فيلسوف بحران و مساله «شهود»
عظيم محمودآبادي
هوسرل را به واسطه تجربه زيستهاش در عصري پرتلاطم، فيلسوفِ بحران ناميدهاند. اين صفتي است كه مترجم كتاب «نظريه شهود در پديدارشناسي هوسرل» در مقدمه خود بر آن تصريح ميكند. دوره زندگي ادموند هوسرل (1938-1859) با دوران پوستاندازي اروپا مقارن شده بود. دوراني كه مرزهاي كهن در حال ترك برداشتن بودند و دولتها يكي پس از ديگري فرو ميافتادند و نظم و نظامي تازه سر بر ميآورد و ملتهاي جديد در حال شكلگيري بودند. هوسرل در چنين زمين و زمانهاي ميزيست و خودش نيز از اين وضعيت بينصيب نماند؛ بهرغم اينكه زادگاهِ او در محدوده مرزهاي امپراتوري اتريش-مجارستان بود اما تابعيت آلمان را پذيرفت و درنهايت هم به يكي از مشهورترين و البته مهمترين فلاسفه آلماني قرن بيستم تبديل شد. عمر او مصادف با زماني بود كه از در و ديوارِ جهان بانگ مليگرايي به گوش ميرسيد و ناسيوناليسم گوش فلك را كر و چشم خلايق را كور كرده بود. هوسرل اگرچه جنگ جهاني اول را به چشم خود ديد اما آنقدر بخت يار بود كه شاهد دومين آن نباشد و پيش از اينكه نعره ناقوس جنگ، بار ديگر در جهان صلاي مرگ سر دهد، چشم از جهان فرو بست و نبود تا تحفه انسان مدرن را در جهان جديد و وضعيت خودساخته بشر بيش از پيش ببيند. همان وضعيتي كه هوسرل آن را ناشي از بحران علوم ميدانست؛ بحراني كه بهزعم او نتيجه تضعيف علوم انساني و اجتماعي به نفع علوم طبيعي بود. آري هوسرل البته تنها به تشخيص مساله اكتفا نكرد و -به سهم به غايت در خورِ توجهش- تلاش كرد در عصري كه اشتهاي وافري براي فلسفهزدايي از علم و جهان وجود داشت، از فلسفه اعاده حيثيت كند. چنانكه مترجم كتاب فوقالذكر در مقدمه خود مينويسد: «زماني كانت در پيشگفتار ويراست اول نقد عقل محض شِكوه كرده بود كه متافيزيك كه زماني ملكه همه علوم بود اكنون هتك حرمت شده و آواره گشته است. متافيزيك بيسرزمين است و بيسرزمينياش را به معناي از دست رفتن علت وجودياش تلقي كردهاند. اين بيسرزميني در دوره هوسرل عميقتر و فاجعهبارتر شده بود و فوجهاي «شكاكان، همچون كوچنشينان كه از كشت و زرع دايم زمين متنفرند» با آخرين سلاح برنده خويش كه عبارت بود از روانشناسيگرايي، در كار ويراني كامل متافيزيك بودند. جلد نخست «پژوهشهاي منطقي» هوسرل دفاعي است جانانه از فلسفه و جلد بعدي آن تلاشي فلسفي براي برونرفت از اين وضعيت بحراني.» هوسرل معتقد بود با پژوهش فلسفي دقيق و گروهي فيلسوفان، ميتوان بحران غرب -كه ناشي از بحرانِ علوم بود- را حل كرد. از نظر او نازيسمي كه سياهي شومش بر سراسر اروپا سايه افكنده بود، نه صرفا يك مكتب سياسي-نظامي بلكه اساسا نوعي ايدئولوژي و جهانبيني به غايت خطرناك بود كه ريشه در شكاكيت مدرن و بحران علومي محدود شده به رويكردهاي انتزاعي رياضياتي و بريده شده از زيست جهان انساني داشت. بر همين اساس بود كه به پالايش مدام باورهاي انساني تاكيد داشت و اساسا آن را