• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5014 -
  • ۱۴۰۰ چهارشنبه ۱۰ شهريور

خوشبختانه حال عمومي پرويز دوايي منتقد و نويسنده سينمايي رو به بهبود است

«پرويز»ي كه من مي‌شناسم

پرويز نوري

خانه ما در سه راه دربند با فاصله از خانه‌اي بود كه پدرم به خانم بوعلي فروخته بود يعني مادر پرويز (خان) دوايي و اين طوري او را شناختم. اوايل رابطه چنداني نداشتيم .روي ديوار گچي بيرون خانه يك بار نقاشي از نيم‌رخ مردي با موهاي كرنلي ديدم و بعد در گوشه‌اي نوشته‌اي خوش خط بود با اين مضمون «يكه و تنها». هر دو اين نقاشي ديوار نوشته كه كار پرويز دوايي بود، مرا به او نزديك كرد. اولي يعني نيم‌رخ كرنلي منظور كرنل وايلد بود و من اين هنرپيشه را بسيار دوست داشتم و دومي هم عنوان وسترني نسبتا كم نام با شركت جان باريمور (پسر) كه آن موقع حسابي ما را غافلگير كرده بود. آن زمان من دوازده، سيزده سال بيشتر نداشتم.
اما من مي‌دانستم پرويز در دبيرستان ناصرخسرو و در كوچه روحي و در خيابان عين‌الدوله به تحصيل مشغول است و بنابراين مي‌خواستم همان جايي باشم كه او هست. اين بود كه تصميم گرفتم در دبيرستان ناصرخسرو نام‌نويسي كنم، دبيرستاني كه بعدا فهميدم از سخت‌گيرترين دبيرستان‌هاست ولي دلم خوش بود كه نزديك پرويز هستم و هر روز او را مي‌بينم و بيشتر بهش نزديك مي‌شوم .پرويز به نظرم به ‌شدت عاطفي و فهيم و دوست داشتني آمد. هرچه نزديك‌تر مي‌شدم، مي‌فهميدم مي‌توانم از او خيلي چيزها بياموزم، خاصه سينما كه هميشه ايده‌آلم در زندگي بود.
اوايل سال 1332 مجله سينمايي تازه‌اي به اسم «ستاره سينما» منتشر شد و در همان شروع ما را جذب خود كرد از همان چند شماره اول پرويز همكاري خود را با «ستاره سينما» آغاز كرده بود. در يكي از روزها به‌طور غيرمنتظره‌اي به من گفت: «مي‌خواهي تو را ببرم ستاره سينما؟» درحقيقت آغاز كار جدي نويسندگي‌ام در سينما بود. 
در سال 1338 كه من وارد 21 سالگي شده بودم، سردبيري «ستاره سينما» به عهده من سپرده شد. مجله در دو، سه سال اول سردبيري‌ام هم از لحاظ اقتصادي و هم هنري موفق بود.با اين حال مدير مجله باروير گالستيان بر سر پرداخت حق‌التحريرها هميشه گرفتاري و مشكل داشت. يك روز همه نويسندگان را صدا كرد و گفت: «وضع مالي خراب است و پولي درنمي‌آيد. نتوانستم اين ماه حق‌التحريرتان را جور كنم ولي صورت‌حساب اين دو تا آگهي را بگيريد و ببريد سينما آستاراي تجريش و چكش را بگيريد تا بتوانم پول‌تان را بدهم». كمي به او نگاه كرديم. پرويز دوايي اخم‌هايش در هم رفت و ديديم هيچ چاره‌اي نيست و اگر نرويم پولي در بساط نيست و ماه بعد طلب ما دوبرابر مي‌شود و گرفتن آن مشكل‌تر. اين شد كه آگهي‌ها را با صورت‌حساب و قبض وصول آن گرفتيم و قرار گذاشتيم فردايش برويم تجريش به سينما آستارا و چك مربوطه را بگيريم. فرداي آن روز من و پرويز و منوچهر جوانفر