خاطرات سفر و حضر (47)
اسماعيل كهرم
به بيرجند زيبا رسيدم. اكنون هم زيباست. به يك هتل به اسم مقدم رفتم. مدير هتل گفت يك اتاق دارم. با پهلوان شريك هستي! خسته و داغون بودم. پذيرفتم. رفتم در اتاقمان. وسايل وزنهبرداري همهجا پراكنده بود. وسايلم را جايي گذاشتم و خوابيدم. ناگهان كسي بيدارم كرد. چشم باز كردم. پهلوان بود. به راستي پهلوان! سينه فراخ، ريش توپي و بازوهاي ستبر. شلوارش نيز زورخانهاي و تا وسط ساق پا! برخاستم. سلامتش را خواستم. خوشرو بود، گفت «اگر نماز نخواندهاي قضا ميشه.» گفتم چشم. فردا صبح با هم رفيق شديم. من به او «پهلوون» ميگفتم و او به من «آق اسمال» و اگر ميخواست احترام بگذارد ميگفت «اسمال خان!»
يك روز پهلوان به من فرمود «من يك نمايش در مدرسه دارم، تو بچه مرشد باش.»
من گفتم چه كار بايد بكنم؟ و او به من ياد داد. روز جمعه حدود 500 نفر آمدند؛ خانواده، كودك و بزرگسال. خيلي از بيرجنديها آن روز را به ياد دارند!
وظيفه من رنگ و لعاب دادن به پهلوانيهاي «پهلوون» بود. مثلا «و اينك شما شاهد بلند كردن يك وزنه 70 كيلويي به توسط دندانهاي پهلوان خواهيد بود.»
پهلوان خيلي راضي بود. بيست تومان هم به من دستخوش داد!! از من خواست كه در شهرهاي ديگر، مشهد او را همراهي كنم. هنگام خداحافظي، قطعه شعري در محل صندوق هتل نظرم را جلب كرد.
دشمن دوستنما را نتوان كرد علاج
شاخه را مرغ چه داند كه قفس خواهد شد