روايت «اعتماد» از بامداد تا صبح بهشتزهرا(س)
در نوبت مرگ
كرونا ديروز 183 تهراني را در غسالخانه كفنپوش كرد
بنفشه سامگيس |
4 و 15 دقيقه بامداد شنبه / 30 مرداد:
اگر سرعت تاكسي، 10 كيلومتر كمتر بود، سگها، يا سر و دست راننده را گاز ميگرفتند، يا از پنجره تاكسي حملهور ميشدند. نور بالاي تاكسي، خواب بامدادي سگهاي ولگرد معابر تاريك بهشتزهرا را مختل كرده بود. آنقدر دنبال تاكسي دويدند تا رسيديم به محوطه نوراني «مجتمع عروجيان». صداي پارس سگها از ما دور شد. برگشتند به همان سكوت و تاريكي آرامگاه ابدي ميليونها ميت. محوطه «عروجيان» هم غرق در سكوت بود؛ غرق در سكوت و شانه داده زير سنگيني نسيم خنك بامداد. راننده كه دور زد و به سمت خيابان اصلي بهشتزهرا راند و رفت، تكليف اين وسعتي كه در مركزش ايستاده بودم، معلوم بود؛ منطق صفر و صد مطلق؛ اينجا، يا زندهاي، يا مرده. تا نيم ساعت بعد فكر ميكردم تنها انسان زنده آن محوطه در آن ساعت صبح هستم؛ تنها انسان زنده كه صداهاي بامداد را ميبلعيد؛ نجواي جيرجيركها، خروسي كه ميخواند و چه بد هم ميخواند؛ خشدار و منقطع، تكانهاي پرزحمت پرچمي كه بالا سر محوطه افراشته بود، آخرين لحظههاي بيداري خزندگاني كه در اين مكان خانه داشتند؛ قدم روي سوسك و مورچههاي اسبي و جهندهاي كه شبيه ملخ بود، رقص برگ دهها درخت با وزش نسيم صبحگاهي، آوازي از دور دست، شبيه به بانگ بوم؛ ترنمي از فرود به اوج، همهمهاي گنگ از غرش موتور دهها خودروي سنگين كه در اتوبان پيرامون بهشتزهرا (س)، خسته و خوابزده ميرفتند .....
نگهبان مجتمع عروجيان كه سيگار به دست از اتاقك نگهباني بيرون آمد و با نگاه نگران به سمت شعله افروخته آتش روي سقف يخچال سوپر ماركت روبروي مجتمع رفت، ديگر من تنها انسان زنده آن محوطه نبودم. قبلش هم نبودم. ساعت 4 صبح، لته ورودي غربي بهشتزهرا باز بود. داخل معبرهاي تاريك كه ميپيچيديم به مقصد «عروجيان»، كورسوي نوري زُل، سفيد، به وسعت كف دست شايد، روي بعضي قبرها را روشن ميكرد. توصيف ابهت اين مكان؛ اين آرامگاه مردگان ما، اين محوطه 584 هكتاري كه لبالب، جسم بيجان آدمها را در آغوش كشيده، ابهت و شكوهش در تاريكي، لباس هيچ واژهاي به تنش نمينشيند. سكوت اين محوطه، در آن ظلماتي كه گاهي سبز بود به رنگ سبزترين برگ درختان و گاهي خاكستري به رنگ تيرهترين تكه آسمان، موسيقي جاري در اين سكوت آرامشبخش را هيچسازي قادر به نواختن نيست؛ اين ترنم پايان ابدي ......
7 و 30 دقيقه صبح شنبه / 30 مرداد:
مجتمع عروجيان، تعطيل است. يك ساعت تا آغاز كار مجتمع مانده. هنوز پذيرش ثبت گواهي فوت آغاز نشده. سربازهاي يگان حفاظت، رفتهاند داخل سوپرماركت روبروي مجتمع، صبحانه بخورند در اين فاصله. كمكم، تراكم آدمهاي سياهپوش در بلوار مجاور مجتمع زياد ميشود. مردها بيشترند. پيراهن و شلوار سياه بر تن، ريشهاي شلخته و شانه نشده، چشمهاي متورم و قرمز، پوشهاي در دست، همهچيز حكايت شتاب است؛ زود از خانه بيرون زدهاند كه سوگشان را در هياهوي سحرخيزي شهر حل كنند. اينجا كه پايان جاده است؛ دهها نفر مثل خودشان، با دردي مشترك براي پاياني غير قابل گريز. اينجا از هيچ چيز نميشود فرار كرد. نه از خود، نه از ديگري، نه از واقعيت مرگ.