شرط انسانيت ميدانست! اين ضرورت پالودن باورها از نظر او البته تنها محدود به باورهاي ايدئولوژيك، ديني و الهياتي نبود، بلكه شامل باورهاي علمگرايانه و تجددخواهانه ناشي از عصر روشنگري نيز ميشد. همان باورهايي كه هم در زمان هوسرل و هم در دهههاي بعد از آن به شكل خدشهناپذيري در حال تقديس و تكريم بود. اما هوسرل اساسا انسان بودن را در گرو آزمودن دايم باورهاي انساني ميدانست. از نظر او، انسانيتِ ما اقتضا ميكند كه باورهايمان را بيازماييم. اين سخنان هوسرل چقدر يادآور سخن كانت در مقاله «روشنگري چيست؟» است. همان مقالهاي كه در آن كانت، آن جمله طلايي را ميگويد كه در عين سادگي، ظرايف و پيچيدگيهايي دارد كه هم فهم آن و هم از آن مهمتر عملِ به آن، به اين سادگيها نيست: «شهامت انديشيدن داشته باش!» اين عبارت اگرچه خيلي ساده به نظر ميرسد اما كانت در سراسر آن مقاله تلاش ميكند دشواريهاي اين كارِ كارستان را كه همان انديشيدن است نشان دهد. او خود تصريح ميكند كه سختترين كار براي انسان فكر كردن است و اين كار، شهامتي سترگ ميطلبد و در عوض معتقد است كه نابالغي، آسودگي است! در همان مقاله است كه كانت به اين نكته ظريف اشاره ميكند كه كساني هستند كتاب ميخوانند تا از رنج فكر كردن معاف شوند و... چقدر اين جملات عميق است. چقدر نشاندهنده ذهن مهذب و مجربي است كه عمري را در تجربه خواندن، نوشتن و انديشيدن گذرانده است. عبارت كانت درباره اهميت شهامت در انديشيدن از مشهورات او است كه اينجا و آنجا به وفور مورد استناد و استشهاد قرار ميگيرد. اما به نظر ميرسد در غالب اين ارجاعات به كنه آنچه كانت گفته كمتر عنايت ميشود و در بسياري موارد، يك فهم سطحي از آن برداشت ميشود؛ فهمي كه گويي كانت آن جمله طلايي را تنها درباره مواجهه با قدرتهاي سياسي، ايدئولوژيهاي حاكم و اديان گفته است. حال آنكه احتمالا اين كمترين منظور كانت از افاده آن معناي بلند بوده است، بلكه او درصدد آن بوده كه نشان دهد چقدر آدميان نسبت به هر باوري كه به آن خو گرفتهاند و درستش ميدانند، حالت تدافعي پيدا ميكنند تا بر دامن كبريايي باورشان ننشيند گرد! و اين تفاوتي نميكند كه آن باور يك عقيده ديني باشد يا ترجيحي سياسي، علمگرايي باشد يا ايدئولوژي باوري و قسعلي هذا. مهم اين است كه چيزي كه به باور انسان تبديل شد براي او سخت است كه از آن دست بكشد يا با نقصانها و كم و كاستش روبهرو شود. هوسرل اما از فلاسفهاي است كه به قدر كفايت از اين فضيلت برخوردار بوده كه تسليم عوامگراييهاي عالمانه نشود و دستاوردهاي علم جديد، گوشش را كر و چشمش را كور نكند. آري او شهامت انديشيدن داشت اين از جمله هنرهايي است كه بدان آراسته بود. «نظريه شهود در پديدارشناسي هوسرل» كتابي است نوشته امانوئل ليوناس كه خود در فلسفه جايگاهي مهم دارد. اين رساله او هم از قضا هماني است كه موجب شد ژانپل سارتر دربارهاش بگويد: «من به واسطه لويناس به پديدارشناسي رسيدم.»