زهره حسينزادگان
اگر بنا باشد براي هر نويسنده خصلتي اساسي و محوري در نظر گرفته شود، آن ويژگي در مورد محمد حسيني برجستگي زبان در آثار اوست. علاقهاش به هوشنگ گلشيري را هم طبعا بايد در اين وجه اشتراك دو نويسنده بر مساله زبان در داستان بررسي كرد. از حسيني تاكنون درآمد و حالا به چاپ نهم رسيده است. گرچه داستان بلند بودن يا رمان بودن اين كتاب محل مناقشه منتقدان بوده اما غالب خوانندگان جدي و منتقدان بر اهميت ادبي و روايت كتاب اتفاق نظر دارند. «آبيتر از گناه» با زاويه ديد اول شخص در شاخه تكگويي بيروني روايت ميشود؛ راوي جواني است كه به خانه يك شازده و همسرش رفت و آمد داشته، پس از كشته شدن زن شازده در حال ارايه توضيحاتي در باب نوع ارتباط خود با اين خانواده لابد در محضر دادگاه است تا از اتهام قتل اعلام برائت كند. از ديگر آثار محمد حسيني «ده داستاننويس»، «يكي از همين روزها ماريا»، «ريختشناسي قصههاي قرآن»، «به دنبال فردوسي»، «به دنبال اميركبير»، «نميتوانم به تو فكر نكنم سيما»، «قصههاي شاهنامه»، «ويرايش و اهميت آن در آثار كودك و نوجوان»، «كنار نيا مينا»، «آنها كه ما نيستيم» و «مباني ويرايش و مقدمه زبان داستان» را ميتوان نام برد. حسيني براي رمان «آبيتر از گناه» در سال 1384 برنده دو جايزه هوشنگ گلشيري و مهرگان ادب (پكا) شد. او همچنين رتبه دوم پژوهش از دومين جشنواره قصههاي قرآني براي ريختشناسي قصههاي قرآن را از آن خود كرد. به علاوه كتاب «به دنبال فردوسي» او اثر برگزيده جشنواره رشد شد. «داستانهاي شاهنامه» حسيني هم در سال ۱۳۹۵ بهترين كتاب كودك و نوجوان به انتخاب خوانندگان شد. با او به بهانه چاپ نهم كتاب «آبيتر از گناه» گفتوگو كرديم.
بعد از گذشت سالها از چاپ اول «آبيتر از گناه» آيا دوست داريد در داستان تغييري بدهيد يا بازنويسياش كنيد؟
واقعيتش نه. به دو دليل. يكي اينكه متاسفانه من وقتي به جامعه نگاه ميكنم ميبينم همچنان درگير موضوعي است كه در اين كتاب مطرح شده. يعني كينهورزي و به ارث گذاشتن خشم و نفرت. در تمام سطوح جامعه ميبينم كه اين دشمني كردن و لجبازي كردن وجود دارد. به جامعه نگاه كنيد. در بالاترين سطوح. در سياست ما، زندگي روزمره آدمها و در خانوادهها؛ يعني همه جا ما اين كينهتوزي را داريم. اين به ارث گذاشتن بديها را داريم و من خيلي دلم ميخواست كه اين به تاريخ تبديل شده باشد؛ اما بعد از سالها از چاپ اين كتاب، وقتي به عنوان شناخت يك دوره ديگر به آن رجوع كنيم، ميبينيم اين اتفاق نيفتاده و هنوز كه هنوز است فكر ميكنم كينهتوزي و دشمني كردن مهمترين مساله جامعه ماست. اينكه ما توانايي بخشيدن و گذر كردن را از دست دادهايم. توانايي اينكه درك كنيم. اگر اجداد اجداد شما و اجداد اجداد من ظلم كردند ربطي به من و شما ندارد و بنا نيست ما تا ابد با هم سر و كله بزنيم. خب اين متاسفانه جزو مهمترين مشكلات جامعه ماست؛ بنابراين من فكر ميكنم حتي يك كلمهاش را تغيير ندهم؛ اما آرزو ميكنم يك وقتي به اين كتاب به شكل اثري نگاه كنيم كه اگر خواستيم راجع به دورهاي تحقيق كنيم كه مردم چطور بودهاند و چطور فكر ميكردهاند، برويم سراغش؛ نه اينكه همچنان مساله جامعه ما باشد.