7 و 45 دقيقه صبح شنبه / 30 مرداد:
هنوز پذيرش ثبت گواهي فوت آغاز نشده. سياهپوشان، در حياط مجتمع صف ميبندند. هر 5 دقيقه كه ميگذرد، 20 نفر عزادار جديد، دنباله صف را كش ميدهند. هيچ كدام حاضر به اقرار «مرگ كرونايي» عزيزشان نيستند. «مرگ كرونايي»، رازي است كه با تار و پود پيراهنهاي سياهشان استتار شده. جلوي صف فقط، آنها كه پچ پچه آرامي درباره قبر رايگان دارند، حدس را به يقين ميرسانند. تا نيم ساعت بعد، صف سياهپوشان ميرسد به 140 نفر .....
8 و 30 دقيقه صبح شنبه / 30 مرداد:
70 روز پيش، روي همين نيمكت نشسته بودم. چشم دوخته بودم به بافت فشرده مردان و زناني كه منتظر اعلام مامور غسالخانه بودند كه بروند و ميت كفنپوششان را تحويل بگيرند. 70 روز پيش، من هم مثل آنها بودم؛ منتظر اعلام مامور غسالخانه كه بروم و ميت كفنپوشم را تحويل بگيرم. پيرزني با قدمهاي خسته، ميآيد و كنارم مينشيند. چه شكل عجيبي پيدا كرديم ما آدمها؛ انگار از روز اول كه به دنيا آمديم، يك تكه پارچه سفيد روي صورتمان دوخته شده بود.
پيرزن، پارچه سفيد را از روي صورتش برميدارد و چشمهاي خيس و سرخش را با دستمال پاك ميكند. سوگوار پسر جوانمرگش شده؛ پسري كه راننده تاكسي بود و نوبت اول واكسنش را هم زد ولي چهار روز بعد، مرد. در اين ساعت صبح، در اين روز هفتادم، حوصله همراهي با عزاي يك مادر را ندارم. دستي به شانهاش ميزنم و ميروم و در دل سياهپوشان خودم را گم ميكنم .....
ديروز؛ 30 مرداد 1400
183 ميت كرونايي در غسالخانه بهشتزهرا كفنپوش شدند؛ 102 مرد، 81 زن. در اين 19 ماه، از كل مرگهاي كرونايي كشور، 40 درصد سهم شهر تهران بوده. دهها غسال و خاكسپار و راننده آمبولانس انتقال متوفي از بيمارستانها و خانههاي شهر تهران، 19 ماه است كه در دو و سه نوبت كار ميكنند تا خودشان را با ورق خوردنهاي تقويم مرگ وفق دهند. 19 ماه است كه 15 آمبولانس درونشهري بهشتزهرا، با ظرفيت تكميل حركت ميكنند؛ در هر نوبت اعزام روزانه به بيمارستانها يا خانهها، به جاي انتقال يك جنازه، 5 جنازه به بهشتزهرا ميرسانند. 19 ماه است غسالهاي بهشتزهرا، بدون مرخصي كار ميكنند؛ هر روز 3 نوبت، تا غروب آفتاب. 19 ماه است خاكسپارهاي بهشتزهرا، بدون مرخصي كار ميكنند؛ هر روز در دو نوبت، تا غروب آفتاب.
مردي كه در واحد سنگبري بهشتزهرا كار ميكند، دفتر آمار سال 1397 و 1400 را رج ميزند: «اول مرداد 97، 35 سنگ موقت نصب كرديم. 17 مرداد 97، 25 سنگ موقت نصب كرديم. اول فروردين امسال، 119 سنگ موقت نصب كرديم. 28 مرداد امسال، 146 سنگ موقت نصب كرديم.»
ظرفيت دفن اموات در بهشتزهرا، دو سال ديگر تكميل ميشود.
اگر مرگ، يك موجود زنده بود، ميشد نوشت «كسب و كار پررونق مرگ.»
مرگ چيست؟ هويت است؟ لقب است؟ واكنش شيميايي است؟ شيء است؟ جاندار؟ بيجان؟ چه رنگي است؟ خاكستري؟ نيلي؟ چه طعمي دارد؟ تلخ؟ شيرين؟