افغانستان را نميشناسيم...
محسن آزموده
شايد به خصوص براي اهل فرهنگ و آنها كه ادعاي كتاب خواندن دارند، خجالتآور باشد، اما ناگزيريم تعارف را كنار بگذاريم و اعتراف كنيم كه ما افغانستان را نميشناسيم. شناخت كافي از اين سرزمين، مردمانش، فرهنگش، پيشينهاش و... نداريم. بيش از چهل سال است جمعيتهاي بزرگي از اين همسايه قديمي به كشور ما آمدند و در گوشه و كنار شهرها و روستاهاي ما سكنا گزيدند، بيش از چهار ميليون نفر، طي دههها، اما باز تلاشي براي شناختن بيشتر كشور همجوارمان نكرديم. حتي به خودمان زحمت نداديم كه با اين مهاجران و پناهندگان كثير گفتوگو كنيم و از آنها بپرسيم كه از كجا ميآيند؟ در كشورشان چه خبر است؟ چه مشكلاتي دارند؟ چرا به اين وضعيت دچار شدهاند؟ به همان كليشههاي رايج در مورد «كارگر افغاني» بسنده كرديم، آدم فقير و معمولا تحصيل نكردهاي كه جنگزده است، مهارتها و دانشهاي زيادي ندارد و حاضر است در ازاي حداقلهاي زندگي، سختترين كارها را انجام دهد و در حاشيه شهرهاي بزرگ ما، براي خودش كلونيهايي بسازد يا به عنوان سرايدار و نيروي خدماتي، در برجها و شركتهاي بزرگ با زن و بچهاش كار كند. تصوير عمومي ما از «افغاني» (و نه افغاستاني) چنين بود.
كتابخانههاي ما از جهت آثار و پژوهشهايي درباره تاريخ و فرهنگ افغانستان بسيار فقير و نادار هستند. انگار اين حجم عظيم از جمعيتي كه به يكباره به ايران آمدند، توجه هيچكس را به خود جلب نكرده جز تعداد انگشتشماري پژوهشگر و هنرمند و سينماگر و عكاس. چشمها و گوشهاي همه به سوي غرب بوده و تحولات آنجا را رصد ميكرديم. علتش هم روشن است. مدتهاست كه همه تغييرات جدي و بنيانبرافكن از آن سو شروع شده. تا پيش از قرن هفتم هجري و مشخصا قبل از حمله مغول، شرق براي ما اهميت بيشتري داشت. منظور فقط مهاجرتها و تهاجمهاي گاه و بيگاه و ديرينه اقوام صحرانشين در پي يافتن مرتع و چراگاه نيست. شرق، خواه هند و خواه چين، همواره براي ما ساكنان چهارراه تمدنها، سرزمين شگفتانگيز انديشهها، فرهنگها، اسطورهها، باورها، مصنوعات و محصولات متنوع فرهنگي و اقتصادي بوده. بخش مهمي از تمدن ايراني-اسلامي در منتهياليه شرقي جهان اسلام، يعني در منطقه ماوراءالنهر به ظهور رسيد، در شهرهايي چون بلخ و بخارا و هرات و خوارزم و خيوه و خجند و... بخش عمدهاي از اين منطقه، خراسان بزرگ محسوب ميشد.
اما بعد از حمله مغول اين شهرها ديگر به رونق قبلي خودشان باز نگشتند و دوران طلاييشان كه از مدتها پيش با حملات و دستاندازيهاي غزها و غزنويان و سلجوقيان و... رو به زوال گذاشته بود، به سر آمد. ضربه نهايي تاسيس امپراتوري عثماني و بناي سد سكندر در برابر مسير كاروانها، در جادههاي موسوم به ابريشم از غرب به شرق بود. اين امر در كنار اختراع ماشين بخار و رونق تجارت دريايي، باعث شد كه منطقه مذكور به كلي به فراموشي و نسيان سپرده شود؛ زمين حاصلخيزي براي رشد و نمو انديشهها و باورهاي كينتوزانه و انتقامجو. بر آمدن صفويه در ايران و اعلام شيعه به عنوان مذهب رسمي در اين سرزمين، منطقه ماوراءالنهر و ساكنانش را كه عمدتا سني حنفي مذهب بودند، بيشتر به محاق برد. رويكرد سياسي-مذهبي افراطي صفويان و ازبكها به عنوان رقيباني سرسخت و جنگجو از سوي ديگر، باعث شد كه پيوندهاي هويتي ميان مردم سستتر شود، به گونهاي كه جدايي هرات از ايران در دوران ناصرالدين شاه آن چنان كه بايد و شايد، با واكنش ايرانيان مواجه نشد. از آن پس نيز تحولات افغانستان چندان توجه ايرانيان را به خود جلب نكرد و روشنفكران و نخبگان ايراني نيز چندان كاري به كار اين كشور و مردمانش نداشتند. بعد از كودتاي حزب دموكراتيك خلق مورد حمايت شوروي در آوريل 1978 در افغانستان، همزمان با انقلاب 1357، اين كشور و مردمانش بار ديگر براي ما مهم شدند، به اين صورت كه سيل عظيم جمعيت آواره و جنگزده براي پناهندگي به مرزهاي ايران هجوم آوردند. اين روند در طول دهه شصت ادامه يافت. بعد از سقوط دولت نجيبالله و به قدرت رسيدن طالبان در سال 1375، بار ديگر مهاجرت پناهندگان افغانستاني به ايران شتاب گرفت. كمترين پيامد اين اتفاقات، حضور چند ميليون افغانستاني در جاي جاي ايران بود.
اين وضعيت جديد اما سبب نشده كه ما نسيان و فراموشي و غفلت را كنار بگذاريم و تلاش كنيم دريابيم در خانه همسايه چه اتفاقي رخ داده است. اين كمكاري و اهمال، به هيچ عنوان توجيهپذير نيست. ما حتي از خود اين ميهمانان رنج ديده نپرسيديم كه چه اتفاقي برايشان افتاده است و به آنها فرصت نداديم تا تاريخ و فرهنگ و اقتصاد و سياست و جامعه خود را براي ما تشريح كنند، كاري كه كشورهاي استعمارگر در طول سدهها در قبال مستعمرات خود با دقت و پشتكاري مثالزدني صورت دادند و نتيجهاش هماكنون هزاران هزار كتاب و تحقيق و مستند و سند درباره وجوه گوناگون جوامع مستعمره است، در كنار صدها و بلكه هزاران پژوهشگر كارآزموده.
حالا بار ديگر افغانستان بحران زده و اين كشور در آستانه يكي از تحولات مهم در تاريخ خود است. در حال حاضر همه چيز در هاله ابهام فرو رفته و هيچكس نميداند در آينده اين كشور چه رخ ميدهد. اما طبيعيترين پيامد اين واقعه براي ايران، شكلگيري موج جديدي از مهاجرتهاست. با گسترش فضاي مجازي و افزايش بيسابقه ارتباطات، مساله افغانستان در افكار عمومي ايران مهم شده. اما اين اهميت در فقدان اطلاعات دقيق و پژوهشهاي مستند، صرفا به تكرار اخبار و دامن زدن به شايعات منجر ميشود. براي فهم دقيق آنچه بيخ گوشمان ميگذرد، بايد بخوانيم و تحقيق كنيم. لااقل بايد با خود مردمان اين كشور صحبت كنيم و به حرفشان گوش كنيم. غياب گفتوگو و تحقيق جز به جهالت نميانجامد و ناداني نيز پيامدي جز تاريكي در بر ندارد.