اين كتاب رمان تاريخي هم محسوب ميشود. بهخصوص اينكه شما به دوران قاجار برگشتهايد و از نوادهها و شازدههاي قاجار نوشتهايد كه از اين نظر به «شازده احتجاب» گلشيري شباهتهايي دارد. «آبيتر از گناه» با نگاه به «شازدهاحتجاب» گلشيري خلق شد؟
گلشيري نويسنده محبوب من است. شازدهاحتجاب هم شاخصترين اثر آقاي گلشيري است. آنچه گلشيري در «شازده احتجاب» مطرح ميكند، نگاه كردن به زوال يك نوع زندگي است. اينكه يك طبقه اجتماعي و حاكمي از بين رفتهاند و آخرين بازماندهشان دارد مرور ميكند و خيلي هم تلاش ميكند اين زوال را انكار كند. با جانشين كردن يك زن به نام فخري به جاي فخرالنسا و چيزهاي ديگري كه بارها و بارها راجع به «شازده احتجاب» گفته شده. آقاي گلشيري زمان قاجار را روايت ميكند. در «آبيتر از گناه» شازده امروزي است. يعني يك نوادهاي است كه دارد در جامعهاي كه شما هم زندگي ميكنيد زندگي ميكند. اين دوستمان دارد از همان خيابان جمالزاده كه شما ميشناسيد، تاكسي ميگيرد. در خانهشان سعدي ميخواند و خودش را اينطوري معرفي ميكند. آنچه گلشيري در «شازده احتجاب» ميگويد، شهادتي است بر زوال يك طايفه و هيات حاكمه. آن چيزي كه در «آبيتر از گناه» گفته ميشود، ادامه پيدا كردن يك سنت است. در واقع اصلا راجع به زوال يك سنت صحبت نميشود؛ ادامه پيدا كردن است كه ربطي هم به خود قاجار ندارد. پيش از قاجار بوده، پس از قاجار هم هست. يعني همان به ارث گذاشتن كينهتوزي و دشمني و ناتوانايي در بخشيدن را در «آبيتر از گناه» ميتوانيم ببينيم. شباهت روايتي و شباهت مضموني در «آبيتر از گناه» و «شازده احتجاب» از نظر من وجود ندارد. آدمهايي كه تعريف ميشوند متفاوتند؛ اما به هر حال از يك طبقه اجتماعياند. مطمئن باشيد كه در سطرسطر نوشتههاي من از روز اول تا امروز تا فرداها حضور هوشنگ گلشيري انكارناشدني است.
همانطوركه گفتيد، جواني داريم كه سعدي - يا طبق گفته خودش اجل- ميخواند. چرا سعدي؟ چرا اصرار داريد از سعدي بخواند؟ سعدي چه ويژگي خاصي دارد كه شازده به آن رجوع ميكند و ميخواهد از شعرهاي او بخواند؟
اگر به اين سوال جواب بدهم، ممكن است بعضي از سعديدوستان متعصب از من دلخور شوند. من قبلش بايد تبري بجويم از دشمني با سعدي. كساني كه با من دورههاي ويرايش گذراندهاند تاكيد من بر سعديخواندن و آموختن از سعدي در نثر را ميدانند. من از ابتدا تا انتهاي گلستان را حفظم. بيش از هزار بار اين كتاب را خواندهام. سعدي به راستي استاد سخن است. در شعر بسيار درخشان است. در نثر فارسي استاد بينظير و بيبديل است. اين از اهميت سعدي در ذهن من. اما اين باعث نميشود كه من امروز به اين فكر نكنم كه سعدي گاه مفاهيمي را مطرح كرده كه در دوره خودش اگرچه مفاهيم حكيمانهاي بوده، امروز دانش بشري برخي از آن مفاهيم را زير سوال برده. من ديگر راستش امروز نميفهمم اين چيزي كه سعدي ميگويد «ذات بد نيكو نگردد زآن كه بنيادش بد است» يعني چه! من نه ذات بد را ميشناسم و نه بنياد بد را. فقط اين من نيستم. اين را جامعه، تفكر و منطق انساني به من ياد ميدهد. مطمئنم اگر سعدي امروز زنده بود، يقينا خيلي پيشروتر از من فكر ميكرد. با آن هوش و توانايياي كه داشته. حرف سعدي در زمان خودش خيلي حكيمانه بوده ولي برخي از مسائلي كه گفته در طول زمان بشر دريافته كه اين مسائل نيازمند تجديدنظر است. اين است كه من در مخالفت سعدي حرف نميخواهم بزنم؛ اما شازدهاي كه ما داريم ميل بسيار به اين نوع نگاه سعدي دارد. به اينكه او از يك جاي خاص و يك طبقه خاص است و غرور خاصي دارد. امتيازات خاصي دارد. بديهي است شيفته چنين آدمي است كه حكمتش را تاييد ميكند. برخي جاها خشونت و برخي جاها اينكه تو نميفهمي و من ميفهمم و بايد اينطور يا آنطور باشد. علاقه شازده به اين نوع نگاه سعدي است. نگاه مطلقگرا و نگاه از بالا به پايين مورد علاقه سعدي است. آدم داستان ما هم متوجه اين علاقه ميشود. از اين به عنوان راه و روزنهاي براي نفوذ استفاده ميكند. دليل علاقه شازده به سعدي همين چيزهايي است كه امروز من و شما متوجه شدهايم كه اينها موضوعات ازلي و ابدي نيستند و ميشود رويشان تجديدنظر كرد. انسانها به معناي مطلق كلمه با هم برابر و يكسانند. بعضيها شانس و فرصت اين را داشتهاند كه بتوانند خودشان را در معرض تعليم و تربيت قرار بدهند و بعضيها متاسفانه اين فرصت را نداشتهاند. جز اين، چيز ديگري وجود ندارد.
اگر داستان را دو قسمت در نظر بگيريم، در قسمت اول مخاطب اصلا زير بار وجود خانمي به اسم مهتاب نميرود. يكي از شخصيتها زني خياباني است و ديگري زني كه چهل سال از او بزرگتر است و نوعي عشق افلاطوني به اين زن با اين تفاوت سني دارد؛ اما در قسمت دوم قضيه فرق ميكند. اين زن خياباني ميشود عشقش و برعكس آن زني كه 40 سال ازش بزرگتر بوده و نامش عصمت است، يكدفعه زنِ بدِ قماربازي ميشود. همان بحث لكاته و اثيري هدايت در «بوف كور». شما در دو قسمت از داستان دو نوع زن داريد و انگار نگاهتان به زنها همين است.
نگاه من نه، نگاه جامعه است؛ نگاه اين آدم كه فردي از اين جامعه است. ديگر ما كمكم فهميدهايم كه فردي نيست كه توانسته باشد خودش را از اين كينهورزي و اين ميراث جامعه نجات بدهد. پس نگاه اوست. من فكر ميكنم هنوز هم جامعه ما همانطور نگاه ميكند. نزديك به يك قرن از «بوف كور» هدايت گذشته؛ اولينبار هدايت بهدرستي به جامعه نشان داد كه ما زنها را لكاته يا اثيري ميبينيم و با اين نگاه آنها را اينطور بار ميآوريم؛ فكر ميكنم اين همچنان پابرجاست. من چه آن كسي را كه در سخن زنها را تقديس ميكند و ابراز ارادت ميكند به آنها، چه آن كسي را كه در سخن زنها را پس ميزند و ميراند از سطح جامعه، هر دوي اين نگاهها را غيرانساني ميبينم. كساني هستند كه ميگويند نه، بايد در را براي خانمها باز كرد و از اين طريق به آنها احترام گذاشت و اول آنها و بعد آقايان و از اين حرفها... اما در عمل عكس اين حرفها را ميبينيم و ميبينيم كه خانمها را از مهمترين ويژگيهايشان كه انسانيت است، محروم ميكنند. من فكر ميكنم جامعه زن و مرد ندارد. انسان دارد. اينها باهم برابرند به معني مطلق كلمه. اما آدمي كه در اين داستان هست، ممكن است اينطور فكر نكند و اسير نگاه غالبياي باشد كه در جامعه وجود دارد. بنابراين گردن من نيندازيد. انتقادي اگر وجود دارد به جامعه رواست.
اما زاويه ديد شماست. اين كتاب نويسندهاش شما هستيد.
فكر كنيد من كارگردانم و قرار است از روي فيلمنامهاي فيلم بسازم. شما فيلمنامهنويس من هستيد. شما متن را نوشتهايد و به من دادهايد. از اينجا به بعدش با من است كه اين فيلم را بسازم. شما نوشتهايد مثلا مهتاب به سرعت از پلهها پايين آمد، دم در تاكسي گرفت، سوار شد و رفت. اين چيزي است كه شما نوشتهايد. كارگردان منم. منم كه دوربينم را جايي ميكارم كه صورت مهتاب را بگيرم، دست مهتاب را بگيرم، پاهاي مهتاب را بگيرم، يا اينكه خيابان را نشان بدهم و فقط صداي پايين آمدن مهتاب از پلهها را به گوش بيننده برسانم. گذاشتن دوربين فقط به عهده من است. در نهايت من چيزي را ميسازم كه شما نوشتهايد. در اين كتاب من كارگردانم و مردم و جامعه فيلمنامهنويسند. من چيزي را كارگرداني ميكنم كه جامعه آن را نوشته. نگاه من نيست. من از روي يك متن مينويسم، اجرا يا كارگردانياش ميكنم. در حد انتخاب صداي كفش و ديدن پا و چهره و اينها كار من است. بيشتر از اين را جامعه است كه ميگويد.
اجازه بدهيد در اينجا با شما موافق نباشم و بگذريم؛ به هر حال طبق نظريه مرگ مولف، خود كتاب براي مخاطب كافي است؛ ميخواهم از نقطه ابهام خيلي از مخاطبانتان بپرسم. عنوان دوم كتاب «بر مدار هلال آن حكايت سنگين بار» از كجا ميآيد؟
فرم روايتي اين كتاب دايرهاي است. كتاب دقيقا از جمله من كسي را نكشتم شروع ميشود و با همين جمله هم تمام ميشود. اين يك هلال حكايتي است و اينكه من دلم ميخواست خواننده بعد از خواندن متن دوباره در ابتداي متن قرار بگيرد و خودش ببيند چيزي كه شنيده درست است يا خير. ببيند چند درصدش واقعي و چند درصدش واقعي نيست. يا اينكه مثلا از جايي به بعد راوي ميگويد من ديگر ميخواهم راستش را بگويم و شروع ميكند به ابهامزدايي متن. راستش را ميگويد يا راستش را نميگويد. چطور ممكن است 90 درصد متن را دروغ گفته باشد و 10 درصد را راست بگويد. تاكيد بر اين بود كه خواننده متوجهش باشد. روايت دايرهاي ما را از نقطهA به B نميرساند. ما را به نقطه A ميبرد، يك چيزهايي نشان ميدهد، ديگر تصميم با خود ماست، چون دوباره ما را در نقطه A پياده ميكند. عنوان دوم از همينجا ميآيد.
