به بهانه روز جهاني پيشگيري از خودكشي
شور زندگي، درمانِ پوچگرايي و خودكشي
مصطفي سليماني
بيگمان آنهايي كه دست به خودكشي ميزنند، در همان لحظه كه اقدام به انتحار ميكنند از يك چيز مطمئن شدهاند: «اينكه زندگي كردن به زحمتش نميارزد.» خيلي از افراد خودكش، پيش از اينكه به مرحله خودكشي برسند، مدتها به گمگشتگي دچار بودهاند، در خلأ عاطفي بهسر بردهاند، با افسردگي دست و پنجه نرم كردهاند يا به پوچي رسيدهاند، اما با اينهمه، آنچه ميان همه اين افراد مشترك است آشفتگي روحي است. بررسي دقيق شرايط افرادي كه دست به انتحار زدهاند نشان ميدهد كه ميتوان در بيشتر نمونههاي خودكشي، با توجه به بعضي قرائن، از جمله بروز تغييرات روانشناختي و ناسازگاريهاي اجتماعي، به احتمال بروز خودكشي در فرد رسيد. اينكه چه اتفاقي ميافتد كه يك فرد به خودكشي ميرسد، فلاسفه چه رويكرد و نظري راجع به خودكشي دارند و رابطه خودكشي با معناي زندگي چيست، از مواردي است كه در اين يادداشت به آنها پرداخته شده است.
افلاطون؛ كشف معنا براي زندگي
فلاسفه از اين رو كه دايما با مساله اصلي بشر كه همان زندگي است روبهرو هستند، در مقايسه با نگاهها و ديدگاههاي ديگر، خودكشي را در ابعاد وسيعتر و حساستري نيز بررسي ميكنند. گرچه اين بررسيها، امروزه به شكلي بسيار تحليليتر در دسترس هستند، اما سرمنشا اين تفكرات را ميتوان در رويكردهاي گوناگوني كه فلاسفه پيشين در مورد خودكشي داشتهاند پيدا كرد. به عنوان مثال، بعد از اينكه فيثاغورثيان خودكشي را بهطور مطلق «ناموجه» قلمداد كردند، افلاطون با مطرح كردن برخي شرايط خاص، ناموجه بودن خودكشي را از حالت اطلاق خارج كرد و به برخي وجوه آن وجاهت بخشيد. او خودكشي را در حالتهايي همچون ناراحتي بسيار شديد، شرم و بيماري و فقر و فلاكتِ بيحد جايز شمرد و اضافه كرد كه اگر اجباري خارجي، همانند آنچه بر استادش سقراط وارد شده بود، شخص را مجبور به خودكشي كند، شخص مجاز به انتحار خواهد بود. پس از افلاطون، رواقيون كه معتقد بودند ميل به لذت يا ترس از درد نبايد باعث افراط و تفريط در زندگي شود، بر خودكشي برچسبي با عنوان «عمل مسوولانه» زدند. رواقيون با اين پيشفرض كه انسان ميبايست در هماهنگي با طبيعت باشد و با همكاري و رعايت انصاف و رفتاري عادلانه با ديگران تعامل كند، به تبيين اين ديدگاه پرداختند كه انسان عاقل، براساس وظيفهاي كه دارد و نه از روي طغيان احساسات و غليان شهوات، بايد با يك حركت ارادي به اتمام حيات خودش اقدام كند. اما در اين ميان، سقراط، برخلاف نظر استاد خود، افلاطون، خودكشي را عملي ناموجه قلمداد كرد و در توضيح ماهيت و علت خودكشي اينطور گفت كه خودكشي عملي خلاف عدالت است كه از روي جُبن (ترس) روي ميدهد (خودكشي از منظر حكمت عملي، فلسفه اخلاق و حكمت اسلامي، دكتر سيد مصطفي محقق داماد، 1387، ص 15-13).
