لوييس فان خال سوار بر قطار ابديت. . .
قسم به لالههاي نارنجي!
اميد مافي
۱- «بله اتوبوس نارنجي را نود دقيقه پارك ميكنم و به ضد حملات چشم خواهم دوخت. » حتي اگر اين جملهلوييسفانخالدرواپسين مصاحبه مطبوعاتياش سوهان بر اعصاب خبرنگاران بكشد باز هم دليل نخواهد شد كه از جاهطلبي پيرمردي ۷۰ساله حرف نزنيم و زيبايي كلام گرگ باران ديدهاي را كه در خردسالي به خاطر فوتبال جيب پدرش را زده است را ناديده بگيريم.
پيرمرد البته بابت آن اتفاق خود را گناهكار ميداند اما قسم ميخورد كه همهچيز به خاطر آن بوده كه يك جفت كفش استوكدار شيك از فروشگاههاي اوترخت بخرد تا در عكسهاي دسته جمعي غايب نباشد و چوب فقر را نخورد.
۲- او دوباره برگشته. درست هفت سال پس از آخرين حضورش در اردوي لالههاي وحشي با آرزوهاي جديد و دست نخوردهاش برگشته تا به سربازان جوانش تلنگر بزند كه به ساعت اكنون جاي ابر ستارههايي چون رود گوليت، فرانك ريكارد، ماركوفان باستن و رونالد كومان بازي ميكنند. تا بچههايش را به ماشه تفنگ نارنجي قسم دهد كه در افق پيش رو به ضرب مردن بمبها را منفجر كنند و دوباره هلند پرآوازه و باصلابت را در قاب چشمها جاي دهند. هلندي كه ميخواهد بلند شود، سر را برگرداند و با مرور گذشتههاي طلايي حظ ببرد.
۳- تنهايي در سالهاي هاشور خورده، بيامان تكههاي وجودش را رنده كرده و آنقدر دلتنگ عشق ابدياش شده كه زير قولي كه به مادرش داده بود زده و در هفتادسالگي به نيمكت پرطمطراق سلامي دوباره داده است و با تماشاي چمنزار از روي صندلي رهبري هلند تنش مور مور شده و ياد ايام شباب افتاده است. ياد آن سالها كه با آژاكس تمام جامها را برد و مكتبي را بنا نهاد كه تا همين امروز بسياري از غولها را درخود پرورش داده است. ياد برف سنگين باواريا و استقامت او در يخبندان مونيخ، ياد نيوكمپ و دستان يك شهر بيوفا كه هرگز شانهاش را لمس نكردند و ياد منچستر و تيترهاي دواگلي رنگ روزنامههايي كه هر صبح او را تا حوالي دوزخ بدرقه ميكردند.
حالا اما دنيا عوض شده و او ميتواند سر پيري معركهگيري كند و در عصرهاي باراني آمستردام جاي صاعقهها را به دوآتشهها نشان دهد. او كه جامه ديبوئر جوان را بر تن كرده تا نشان دهد وطن برايش چمدان كوچكي است در ايستگاه، وقتي از پشت شيشه قطار نگاهش ميكند. آيا فان خال با قرصهايي در مشت كه دواي درد قلبش هستند ميتواند خوابها را تعبير كند و بسان جام جهاني ۲۰۱۴ در سواحل ريو اتوبوس نارنجي را اينبار در كوير دوحه به برج عاج سوق دهد؟
۴- «ميراث من چيزي فراتر از نتايج هستند. من مربياي هستم كه پيونددهنده ارتباط در باشگاه است، نه فقط با بازيكنانم بلكه با تمام افراد كوچك و بزرگ در باشگاه. براي آناليز يك بازي به آن سوي دنيا رفتم و مردم هنوز هم نام من را صدا ميزدند. خوشحالم هنوز هم من را دوست دارند. اين مهمترين چيز در زندگي است.»
اين آخرين حرفهاي مردي است كه زير باران انتظار، چشم به راه حريفان پرمدعاست و قصد دارد عنقريب دست انداخته دور گردن زندگي براي مرگ رجز بخواند و فوتبال را به دستاويزي براي ادامه دادن بدل كند. حتي اگرقرصهايش را سرساعت نخورد و با آن كت وشلوار ذغالي و كراوات سرخ دمادم سراغ آينده دهشتناكي را بگيرد كه معلوم نيست چه رنگي دارد.
۵- فرمانده اين روزها به طرز عجيبي سبك بازي ليورپول را ميپسندد و مدام توخل جوان را ستايش ميكند تا ناخواسته روي اعصاب روزنامهها رژه برود و از اينكه همچون فرمانده آلماني قصد دارد اتوبوس نارنجي را پارك كند و به ثانيهها چشم بدوزد هراسي به دل راه نميدهد. شايد براي همين برخي منتقدان از حالا قلمها را تيز كردهاند تا فوتبال دفاعي به سبك فان خال را به سخره بگيرند و پوست خربزه زير پاي سكانداري بگذارند كه بارها و بارها از زير آوار بيرون آمده و ويرانهها را با پلنهايش آباد كرده است. سرمربي بلند قامتي كه براي سومين بار امضاي خود را پاي نيمكت نارنجي مينشاند تا درفراسوي آسيابهاي بادي دنيا را روي سرش بگيرد و هلند پرافتخار را به سرعت برق و باد بر ستيغ قلهها بنشاند.
۶- فرماندهاي كه روي مين ميرود را ديگر نميتوان سر هم نوشت. و اين حكايت لويي فان خال كبير است كه بهتر از هر كسي ميداند همهچيز به مويي بند است و اگر در اين سن و سال اشتباه كند و گاف بدهد براي هميشه از قطار ابديت جا خواهد ماند و پرترهاي مخدوش را به صفحات كاهي تاريخ خواهد سپرد!