بعد از اين كتاب شما حداقل سه رمان ديگر نوشتيد. خودتان و داستانهايتان را چطور ميبينيد؟ چقدر كارهاي خودتان را نقد ميكنيد؟ آيا سير صعودي داشتهايد و فكر ميكنيد كتابهاي ديگرتان نسبت به «آبيتر از گناه» به لحاظ ادبي در چه موقعيتي هستند؟
نظر مردم اين بوده كه اين كتاب با اقبال بيشتري روبهرو شده. در اين ترديدي نيست. حتما اگر روزي فكر كنم حرفهايم را زدهام و دارم درجا ميزنم، ديگر نخواهم نوشت. به ويژه معتقدم در رماني كه بعد از اين كتاب با نام «آنها كه ما نيستيم» چاپ شد، نگاهم به جامعه از افقي ديگر است و پختهتر شده. در داستاننويسي تكنيكها و ترفندهاي تازهتري پيدا كردهام. اگر بخواهم جوابتان را قاطع و محكم بدهم، فكر ميكنم همچنان بهتر مينويسم و بهتر ميبينم و هنوز وقت اينكه از قطار پياده بشوم نرسيده. وقتش كه برسد، حتما پياده ميشوم. وقتي حافظ ميگويد «چون پير شدي حافظ از ميكده بيرون رو» اصلا منظورش سن و سال نيست. يك نويسنده ميتواند تا آخرين روزش از ميكده بيرون نرود، چون پير نشده است. يك آدمي در عين جواني ممكن است ديگر وقتش شده باشد كه كنارهگيري بكند. خيلي به اين اعتقاد دارم. نمونههاي خيلي بزرگي داريم. مثلا احمد محمود تا آخرين نوشتهاش در اوج قله است اما نويسندههايي داريم كه فكر ميكنيم از يك دورهاي به بعد كاش ننوشته بودند. به قول شاملو بايد تا وقتي كار كني كه چيزي كه مينويسي، كوتاهت نكند. به اين حرف خيلي اعتقاد دارم.
از تكنيكهاي داستاننويسي گفتيد. شما مدرس دورههاي داستاننويسي هستيد. سوال خيلي از دوستان ماست كه آيا واقعا با دانستن تكنيكهاي داستاننويسي و گذراندن دورههاي داستاننويسي كسي نويسنده ميشود؟
من تصحيح بكنم كه لااقل ده، دوازده سال است كه كلاس داستاننويسي نداشتهام. آدم كمحوصلهاي هستم و كلاسهاي داستاننويسي، حوصله خيلي زيادي ميخواهد. بايد وقت بگذاري، انرژي بگذاري و كارها را خارج از كلاس بخواني. من نه وقتش را دارم و نه از اولش آدم خيلي باحوصلهاي بودم. در اين چند سال كلاس ويرايش هم داشتهام. دانستن تكنيك داستاننويسي، كسي را داستاننويس نميكند؛ اما دانستن تكنيك داستاننويسي به داستاننويسها كمك ميكند خيلي بهتر بنويسند. اساسا هيچ چيزي در جهان وجود ندارد كه ندانستنش بهتر از دانستنش باشد. بنابراين من هيچ مخالفتي با هيچ كلاس داستاننويسياي ندارم. ديدهام بعضيها ميگويند اين بايد در ذات آدم باشد و جنم ميخواهد. همه اينها درست است؛ اما اعتقاد دارم به همان حرف معروفي كه ابوريحان بيروني زد: بدانم بهتر است يا ندانم؟ فكر ميكنم جوابش خيلي ساده است. آدمها بدانند بهتر است. بنابراين نه، كسي با خواندن اصول داستاننويسي داستاننويس نميشود؛ اما دانستن اين 200 فرمول، 500 فرمول يا هرچيزي كه هست، براي داستاننويسها خيلي خوب است.
بعضي از مخالفان كارگاههاي داستاننويسي ميگويند اين كلاسها نويسنده را از اصالت كار خودش دور ميكند، او را اسير تكنيكها ميكند. گاهي اتهامي حتي به بعضي از نويسندههاي بزرگ ما ميزنند كه آنها اسير تكنيك و زبان و از موضوع دور شدهاند.
فكر ميكنم ربطي به كلاس نداشته باشد. سرنوشت و ذهنيتي است كه شخص را به آن طرف سوق داده. حالا چه در كلاسي شركت كرده باشد و چه شركت نكرده باشد. باز هم تاكيد دارم كه دانستن از ندانستن بهتر است.
