه به عمد در هاله‌اي از ابهام پيچيده. او با بخشندگي يك استاد و احترامش به نيازِ دانشجويي براي ِ دانستن، هر چه مي‌دانسته و داشته را در جابه‌جاي ِ كتاب كاشته است. مي‌تواني حين ِ خواندن ِ افسون ِ شهرزاد دستت را به عنوان ِ دانشجو بالا ببري و سوال بپرسي و اطمينان داشته باشي كه استاد ناديده پاسخت را چند صفحه آن سوتر خواهد داد. افسون شهرزاد من را نجات مي‌دهد. كتابي كه به حضور ِ نامرئي هزار و يك شب در دهه هفتاد وزني عميق مي‌بخشد. من تا همين امروز درگيرِ هزار و يك شبم و تا همين امروز مديون ِ افسون ِ شهرزاد.

دو-
دهه شصت دهه نامرئي شدن است و دهه هفتاد دهه رويارويي با نامرئي‌ها. در دهه هفتاد، ما انگار يك دهه از جهان و از خودمان عقب مانده‌ايم. در دهه شصت يافتن يك نمايشنامه يا فيلمنامه فتح الفتوحي محسوب مي‌شد. ديدن ِ فيلمي از همين گذشته سينماي ِ ايران، مثل «آقاي هالو» و «بيتا» و  «رگبار»، در زندگي ِ هر كدام‌مان اتفاقي ناب بود. انگار دنيا و تمام پيشرفتش، حتي تاريخ ِ خودمان و آنچه در فرهنگ و هنر و ادبيات ساخته بوديم، يك دهه از منظرمان ناپديد شده بود. حالا اما از اواسط ِ دهه شصت و از آغاز دهه هفتاد اين همه نامرئي را عده‌اي استاد ِمتواضع و نشسته در خانه و جانب ِ سكوت گزيده، داشتند جبران مي‌كردند. بابك احمدي در كار ِ مرئي كردن ِ فلسفه بود، بهرام ِ بيضايي در كار ِ مرئي كردن ِ نمايشنامه‌نويسي، عبدالله كوثري در حال ِ مرئي كردن ِ ادبيات كمتر شناخته شده جهان و جلال ِ ستاري در حال ِ مرئي كردن ِ اسطوره و افسانه. مي‌شود تصور كرد كه كار او بايد از همه دشوارتر بوده باشد. او بايد جهاني را مرئي مي‌كرد كه به كل با آرمان‌هاي ِدهه شصتي در تضاد بود. در درك ِ اسطوره و افسانه تلاش براي ِ درك ِ فرهنگ‌هاي ديگر نهفته است؛ تلاش براي ِ باور به گوناگوني فرهنگ‌ها. دهه شصت به ويژه در حوزه كتاب و كتابخواني، دهه‌اي تك آوا بود، جايي كه ايده‌ها و شاخه‌ها و فكرها راحت حذف مي‌شدند و راحت به پيكر گفتماني واحد در مي‌آمدند. حالا فكر كنيد اسطوره‌شناسي و خوانش ِ افسانه‌ها در اين جهان ِ تك آوا  با گفتمان غالب چه جايگاهي مي‌توانست داشته باشد؟
 اين را كه چرا و چگونه جلال ستاري از ميان ِ تمام ِ نامرئي‌ها اين جهان را براي ِ مرئي كردن نزد ِ ما گشود، اين را كه چرا دست گذاشت روي ِ به ظاهر بي‌اهميت‌ترين امكان‌هاي ِ ترجمه و نگارش و خواست ارزش و اهميت نهفته‌شان را نزدِ ما آشكار كند، احتمالا كسي نمي‌تواند پاسخ دهد مگر خودش يا نزديكانش. آنچه براي ما دانشجويان ِ دهه هفتادي اهميت دارد، جايگاه ِ او در ميان ِ نسلي از مترجمان و نويسندگان و هنرمنداني است كه از توفان دهه شصت با قدرتي غير قابل توصيف جان به در بردند و ماندند و درهايي را به دنياهايي گشودند كه مطلقا نمي‌شد حتي از وجودشان با خبر بود. جدا از ده‌ها جلد كتابي كه جلال ستاري تاليف كرده، جدا از ده‌ها جلد كتابي كه ترجمه كرده، جدا از اهميت بخشيدن به اسطوره‌ها و افسانه و به تبع ِ آن به تلاش براي ِ درك ِ فرهنگ‌هاي ِ ديگر و بيرون جستن از گفتمان ِ تك آوايي دهه شصت، جدا از هيبتِ استادگون و موقرش در مصاحبه‌ها و عكس‌ها، آنچه به حضور ماندگارش در فضاي ِ فكري ايران ارزشي مثال زدني مي‌بخشد، همانا ايستادن در ميان ِ جريان‌سازاني است كه از اواخر دهه شصت، حفره‌ها و نقاط ِ كورِ فكري را در ادبيات و فرهنگ ايران دريافتند و نورها را درست به جاهايي افكندند كه قريب ِ ده سال بود تاريك مانده بود. يكي از مهم‌ترين ويژگي‌هاي ِاين جريان‌سازان اين بود كه يك تنه كار ِ ده نفر را مي‌كردند. در قحط الرجال ِ ادبي و فرهنگي و هنري نيمه دهه شصت، زماني كه بسياري كوچ كردند و بسياري نتوانستند خود را با شرايط تازه تطبيق دهند و نزول كردند، چند نفر ماندند و درها را به روي ِخود بستند و نوشتند. ديوانه‌وار نوشتند.  آنها داشتند پشت ِ درهاي ِ بسته براي ِ درك ِ عميق ِ انسان - وراي ِ مليت و ايدئولوژي - در نوشته‌هاي‌شان مي‌جنگيدند. وقتي ما در مدرسه‌ها گم شده بوديم لابه لای حرف‌های يك سويه آنها داشتند در نوشته‌هاي‌شان در باب احترام به فرهنگ‌ها سخن مي‌گفتند تا بماند براي ِ نسل‌هاي ِ بعدتر كه همان ما بوديم . به همين كتاب ِ افسون ِ شهرزاد نگاه مي‌كنم و از خودم مي‌پرسم چند سال بايد جلال ستاري براي ِ نوشتن اين كتاب پشتِ ميزي نشسته باشد و در فقدان ِ لپ‌تاپ و برنامه word، با قلم كلمه به كلمه دوخته باشد؟ چند بار بايد خط زده باشد و پاره كرده باشد و دور ريخته باشد؟ به كدام اميد؟ خودش در مقدمه چاپ اول در سال 1368 هيچ توضيحي نمي‌دهد؛ مقدمه كتاب متواضعانه صرفا درباره «هزار و يك شب» است و نه حتي كلامي در باب مولف. اما براي ِ من تصورش آسان است كه رنج و سرمستي او را در سال‌هاي بي‌شمار تصور كنم، نشسته پشت ِ ميز ِ كار در حال نگارش در باب كتابي كه حتي درميان ِغالب اديبان ِ روزگار هم جايگاه ِباارزشي ندارد.
بدون ِ حضور جلال ستاري در ميان ِ اين جريان‌سازان ِ اندك اما تاثيرگذار، ما آن روزها تصوري نمي‌داشتيم از اينكه افسانه و اسطوره قابل تحليل و قابل اقتباس است و چه بسا تا همين امروز اين گوشه فرهنگ مغفول مانده بود. من نامِ جلال ستاري را - و نام ِ اين گروه اندك، اين استادان ِ ناديده – مرئي‌سازان مي‌گذارم و به احترامش (ان) سر فرود مي‌آورم.
1-ستاري، جلال، افسون شهرزاد، انتشارات توس، تهران، 1368؛ ص 269
2-همان-ص 296
3-همان-ص 417

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون