يادداشتي در حرمت و نقد
پروژه فكري جلال ستاري
محمد رضاييراد
جلال ستاري پيوندي ناگسستني با فضاي فرهنگي دهه شصت و هفتاد دارد. او پيش از اين نيز البته نوشته و ترجمه كرده بود، اما اهميت او يكسره به اين دو دهه بازميگردد، به زماني كه او دچار مرحمت پاكسازي و تصفيه اداري شد و بنابراين بيشترين زمان خانهنشيني خود را صرف ترجمه آثاري كرد كه تاثيري انكارناشدني بر دانشِ نسل من گذاشت. اگر كسي بخواهد سياههاي از آثار مهم اسطورهشناسي در اين دو دهه ترتيب دهد، بيترديد نام جلال ستاري و كارهايش در سرلوحه اين فهرست قرار دارد. به جرات ميتوان گفت كه آثار ترجمهشده از متون منابع دستاول اسطورهشناسي تا پيش از او چنان قليل و كمرنگ است كه بهراحتي ميتوان از آن چشم پوشيد. گسترش منابع اسطورهشناسي علمي ( چنانكه فارغ از علايق قومي و ديني) باشد، يكسره مديون اهتمام اوست. او با ترجمه حدود سي عنوان كتاب و نگارش چيزي در همين حدود رساله در رمزشناسي و شرح قصص شرقي سهمي غيرقابلانكار در پيشرفت اين دانش داشته است (جلال ستاري براي ما پژوهندگان هنرنمايش البته جذابيت مضاعفي هم دارد. علاقه او به جهان نمايش منجر به ترجمه و نگارش جستارهايي مهم در اين زمينه شد، از جمله نگارش نخستين رساله مفصل درباره آنتونن آرتو).
او نسل ما را با پيچيدگيهاي جهان اسطوره آشنا كرد و از اين رو پيوندي عميق با فضاي دهه شصت دارد. خوانندگان آثار او غالبا جوانان آن نسلي بودند كه در اين دهه رو به باليدن داشتند. بنابراين خواندن ترجمههاي او از متون اسطورهشناسي به شناختي عميق از جهاني كه با آن درگير بوديم ميانجاميد. آن جهاني بود عميقا آغشته به اسطوره و آيين كه البته باقشري از ايدئولوژي پوشانده شده بود و جز از طريق شناخت علمي اسطوره نميشد چنان جهاني را شناخت و حتي تاب آورد.
ستاري يكتنه ما را با كثيري از اسطورهشناسان و همچنين دينپژوهان و روانكاواني كه تفسيرهاشان پاي در زمين اسطوره و آيين داشتند، آشنا كرد. از طريق او ما بهگونهاي منسجم با آراي ژرژ دومزيل، كارل يونگ، گاستون باشلار، روژه كايوا، تيتوس بوركهارت، فريتيوف شوان و رنه گنون آشنا شديم. اما بيهيچ شك و ترديدي مهمترين كار او در اين زمينه شناساندن ميرچا الياده به فضاي جامعه فرهنگي ايران بود.
نخستين كتابي كه او از الياده ترجمه كرد، چشماندازهاي اسطوره، انتخابي هوشمندانه و مدخلي مناسب براي شناخت الياده و اسطوره در آن زمان (سال 62) است. اين كتاب ضمن آنكه دقايق اصلي مفاهيم اسطورهاي را كاويده و ما را با رئوس نظريات الياده آشنا ميكند، درعينحال براي خوانندهاي كه آشنايي چنداني با اين مباحث ندارد بسيار قابلفهم است (درقياس با ترجمه ديگر ستاري از كتاب بسيار مهم الياده، رساله در تاريخ اديان). چنانكه هنوز ميتوان چشماندازهاي اسطوره آن را يكي از بهترين آثار ترجمهشده به زبان فارسي براي خواننده علاقهمند براي ورود به اين حيطه دانست (براي خود من هنوز اين كتاب بهشدت قابليت بازخواني و ارجاع دارد).
شناساندن الياده در كنار يونگ، باشلار و ديگران نشان ميدهد كه ترجمه متون اسطورهشناسي براي ستاري يك تفنن پژوهشي محسوب نميشد، بلكه دقيقا يك پروژه جدي بود. پروژهاي كه البته در متن فضاي ايدئولوژيزده و اسطورهانديشِ دهه شصت بسيار بامعنا و قابل تأويل است.