شما يك دوره «شبهاي تجربه» را هم برگزار كرديد؛ با نويسندگاني مثل محمد محمدعلي، علياشرف درويشيان و بهمن فرزانه. اين جلسهها چه دستاوردي داشت و چه اتفاقي افتاد كه تعطيل شد؟
جوابش خيلي ساده است. گفتند تعطيل كنيد و تعطيل كرديم. من هميشه جلسات فرهنگي و دورهميهاي فرهنگي را از بچگي دوست داشتم. اولينبار كه اين كار را كرديم، براي كسي ممكن نبود. سال 73 يا 74 براي جلال آلاحمد بود. حسن ميرعابديني و علي دهباشي شركت كردند. مجري و برنامهريزش من بودم. من هميشه اين كارها را دوست داشتم. شبهاي تجربه ايدهاي بود كه به ذهنم رسيد؛ اينكه آدمها بيايند و تجربياتشان را با نسل بعدي در ميان بگذارند. فكر ميكنم اينكه همديگر را نميديديم، ضمن اينكه آن موقع شبكههاي مجازي به اين شكل وجود نداشت، باعث شكلگيري اين ايده شد. براي همين شما حتي يك فيلم كوتاه از استاد بهمن فرزانه يا علياشرف درويشيان كه ميديديد، سالها نميتوانستيد آن را پيدا كنيد. اين بهانهاي ميشد كه اين آدمها بيايند و تجربيات خود را با نسلهاي ديگر در ميان بگذارند تا اين زنجيره آموختن و روي شانههاي هم ايستادن، ادامه پيدا كند. همچنان هم دوست دارم ولي فرصتش نيست. در آخر، خوشحالم كه كتاب من در نشر ققنوس چاپ شد. شروع كار حرفهاي من در نشر ققنوس بود. هميشه به اين مجموعه حس تعلق دارم. من در زمينه نشر و ويراستاري هيچ دورهاي نديدهام ولي دانش بسيار زيادي راجع به اين كارها دارم و همهشان را در همين مجموعه ققنوس ياد گرفتهام. من هفده، هجده سال همكاري مستقيم با اين مجموعه داشتهام. اينكه آدم بتواند نزديك به دو دهه بدون كدورت با يك مجموعه كار كند، موضوع مهمي است.
آقاي گلشيري زمان قاجار را روايت ميكند. در «آبيتر از گناه» شازده امروزي است... آنچه گلشيري در «شازده احتجاب» ميگويد، شهادتي است بر زوال يك طايفه و هيات حاكمه. آن چيزي كه در «آبيتر از گناه» گفته ميشود، ادامه پيدا كردن يك سنت است. در واقع اصلا راجع به زوال يك سنت صحبت نميشود؛ ادامه پيدا كردن است كه ربطي هم به خود قاجار ندارد.
سعدي به راستي استاد سخن است. در شعر بسيار درخشان است... اما اين باعث نميشود كه من امروز به اين فكر نكنم كه سعدي گاه مفاهيمي را مطرح كرده كه در دوره خودش اگرچه مفاهيم حكيمانهاي بوده، امروز دانش بشري برخي از آن مفاهيم را زير سوال برده. من ديگر راستش امروز نميفهمم اين چيزي كه سعدي ميگويد «ذات بد نيكو نگردد زآن كه بنيادش بد است» يعني چه! من نه ذات بد را ميشناسم و نه بنياد بد را.
اگر اجداد اجداد شما و اجداد اجداد من ظلم كردند ربطي به من و شما ندارد و بنا نيست ما تا ابد با هم سر و كله بزنيم. خب اين متاسفانه جزو مهمترين مشكلات جامعه ماست؛ بنابراين من فكر ميكنم حتي يك كلمهاش را تغيير ندهم؛ اما آرزو ميكنم يك وقتي به اين كتاب به شكل اثري نگاه كنيم كه اگر خواستيم راجع به دورهاي تحقيق كنيم كه مردم چطور بودهاند و چطور فكر ميكردهاند، برويم سراغش؛ نه اينكه همچنان مساله جامعه ما باشد.