و هوشنگ بهارلو - نويسندگان ديگر مجله- سوار اتوبوس شديم و عصر بود كه داخل سينما رفتيم. رسيديم به جلوي دفتر سينما كه در بزرگ شيشه‌اي داشت و شماره تلفن سينما را درشت روي آن نوشته بودند. پرويز از همه ما بلند قد‌تر و رشيد‌تر بود. رضايت داد جلو برود و قبض‌ها را گرفت و در شيشه‌اي را باز كرد. اول او وارد شد و ما پشت سرش. رسيديم مقابل ميز مدير سينما كه داشت چيزي يادداشت مي‌كرد. اصلا سرش را هم بالا نياورد و به باز شدن در هم اهميتي نداد. پرويز سلام كرد و پس از مكثي طولاني، مدير سينما اخم‌آلود سرش را بالا آورد و بدون آنكه جواب سلام بدهد به پرويز و بعد به ما نگاهي عاقل اندر سفيه انداخت و با لحني نه چندان مودبانه گفت: «كاري داشتين؟» پرويز جواب داد و قبض آگهي‌ها را به طرفش دراز كرد. او با بي‌تفاوتي گرفت و سرسري آن را ورانداز كرد و بعدش به شكلي توهين‌آميز پرت‌شان كرد طرف پرويز و گفت: «كي گفته اين آگهي‌ها را چاپ كنين؟» پرويز به او خيره ماند. حرفي براي گفتن نبود. قبض‌ها را برداشتيم و با اوقات تلخ و اعصاب خراب از اين بي‌احترامي، آمديم بيرون... مشكل هميشه همين حق‌التحرير‌ها بود!
خاطره با پرويز جان دوايي بسيار دارم. (كه اخيرا دچار آسيب‌ديدگي و در بيمارستان بستري شد ولي خوشبختانه حال عمومي او مساعد و رو به بهبود است) رفيق گرمابه و گلستان من بود. طي سال‌هاي سال، در تمامي لحظات زندگيم و دوره‌هاي «ستاره سينما». از نوجواني با او بزرگ شده‌ام. از او ياد گرفتم كه چگونه به فيلم‌ها «نگاه» كنم. ياد گرفتم كه چطور مي‌توان فيلمي را «نقد» كرد. در دوران چهارده، پانزده سالگي اغلب مي‌ديدم كه مدام كتاب در دستش است.در حقيقت او بود كه به من ياد داد كتابخوان بشوم. بسياري از نويسندگان بزرگ دنيا را از طريق او شناختم. در طول سال‌هاي «ستاره سينما» فيلم‌هاي مطرح زندگي‌مان را در كنار هم در آن سينماهاي رويايي ديديم. در نقدنويسي استاد بود. نقدي كه درباره «سرگيجه»- فيلم بزرگ هيچكاك-در مجله مستقل ما «فيلم » نوشت، هنوز هم بهترين نقد در بين منتقدان ايراني است. گذشته از منتقدي بزرگ و فكور، نويسنده‌اي چيره‌دست و يگانه هم هست. با نثري كه كم نظير است، كتاب‌هايش از «يكه‌سوار گرفته» تا «خيابان شكرچيان» سرشار از عشق و زيبايي و طراوت است. مملو از خاطره‌هاي دل‌انگيز... در اين كتاب آخريش، قطعه‌اي دارد به نام «آفتاب برفي» كه درباره من و خودش است. 
پرسه در يك روز زيباي برفي / آفتابي با اين متن نوستالژيك: «پشت صدايت از سال‌ها پيش، دوران بچگي و نوجواني هر دومان (تا «عنفوان» پيري!) كلي خاطره و تصوير‌هاي مطبوع از همدلي و همراهي اين همه سال در گذر عمر خوابيده، از كوچه راه‌هاي شهري كه الان ديگر قطعا به آن صورت وجود ندارد، تا صندلي‌هاي سينماهايي كه آن فيلم‌هاي دلپذير را در كنار هم مي‌ديديم...»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون