نگاهي به نمايش «خاك سفيد» كاري از محمدرضا هلالزاده
چشم در برابر چشم
و غربتي كه با خاك يكسان شد
ياسمن اسمعيلزادگان
نمايش «خاك سفيد» نوشته محمود احدينيا به كارگرداني محمدرضا هلالزاده كه در اوج روزهاي كرونايي آن هم از نوع پيك پنجم و در بحبوحه تعطيلي اكثر سالنهاي دولتي، در پرديس خصوصي تئاتر شهرزاد با تماشاگر پر به صحنه رفت و مورد استقبال واقع شد، روايتي بود از گروهي خلافكار در كوچه «غربت» واقع در محله «خاك سفيد» و شكل زندگي نابهنجارشان و در راس اين روايت، پرداخت به كاراكتر «هادي» سردسته اين گروه در كوچه «غربت» كه ابژهاي است گرم انتقام از برادرش. «غربت» اما منطقهاي نامآشنا و البته نه خوشنام در شرق تهران بود كه انواع انحرافات اجتماعي ازجمله خريد و فروش انواع مواد مخدر، مشروبات الكلي، نزاع، درگيري، سرقت، زورگيريو الخ در آن موج ميزد و سرانجام به دلايل امنيتي و نارضايتي اهالي ديگر منطقه در سال ۱۳۷۹ به دست نيروهاي انتظامي تماما تخريب و پاكسازي شد.
نمايش در ميانه آمدن تماشاگران به سالن و قرار گرفتنشان در صندليها آرام آرام شروع ميشود و زمان و مكان اثر كه در نوع دكور و لباسها به خوبي مشهود است و تاثير بسزايي در خط سير داستاني و تحول شخصيتها و كمك به فضاسازي دارد، معرفي ميشود و مخاطب با صحنه رئاليستي از بافت سفت و سخت و رنج كشيده جامعه با تمام جزييات كه گاها به سمت ناتوراليسم هم سوق پيدا ميكند، مواجه ميشود. نشان دادن جزييات سياه و گزندهاي همچون فلاكت، شوربختي، جبر و فساد كه در صحنه وجود دارد به همراه صداي مخملي و سوزناك خواننده لسآنجلسي كه همزمان در فضا پخش ميشود، پختن نيمرو در تابه، چايي روي سماور كه مدام خورده نميشود و همه و همه اين عناصر تاكيدي است بر واقعگرايي و به تبع چنين فضاسازي، مخاطب عميقا رئاليته موجود در اثر را حس ميكند. با فيكس شدن تماشاگران اما، گفتوگوها شكل ميگيرد، كاراكترها معرفي ميشوند و يك به يك به تعدادشان روي صحنه اضافه ميشود و مناسبات مابينشان مشخص ميشود؛ مناسباتي عمدتا در الگوي ارباب و زيردست. اساسا گفتوگوهايي كه ميشنويم طبق همين الگو شكل ميگيرند؛ شوخي، بذلهگويي و پسش خشم و هياهو در صحنه اوج ميگيرد و در ميان اين اوجگيريها، كاراكترهاي جديد با خرده رواياتشان وارد صحنه ميشوند و بحران را تشديد ميكنند و اينگونه داستان اصلي خاك سفيد مطرح ميشود. داستاني مبتني بر خشم و انتقام، كينه، شرورهاي محله و سلسلهمراتبشان كه چگونه براي محكم نگه داشتن شرارت و حفظ منافع موجود دست و پنجه نرم ميكنند، يقه ميدرند و از خود يلي ميسازند و چگونه قدرت در اين محدوده از شكل ارتباط خارج ميشود و همچون آلودگي ويروسي به تمامي افراد منتقل ميشود، فرآيندي كه شايد بهترين اصطلاح براي آن، بيبند و باري باشد.
