نگاهي به «زمان اسبهاي سفيد» رمان ابراهيم نصرالله
فلسطين، تاريخ شليك به يك رويا
مهدي معرف
رمان حماسي «زمان اسبهاي سفيد» مرثيهاي بر تاريخ ملتي است كه اگرچه شكست خورد اما نخواست كه شكستخورده بماند. ملتي كه ميخواهد روح سرزمينش را كه در نقشه جغرافيا وجود ندارد، زنده نگه دارد. خلقي كه اگرچه اكنون پراكنده است اما در ذهن و خيال و آرزوي خود در كشوري واحد مجموع است. سرزميني كه ديرزماني در آن زيستهاند.
روايت گذشته و آرزو
روايت فرمي شكسته و تكهشده دارد. خردهداستانهايي كه كنار هم نشسته. مثال خاطراتي كه ريزريز به ياد آورده ميشود تا در آخر تصويري كامل از ماجرا شكل بگيرد. قصههايي كه نويسنده از دوستان و اطرافيان و ديگراني كه زماني در فلسطين زيستهاند، گرفته. خاطرات مردماني كه از وطن خود رانده شدهاند. نكته عجيب و دردمندانهاش در اينجاست كه اين آوارگي از سوي كساني تحميل شده كه خودشان ادعاي يك آوارگي تاريخي دارند. «زمان اسبهاي سفيد» اميد بازگشت به وطن است و تحقق رويايي كه در واقعيت جز كابوسي از دربهدري و بيوطني نيست.
كتاب اول: «باد» با حكايتهاي مقطع و در عين حال به هم آميختهاش، همچون تصويري است رويايي كه آفتاب را از روي خردهشيشههاي بر زمين ريخته به هر سويي باز ميتاباند. تابلويي كه آن گذشته رنگارنگ و زيبا را از وضعيت دردمند و تاريك فعلي جدا ميكند. در اين ترسيم، آرزو و سنت و فرهنگ و تاريخ ملتي در هم آميخته و دلنشين ميشود. «زمان اسبهاي سفيد» با ماجراي اسب سركشي آغاز ميشود كه به اسارت تن نميدهد. اسبي كه از درد شيهه ميكشد اما تحمل ميكند و اجازه نميدهد غرور و آزادياش را در بند كنند. اهالي روستا احترامش ميكنند و آسودهاش ميگذارند. دزد، اسب رامنشده را رها ميكند و ميگريزد. اين شروعي نمادين از تاريخ كشوري است كه مردمانش سالها اسارت كشيده و آوارگي ديدهاند. سرزميني كه همچنان چشمانتظار بازگشت دوران خوش گذشته است. اسب كه عموما نماد آزادگي و مردانگي است در اين بخش حضوري پررنگ و موثر دارد. شيهه اسب همچون صداي تمناي آزادي و رهايي است اما اسب آن سمبلي است كه ديگر ديده نميشود و تنها به ياد آورده و تكريم ميشود. ابراهيم نصرالله با ورود به ماجراهاي روستاي هاديه به كالبد سرزمينش ورود ميكند و روحش را ميكاود. هاديه همچون حمامه اين اسب سفيد، درخشان و مغرور است؛ حتي در تاريكي و نااميدي.
اشتياق و اشتباه
خردهروايتها از ميهن شمايلي ميسازند كه انگار معشوق است. در قصهاي عاشقانه كه نفرين شده؛ نفريني كه رابطه ملت و سرزمين را دگرگون ميكند. در يكي از داستانهاي كتاب اول، خالد در وصف همسر زيبايش ميگويد كه او از ماه زيباتر است، طلاقش ميدهم. اين جمله را سه بار تكرار ميكند. عملا زن بر شوهرش حرام ميشود و خالد به دردسر و تقلا ميافتد. گويي ميان اشتياق و اشتباه رابطهاي است كه منجر به از دستدادگي ميشود. وطن تبديل به معشوقي ميشود كه غمگين است و عاشقش زهر هجري ميكشد كه مپرس. در اين ارتباط عاشقانه ملت و ميهن، همهچيز از دست ميرود و ازدسترفتگي يكي از اركان هميشگي و مهم رمان ميشود.
در كتاب اول رابطهاي بدوي ميان رخدادها هست. همهچيز زنده است. انسان با محيط و حيوان و قوانين بنيادين و طبيعي درميآميزد و درست از همين جا دشمني و رذالت به اتفاقات ورود ميكند. همهچيز طوري نشان داده ميشود كه انگاري از جهان افسانهاي بيرون آمده. سرنوشت مثل بادي نجواگر ميان كوه و روستا ميگردد و آدمهاي منتظر و خسته و نااميد را مينوازد. در اين ميان زندگي گاهي دريايي ميشود توفاني. نويسنده جز با نگاهي شاعرانه به گذشته فلسطين نمينگرد. نگاهي كه حالا به افسوس و رنج نشسته. اين طوري است كه رمان بر مداري روياگونه ميچرخد و از شكل طبيعي و علت و معلولي بيرون ميآيد و در فضايي كهنالگويي و افسانهاي حركت ميكند. با قصههايي از عشق و نفرت، دوستي و دشمني، خشم و محبت. ماجراهايي برخاسته از ارتباط انسان و حيوان. رواياتي اساطيري.
از نگاه نويسنده سرزمين فلسطين بهشتي است كه مردمانش از آن هبوط كردهاند. پرديسي كه دريچههاي دوزخ به رويش گشوده و به جهنمي سياه و تيره بدل شد. مينويي با حورياني كه همان اسبهاي سفيدند. شايد به همين دليل بخش اول، «باد» نام گرفته. اين آغاز ويراني است. باد نمادي از گذر و نابودي است. عبوري سبك و رويايي و حسرتگونه كه وقتي ميگذرد ديگر باز نميگردد. حالا سرزمين براي فلسطينيان تنها خاطره دوري است كه در گوش به نجوا درآمده. انگاري كه حمامه به تاخت رفته و تنها غباري را در پس خود بر جاي گذاشته باشد.
در ادامه قصه پايش را به دنياي حقيقي ميگذارد. حكايتي كه ديگر هبوط كرده. اولين خون به دست خالد ريخته ميشود و سرنوشت شومي كه موازي جهان شاعرانه پيش ميرفت، حالا خود را هر چه بيشتر داخل ماجرا ميكند. ستيز عثماني و عرب پررنگ و شكنجه، تحقير و كشتار زياد ميشود. تلاش مردم براي درهم شكستن حكومت سست امپراتوري عثماني شدت ميگيرد. بارقههاي وقايع سياسي، اجتماعي از همان ابتداي رمان هم ديده ميشود اما هرچه شخصيت خالد بيشتر رشد ميكند و بالغ ميشود، پيرنگ روشنتري از فضاي تاريخي، سياسي، اجتماعي ميبينيم.
ميتوان از جهتي فرم روايت اين رمان را با شاهنامه فردوسي قياس كرد. روايتي كه با شكل و ساختار افسانه و اسطوره آغاز ميشود و با تصويري حماسي ادامه مييابد كه درنهايت ختم ميشود به ماجراهاي تاريخي. همين رويكرد در شاهنامه هم ديده ميشود. اين ويژگي به ساختار حماسي اثر كمك بسياري ميكند.
از افسانه تا حماسه
جابهجايي افسانه و حماسه در اين داستان، باد را توفان ميكند و خشكسالي را سيلاب. فصلي ديگر آغاز ميشود. هبّاب از شخصيتهاي كريه و منفور اين كتاب است. با رفتاري ضحاكگونه كه در نهايت تحقير ميشود و به كنج خانهاش ميخزد و ميميرد. اما نويسنده به ما يادآوري ميكند كه حتي زماني كه انساني ضحاكصفت كشته ميشود، باز هم تاوان اين قتل را بايد بپردازيم. كشتن از هر نوعي كه باشد هزينه دارد. خون، خون ميطلبد و اين اتفاقي است كه سرزميني را به شومي و سياهروزي ميكشاند.
در پايان بخش «باد» افسانه هم به پايان ميرسد. گلولهاي كه هبّاب به پيشاني ادهم، اسب سياه شليك ميكند، نشان پايان يك دوران است. پايان امپراتوري عثماني كه با ورود نيروهاي انگليسي رقم ميخورد. اين پايان نه با اسب كه مركب اعراب در جنگ با عثماني بود، بلكه با اتومبيل شكل ميگيرد. حماسه افسانه را ميبلعد و تكنولوژي ميخواهد اسطوره را پايان دهد؛ گويي كه همه شخصيتهاي رمان محكومند كه در اين توفان خصومت ناكام و ناتمام بمانند. توفاني كه حتي سقف خانهها را از جا ميكند.
با روندي كه كتاب دوم پيش ميگيرد درمييابيم كه نابودي بزرگ در واقع چيزي از حالا به بعد است. با اين اوصاف ميتوان گفت كه كتاب دوم، «خاك» ورود حماسه در دوران مدرن است. خانواده حاج خالد پس از خروج عثمانيها از سرزمينشان، بايد با تهاجم بريتانيا و پس از آن صهيونيسمها روبهرو شوند. روستاي هاديه سمبلي است كه وضعيت كل سرزمين فلسطين را در اين رمان نمايندگي ميكند و خانواده خالد به نمايندگي از كل مردمان فلسطين در داستان حضور دارند. در اين ميان خود خالد هم نقشي حماسي را ايفا ميكند. ابراهيم نصرالله تاريخ اشغال را ذره ذره و با جزييات به تصوير ميكشد. انگليسيها زمينها را در خشكسالي به بهانه نپرداختن ماليات صاحب ميشوند و اينگونه اولين شهركهاي يهودينشين ساخته ميشود. چنگال بريتانيا و صهيونيسم آرام آرام در خاك فلسطين فرو ميرود و ناگهان پنجه قدرت خاك و خانه و كاشانه مردمان را زيرورو ميكند. اشغال سرزمين با ورود مدرنيته به اين منطقه همراه است. مردماني كه تهاجم عثماني را تاب آورده بودند، از نيرنگ و زور بريتانيا آسودگي ندارند. چه خونهايي كه ريخته ميشود و چه بسيار مردمي كه خاك و سرزمين از دست ميدهند. كتاب دوم، «خاك» درباره حماسه است. رويكرد افسانهاي فصل اول فضا را مهيا ميكند كه مقاومتي بزرگ را شاهد باشيم. اين مقاومت، نبردي براي پيروزي نيست؛ بلكه نبردي است براي احقاق حق. هرچه ماجرا جلوتر ميرود با قساوت نيروهاي انگليسي بيشتر آشناتر ميشويم. اگرچه امپراتوري عثماني از هم پاشيده، اما خوابي كه بريتانيا براي مردم فلسطين ديده، شوم و ترسناك است. حلقه مقاومت هم خود را سازماندهي ميكند و انقلابي به راه ميافتد. در اين بخش، رمان بيشترين تمركز خود را بر نبرد حاج «خالد» و «پترسون» ميگذارد اما از آنچه بر سر سرزمين فلسطين ميآيد هم غافل نميماند و در كنار ماجراي اصلي، تصويري كلي از وضعيت كشور را نشان ميدهد.
جنگ نابرابر
جنگ نابرابر بود. روستانشينان جز اسلحهاي سبك و اسب چيزي نداشتند. اما نيروهاي انگليسي با هواپيما و تانك و زرهپوش ميآمدند. جنگ نابرابر بود و نبرد براي حفظ سرزمين. نويسنده در تاريخ چشم ميگرداند و نشانمان ميدهد كه استعمارگران چگونه زن و كودك و مرد روستايي را شكنجه ميكنند. چگونه جوانان را به جوخه اعدام ميسپارند و به قيام مردمي كه ميخواهند از خاك و وطن و سرگذشتشان محافظت كنند، با نيرنگ و خشم و گلوله پاسخ ميدهند. كتاب «خاك» به تصوير كشيدن تلاش مردمي است كه اگرچه شكست ميخورند اما تسليم نميشوند. تسليم نميشوند تا براي هميشه بازنده نباشند. اين حماسه مردمي است كه بر حق خود ايستادگي ميكنند. گرچه حاصل اين ايستادگي بر خاك غلتيدن است. ابراهيم نصرالله، خالد را تبديل به اسطورهاي ميكند كه حتي مرگش هم دشمن را به احترام و ترس وا ميدارد. ورود تكنولوژي به داستان، ورودي تجاوزگرانه است، از اين رو نابرابري اين نبرد هرچه بيشتر خود را نشان ميدهد و پيروزيهاي پارتيزاني هرچند كوچك، بزرگ جلوه ميكند. با اين وجود كشندهتر از تير دشمن خيانت خوديهاست؛ آن هم زماني كه انگليسيها براي گرفتن اطلاعات و پيدا كردن مردان مبارز، روستايي را شكنجه ميدهند. شكنجه زنان و مرداني كه لب به اعتراف نميگشايند و محل اختفاي مردان جنگجو را لو نميدهند. روايت داناي كل گاهي ناگهان به روايتي از زبان اول شخص تبديل ميشود. حكايتي شفاهي و خاطرهگونه. رخدادهايي از زبان راوياني كه بعضي از آنها هنوز زنده هستند. نويسنده ماجرا را مستقيم از دهان آنها شنيده و به همان شيوهاي كه به او رسيده انتقالش ميدهد. روشي كه كمك ميكند در اوج هيجان و درگيري، تصويري مستند به خواننده ارايه شود. ترسيمي بيواسطه كه لذت ارتباط با اثر را بيشتر از هر زمان ديگري ميكند. در بخش خاك چنان جنگ و استقامت با شور زندگي و عشق درآميخته كه نميتوان تفكيكشان كرد. اين نوعي زيست با جنگ است. زيستي از جنس مقاومت. حديث مهرباني انسان و اسب و نامهرباني انسان با انسان.
سقوط
كتاب سوم، «بشريت» تاريخ سقوط را مينويسد. سقوطي كه گويي قرار نيست هيچگاه به پايان برسد و تا به امروز هم ادامه دارد. همه دست به سوي زمين بردهاند. خيانت از سر و كول كشور بالا ميرود. دِير ميخواهد تمام روستا را تصاحب كند. مردم نميگذارند. مقاومت شكل ميگيرد و درنهايت دادگاه به نفع مردم روستا راي ميدهد اما وقايع گوناگون، سريع و خشن از پس هم ميآيند. خالد در انتهاي بخش دوم ميميرد. مرگ او مرگ دوران حماسه هم هست. پس از او روايت سويه ديگري را پيش ميكشد. بعد از جنگ جهاني دوم و ضعف نيروهاي بريتانيايي، به روز نكبت نزديك ميشويم. در جايي محمود پسر خالد كه حالا روزنامهنگار مطرحي است به ليلي ميگويد كه اين پايانها هستند كه اهميت دارند و پايان حتي شروع را هم ميسازد اما بلاي آمده بر سرزمين فلسطين را پاياني نيست. روز نكبت فرا ميرسد و ديگر سرزميني براي اين مردم نميماند. «بشريت» فصلي است كه نشان ميدهد چگونه قومي آنچه در توان داشت، گذاشت و حاصلي كسب نكرد. ملت اعتماد كرد و آسيب ديد. دوباره اعتماد كرد و آسيب ديد. جنگيد و آسيب ديد. كشته داد و آسيب ديد؛ گويي كه مقدور نبوده تا اين مردم جز از دست دادن سرزمين چيزي به دست آورند. ملتي كه نسل به نسل براي آزادي و زمين جنگيده و حالا تنهاست. مثل كبوتري با بالهاي آتش گرفته كه به سوي آسمان ميرود. فرزندان خالد، محمود و ناجي را ميتوانيم نمادي از دو جريان اصلي مبارزه و انتفاضه در فلسطين درنظر بگيريم. دو جرياني كه پس از اشغال هم ماند و رشد كرد. محمود راه قلم را پيش گرفت و نوشت و به اين شيوه به دفاع از سرزمين اجدادي پرداخت. ناجي هم به پادگان انگليسيها رفت و آموزش ديد و آموزش داد و عليه دشمن جنگيد. اين دو رويكرد هنوز هم در راه مبارزه با اسراييل جريان دارد. توصيفهاي انتهاي رمان تكاندهنده است؛ گويي ناچاريم برابر آن فصل بهشتي ابتدايي كتاب فصلي جهنمي بخوانيم. صهيونيسمها برج بلندي ميسازند و مردم هاديه را تك به تك با تير ميكشند. جنگي در ميگيرد و نيروهاي انگليسي به كمك صهيونيسمها ميآيند و باز هم مردم كشته ميشوند. فلسطين سيطره عثماني و بريتانيا را تاب آورد اما در برابر وحشيگري صهيونيسم دوام نياورد. حتي خود انگليسيها هم از خشونت صهيونيسم در امان نماندند. مردم هاديه تا آنجا كه توانستند مقاومت كردند. نهايتا تسليم شدند. سپس از خانهها بيرون آمدند و منتظر ماندند تا با اتوبوس منتقلشان كنند. انتظاري كه چند هفته به درازا كشيد. نه ميگذاشتند به خانه برگردند و نه وسيلهاي براي بردنشان ميآمد. اين چند هفته انتظار گويي كه تا هنوز ادامه دارد. خلقي راندهشده از سرزمين كه پس از اين همه سال، اميد را همچنان در دل زنده نگه داشته. «زمان اسبهاي سفيد» مرثيه يك حماسه است. حماسه جنگي نابرابر. دشمن زياد بود و مسلح و آنها تنها و بيسلاح. ملتي كه سرنوشتش با اسبهاي آزاد عربي گره خورده و حالا بياسب و سرنوشت، از وطنش رانده شده.