گل عارض
دير آمدي كه دست ز دامن ندارمت جان مژده دادهام كه چوجان در برارمت
تا شويمت از آن گل عارض غبار راه ابري شدم ز شوق كه اشكي ببارمت
عمري دلم به سينه فشردي در انتظار تا دركشم به سينه و در بر فشارمت
اين سان كه دارمت چو لئيمان نهان ز خلق ترسم بميرم و به رقيبان گذارمت
شهريار