آدمهايي كه در «خاك سفيد» ميبينيم، تيپهايي هستند كه ميشناسيمشان. كارشان مشخص است، نوع كلامشان مشخص و زبان خاص خودشان را دارند زباني تثبيت شده و در اينجا موسوم به «غربتيها». آنها جنس خودشان را ميشناسند، ناجنسها را هم سوا ميكنند. آدمهايي عموما شبيه به هم و بهزعم «بنيامين» مخلوقات گرگ و ميشي و ناقص و آزاردهندهاي كه نشان ميدهند، جرياني در حال واپاشي است، در حال فروپاشي و اضمحلال يا به بياني دقيقتر از منظر «آگامبن»، مخلوقاتي كه از آنها به عنوان «وردستها» نام ميبرد، كاراكترهايي كه نه دانشي دارند، نه مهارت و نه ابزار كاري. كاري نميكنند جز اشتغال به رفتارهاي پليد، احمقانه و ژاژخايي آمدن. آفتهايي پررو و هرزه كه ظاهرشان به قدري شبيه است كه تنها با نامشان ميتوان از هم تشخيصشان داد ولي هر كدام به شكلي با اين فضا پيوند خوردهاند و خرده روايات خودشان را دارند و در ساختن چنين فضاي ويراني، سهيم هستند.
اگر با ديد عام به «خاك سفيد» بنگريم، با اثري قابلفهم، خوشساخت، لذتبخش و عامهپسند مواجهيم كه توجه مخاطب را در تمامي لحظات به همراه دارد و تعامل ميان تماشاگر و هر آنچه در صحنه رخ ميدهد را برقرار ميسازد. براي ديد خاص اما، ورود به مبحث اصول و موازين اجرايي و فني در راستاي تبيين غايت اجرا، لازمه اين يادداشت است و اينگونه از منظري ميتوان به محتواي اثر و مجموعهاي از معاني و ايدههايي كه خالق اثر قصد القاي آنها را داشته، رسيد. از نام اثر گرفته تا هر آنچه روي اين صحنه ميبينيم اعم از روابط، مناسبات، فرجام و دهها مورد ديگر كه در دل اثر مستترند، نمايش را تراژدي ميكنند و بر همين انحا لحظههاي اثر معنا ميگيرند، هر چند تلاش براي گنجاندن رگههايي از كمدي در اثر وجود دارد، اما در اين صحنه تلخ و گزنده، بيشك خنده، آخرين واكنش يا مكانيسمي دفاعي است كه ميتواند شكل بگيرد. از نخستين برخورد مخاطب با اثر كه از دكور صحنه شكل ميگيرد و با صداها كلام و موسيقي ادامه مييابد، صداهايي كه از سكوت ميآيند، گسترش مييابند و فضا را پر ميكنند و لحظهاي ديگر ناپديد ميشوند، ايجاد مكانمندي ميكنند و از آوا به فيزيك ميرسند، جرياني رقم ميخورد تا مخاطب درگير اين فضاي تراژيك شود.
از مولفههاي اصلي و مهم «خاك سفيد» ميتوان تكيه بر مستندات اجتماعي، طبقاتي و نشان دادن اشمئزار و شناعت در صحنه كه از جهاتي از گونه رئال به سمت ناتورال مايل ميشود، نشان دادن اين طبقه اجتماعي و جنس مردم آن، خفقان حاكم بر فضا و چگونگي معنادهي آزادي در اين قشر، نمايش همجواريهاي متفاوت و تركيبهاي گوناگون، درگير ساختن مخاطب در ساخت و ساز معاني و تخريب آنها و پسش جايگزيني را برشمارد كه همه و همه بر تراژيك بودن اين فضا تاكيد ميكنند. نكته حايز اهميتي كه نبايد از قلم بيفتد، مشاركت تماشاگر در اين صحنه پربازيگر است، تماشاگراني كه با ادا اطوارهاي نقره ميخندند، با اشمئزار روابط پيچ در پيچ كاراكترها نفسشان بند ميآيد، با زنان زخمخورده همدرد ميشوند و با دردِ چشمِ نابيناي هادي، همراه ميشوند و با آژير پليسي كه براي تخريب محله ميآيد، شوك ميشوند. فيالواقع بازيگران، در شكلدهي چنين فرآيندي بيشترين تاثير را داشتهاند و اين رضايت را ميتوان در تشويقهاي طولاني تماشاگران و همچنين پچپچهاي بعد از پايان و شوك شدنها به خوبي ديد. بازيگراني كه ممكن است به كنش تام و تمام نپرداخته باشند ولي حضورشان در فضاسازي چنين محلي و چنين داستاني، بيتاثير نبوده است و با چند ركن اساسي همچون باورپذيري و تحول در طول اجرا، مخاطب را تا آخرين لحظات همراه ساختهاند.
درنهايت ميتوان گفت «خاك سفيد» با فضاي اجرايي كه قبل از شروعِ نمايش و هنگام نشستن تماشاگران روي صندليها وجود دارد، حال و هوا، شور و شعف ابژهها و قلمروهاي حضور و مهمتر از همه بدنها، مادهاي كه هماره خود را از نو خلق ميكند، داستانش را پيش ميبرد. آرام آرام با همهمه شروع ميشود و در ميانه اين شلوغي بسط داده و در پايان اوج ميگيرد و جمعبندي از هر آنچه روي اين صحنه رخ داده است، مخاطب را به فكر فرو ميبرد. امر گنگي در اين نمايش وجود ندارد و همهچيز شفاف است. به واقع كارگردان براي طرد ابهامات مخاطب، عملكرد مثبتي داشته و داستان و كاراكترهايش را به شكلي هدايت نموده كه در انتها تمامي اجزاي صحنه كليت واحدي را ارايه دهند و پرسشي براي مخاطب باقي نماند. تمامي عوامل در به جريان انداختن اثر موثرند و ادغام صحيح عناصر ديداري و شنيداري در «خاك سفيد» مشهود است. موسيقي حزنآلود خواننده لسآنجلسي كه مدام پخش ميشود و غربت را هرچه بيشتر معنا ميبخشد، نوار وياچاس سنگامي كه بارها پخش ميشود تا دلخوشيهاي كوچك اين قشر ناكام را نشان دهد، شله زردي كه طعم خوبي ندارد، آه و ناله زنانِ بيپناهي كه نه جايي براي رفتن دارند نه جايي براي ماندن، نوچههاي باري به هر جهتي كه در صحنه جولان ميدهند و تنها براي چند سكه، آدم فروشي هم ميكنند و در انتها تركيب صداي اذان با فغان مردم و آژير پليس كه تمام محله را در مغاك خاموشي فرو ميبرد. فيالواقع وجوه تصويري و عيني همسو با وجوه شنيداري اثر پيش ميروند و تمامي ابژههايي كه ميبينيم و تمام آنچه ميشنويم، «غربت» را با تمامي مشتقاتش به خوبي نمايان ميسازند و يكدست شدن اجرا را رقم ميزنند، مخاطب را به كاتارسيس عاطفي ميرساند و پس از پايان نيز او را به سادگي رها نميكنند.
نشان دادن جزييات سياه و گزندهاي همچون فلاكت، شوربختي، جبر و فساد كه در صحنه وجود دارد به همراه صداي مخملي و سوزناك خواننده لسآنجلسي كه همزمان در فضا پخش ميشود، پختن نيمرو در تابه، چايي روي سماور كه مدام خورده نميشود و همه و همه اين عناصر تاكيدي است بر واقعگرايي و به تبع چنين فضاسازي، مخاطب عميقا رئاليته موجود در اثر را حس ميكند. با فيكس شدن تماشاگران اما، گفتوگوها شكل ميگيرد، كاراكترها معرفي ميشوند و يك به يك به تعدادشان روي صحنه اضافه ميشود و مناسبات مابينشان مشخص ميشود؛ مناسباتي عمدتا در الگوي ارباب و زيردست. اساسا گفتوگوهايي كه ميشنويم طبق همين الگو شكل ميگيرند؛ شوخي، بذلهگويي و پسش خشم و هياهو در صحنه اوج ميگيرد و در ميان اين اوجگيريها، كاراكترهاي جديد با خرده رواياتشان وارد صحنه ميشوند و بحران را تشديد ميكنند و اينگونه داستان اصلي خاك سفيد مطرح ميشود.