اما نكته بسيار مهم در پروژه فكري ستاري اين است كه اين پروژه براي او با ترجمه متون دست اول به پايان نميرسيد، بل تازه آغاز ميشد. براي او اين يك پروژه فكري كامل بود. بنابراين تداوم آن را ميتوان در گسترش كار پژوهشي او در دهه هفتاد و هشتاد مشاهده كرد. در اين دو دهه او اندكي از آهنگ ترجمههايش كاست و بهعوض بر آهنگ نگارش پژوهشهايش افزود. در اين ضرباهنگ كاهنده و افزاينده ميتوان فهميد كه پروژه او با ترجمه اين متنها و مقالات به پايان نرسيده، و بلكه كاربست رهيافت اين نظريات در پژوهشهايي كه او بر روي قصص ايراني انجام داد همان قدر اهميت دارد.
پژوهشهاي او بر روي قصههاي ايراني و شرقي دقيقاً تداوم كار فكري او در ترجمه متنهاي اسطورهشناسي است. كساني كه به دقت ترجمههاي ستاري را دنبال كردهاند ميتوانند تأثير اين آرا را در پژوهشها و تفسيرهاي او مشاهده كنند. او پيش از اين در دهه چهل و پنجاه مقالاتي درباره تفسير رمزي قصههاي ايراني در نشريه «هنر و مردم» به چاپ رسانده بود. مقايسه ميان آن مقالات و جستارهاي بعدي نشانگر جهشي كيفي در تفسيرهاي اوست. اگرچه بايد اذعان كنيم تفسيرهاي او بر قصههاي ايراني يكدست نيست (و اين را البته ميتوان در ناهمساني گزينش مقالات ترجمهاي او هم مشاهده كرد). برخي از اين تفسيرها، همچون افسون شهرزاد، حالات عشق مجنون، و درد ذليخا بر ديگران برتري چشمگيري دارند، بااينحال همه اين پژوهشها ميتوانند راهنماي مناسبي باشند براي آن دسته از پژوهشهايي كه اين روزها بسيار دامنگير مقالات علمي ـ پژوهشي اساتيد و دانشجويان علوم انساني است و در آن نويسندگان با نوعي ذوقزدگي و فاضلمآبي آراي فيلسوفان و مفسران غربي را به شكلي سطحي و به تعجيل براي فهم و تفسير ادبيات و قصههاي ايراني به كار ميگيرند. جستارهاي او به واقع پيوندي ميان شرق و غربند و او هستههاي دروني اين قصهها را به مدد آراي اسطورهشناسان و افسانهشناساني چون الياده، باشلار و يونگ ميسنجد. يكي از مهمترين رسالههاي او: پيوند عشق ميان شرق و غرب نمونهاي عالي از اين تفسير بينافرهنگي است.
بهجرات ميتوان جلال ستاري را (در كنار كساني چون بابك احمدي و عبدالكريم سروش) از فيگورهاي مهم فكري دهه شصت و هفتاد دانست. با اين حال برخلاف سروش و احمدي، كار او روشنفكري، در معناي مصطلحش نبود. شايد بتوان گفت او روشنگري را بر روشنفكري برگزيده بود و بسا كه همين نكته پاشنه آشيل پروژه فكري او در دهه هشتاد شد. كارهاي او در اين دهه ـ چه در حيطه ترجمه و چه در حيطه جستارنويسي ـ كمي از آن دقت و وسواس پيشين فاصله و خيلي به چارچوب سنت آكادميك فرانسوي يا پژوهشهاي فرانسهزبان متكي است. اين عدم وسواس را شايد عدهاي به پاي پابهسنگذاشتنِ او بگذارند، اما من آن را برآمده از چيز ديگري ميدانم، چيزي كه در عميقترين لايه پروژه او پنهان بود و به روزگاران هرچه بيشتر از عمق به سطح آمد. آن معضله حاصل فقدان نوعي نگره انتقادي در پروژه فكري ستاري بود. نه او و نه پروژه فكرياش حساب شيفتگي نسل ما به آراي امثال شوان و گنون و بوركهارت را نكرده بود؛ دوران ما نيز ما را به چنان شيفتگي بيچونوچرايي سوق ميداد. ما در ذيل اين پروژه و آراي كساني كه بعدا دانستيم سنتگرا (تراديشناليست) و اصحاب حكمت خالده يا جاويدانخرد خوانده ميشوند (و در ايران كساني همچون نصر، اعواني و تا حدي شايگان نمايندگان فكري آن بوده و هستند) نوعي درك رحماني و متساهل از دين و از آن مهمتر نوعي دريافت زيباييشناختي و ذوقورزانه از حكمت معنوي و ديني مييافتيم. در آن زمانه كه از آن سخن ميگوييم اين دريافت البته با آن نگاه صلب و جزمي دين حكومتي در تقابل بود و پس در درك و دريافت ما نيكوتر مينمود. با گذار از آن شيفتگي اوليه و عميقترشدن در مبادي آراي اصحاب حكمت خالده ناگهان دريافتيم اين ديدگاه رحماني، بسا كه خود بر هاويه پنهاني بنا شده باشد. حتي اگر رسواييهاي اخلاقي و اعوجاج فكري فريتيوف شوان در پايهگذاري نوعي دين سرهمبنديشده و فرقهگرايانه را ناديده بگيريم، باز نميتوانيم از نگرههاي شبهفاشيستي امثال گنون و يونگ در تقابل با انسانگرايي جهان جديد و بازگشت به يك جهان رمزي و رجعت به نوعي اقتدار ديني ـ اسطورهاي و هالههاي قدسي چشمپوشي كنيم. اين نكتهاي بود كه پروژه فكري ستاري از ابتدا فاقد رويكرد انتقادي بدان بود و بنابراين هرچه گذشت به شكل نوعي بيدقتي و عدم وسواس به نظر آمد. اما آنچه به ظاهر نوعي بيدقتي به نظر ميآيد، در واقع نه حاصل بيدقتي، بل حاصل فقدان رويكرد انتقادي است.
نظريه سنتگرايي فاقد رويكرد انتقادي نسبت به خود سنت است، به عوض لبه تيز نقد را متوجه مدرنيته ميكند. سنتگرايي بههرحال امري مدرن است و از مدرنيسم بيبهره نيست، با اين حال نقد آن به مدرنيته نقدي غيردرونماندگار و از منظر سنت بوده و خواهان رجعت به شكلي از سنت قدسي و معنوي است كه بهشدت غيرتاريخي است و بههمين دليل ميتواند امكان آميزش و امتزاج دلبخواهانهاي از سنتهاي ديني و آييني متفاوت (بوديسم و حكمت ودانتا تا گنوسيسم و كاباليسم و صوفيسم و تا عرفان سرخپوستي و شمنيسم) را فراهم آورد. گزينش مقالاتي از اينجا و آنجا در كتابهاي دهه هشتاد ستاري به بيدقتي ربطي ندارد، به همين امتزاج دلبخواهانه در سنت تراديشناليستها مربوط است. اين همان چيزياست كه ـ به زعم من ـ هر چه گذشت بيشتر از عمق پروژه فكري ستاري به سطح آمد. در واقع فقدان رويكرد انتقادي در پروژه فكري ستاري به خود او بازنميگردد، بل به سنتي بازميگردد كه او بدان اتصال دارد (او بارها در مصاحبههايش به همراهي فكري با متفكراني همچون نصر و شايگان سخن رانده است). پروژه فكري ستاري فاقد رويكرد انتقادي به سنت بود، با اين حال واجد رويكرد اعتقادي به سنت هم نبود (برخلاف امثال نصر و اعواني)، اما اين مساله درعينحال موجب اين نميشد كه او نسبت به فروبستگيهاي سنت، كه از قضا گرداگرد ما مشحون و مجروح از آن است، نگاهي انتقادي اتخاذ كند.
در تعلق او به هنر نمايش هم همواره نوعي تعلق پنهان و آشكار به سنتگرايي و نمايش سنتي ـ در برابر مدرنيستهايي همچون بكت و برشت و ژنه ـ مشاهده ميشود. تعلق او به آرتو نيز از همين سنخ بود. او به خوبي دريافته بود در آرتو نوعي همسخني با سنتگرايي نهفته است و در واقع هم كنه نظريات راديكال آرتو چيزي نيست جز بازگشتي تراديشناليستي به مبادي معنوي و اسطورهاي نمايش (من در درسگفتارهاي موسسه پرسش و نيز در نوشتاري چاپنشده به تفصيل به اين موضوع و به پيوند فكري آرتو با رنه گنون و تراديشناليسم پرداختهام).
پينوشت:
من اين نوشته را با احترام به ستاري آغاز كردم و با نقد او به پايان بردم، بااينحال ارادت من به ستاري پابرجاست. آثار او (بهويژه آنهايي كه نشر توس منتشر كرده، با آن يونيفرم محقر و معصوم) در كتابخانهام هنوز و هميشه جاي عزيز و محترمي براي من دارند و من هيچگاه خود را از رجوع به آنها بينياز نديدهام. نقد من به ستاري بيش از آنكه نقد او باشد (كه البته كمي هست)، اما بيش از آن نقد سنتي فكرياست كه ستاري كموبيش از آن برآمده بود، ورنه در دانايي و كوشايي او نه جاي ترديد است و نه هيچ ترديدي بر حق ادا نشدني او بر آموختههاي من و نسل من از آثار او.