نيچه؛ جعل معنا براي زندگي
از ميان فلاسفه چند قرن اخير، فريدريش نيچه، به عنوان يك اگزيستانسياليست (هستيگرا) بر اين باور است كه خودكشي براي انسان، از اين رو كه يك موجود آزاد است، به عنوان يك حق و امتيازِ شخصي محفوظ است. نيچه با جمله معروفِ خود كه ميگويد «خدا مرده است»، درصدد تبيين اين موضوع است كه انسان به خودش واگذاشته شده است. به عقيده نيچه، زندگي هيچ معنايي ندارد مگر اينكه انسان، خود به آن معنا ببخشد و در واقع براي زندگي معنا جعل كند. خودكشي كه در آثار نيچه با عنوان «مرگ خودخواسته» به دفعات تبيين ميشود، در ابتدا با عبارت «انديشه بزرگِ گزينشگري مطرح ميشود. او اين عبارت را اينطور توضيح ميدهد: «انديشهاي كه به بسياري از مردمان، حق زدودن خويش را ميدهد.» و در برخي آثار اوليهاش، مينويسد كه «چرا براي پيرمردي كه از روان خويش آگاه است، چشم به راهِ از پا افتادگي و فروپاشي آرامِ خود بودن، بايد پسنديدهتر باشد تا تعيين مهلتي براي ادامه حيات خود با آگاهي كامل؟ در اين مورد، خودكشي عملي كاملا طبيعي و بديهي است كه به مثابه پيروزي براي عقل، بايد تمام و كمال پذيرفته شود.» در واقع، نيچه با ارجح دانستن مرگِ خودخواسته بر مرگ طبيعي، عقيده خودش را بهطور واضحتر اينگونه تشريح ميكند كه «كداميك بخردانهتر است؟ اينكه دستگاهي را پس از اتمام كار خاموش كنيم يا آن را روشن نگه داريم تا خود به خود خاموش، يعني خراب شود؟ آيا راه دوم، اتلاف در هزينه، بهرهكشي نادرست از نيرو و وقتِ آن دستگاه نيست؟»
اما نيچه در آثار بعدي خود، با اشاره به سقراط و نقد عملكرد لحظاتِ آخر عمر او، توضيح ميدهد كه «سقراط بيمار بود و مرگ را طبيب خود ميدانست.» و با تغيير انديشه خود، مرگ خودخواسته را به ابرانسان پيوند ميدهد و اينطور ميگويد كه «از بهرِ مهر به زيستن هم كه باشد، ميبايد مرگي ديگر را خواستار شد. مرگي متفاوت، مرگي آزاد، مرگي آگاهانه، بدون غافلگيري و از روي شانس.» و توضيح ميدهد كه «مرگي كه بهنگام و دلخواه نرسد، خوار و پست خواهد بود.» و آشكار ميشود كه در واقع، آنچه نيچه در دوره دوم آثار خود، از مرگ خودخواسته منظور كرده است، نه به معناي خودكشي، بلكه به معناي مردن در زمان درست است؛ مرگي كه نمونه عالي خواست و قدرتِ ابرانسان است. ابرانسانِ نيچه، در كنار اراده معطوف به قدرت خود، به گستره آزاديهاي خودش نيز اشراف دارد و از اين رو، با توجه به موقعيت و شرايط، به زندگي آري يا نه ميگويد. با توجه به مجموع تفكرات نيچه، معلوم ميشود كه اين مرگ، تاييدكننده ارزش زندگي است؛ يعني نه به منظور پايان دادن به زندگي يا انكار آن، بلكه به منظور تثبيت آن اتفاق ميافتد. در يك توضيح سادهتر، ميتوان اينطور گفت كه نيچه بهطور كلي، خودكشي (مرگ خودخواسته) را نتيجه فهم انسان از رنج خود و بيغايتي هستي ميداند و در اين ميان، آن را به دو قسم تقسيم ميكند: خودكشياي كه ناشي از غلبه ضعف و ناتواني بر شجاعت و فهم است و نابهنگام اتفاق ميافتد و خودكشياي (مرگ خودخواستهاي) كه به عنوان آخرين عمل يك ابرانسان، تثبيتكننده معناي كلي و خودساخته زندگي اوست و بهنگام رخ ميدهد (نيچه، مرگ خودخواسته يا وعظ مرگ، معصومه قائمي و بابك عباسي، 1392، ص 102-81).
كامو؛ قهرمان پوچگرايي
از ميان فيلسوفان چند قرن اخير، آلبر كامو نيز به عنوان يك پوچانگار، در مقاله خود به نام «افسانه سيزيف» به طرح و بررسي خودكشي پرداخته است. گفتاورد معروفي از كامو وجود دارد كه در ابتداي همين مقاله آمده است و ميگويد «فقط يك پرسشِ فلسفي واقعا مهم وجود دارد: خودكشي. پاسخ به اين پرسش كه آيا زندگي ارزش زيستن دارد يا نه، پاسخ به تنها پرسش بنيادين فلسفه است. هر چيز ديگر، بازي كودكانهاي بيش نيست. پيش از هر چيز بايد به اين پرسش پاسخ دهيم.» به باور كامو، انسانها بهطور كلي بيمعني و غيرمنطقياند و رنجي كه نوع بشر ميبرد، نتيجه و برآيند تلاشهاي بيهوده افرادي است كه ميخواهند در اين بيمعنايي و پوچي بيمنتها، معنايي براي زندگي پيدا كنند. خودِ كامو، براي پرسشي كه در ابتداي مقالهاش عنوان كرده سه پاسخ آماده كرده است. او ميگويد اكثر انسانها به اين باور ميرسند كه زندگي پوچ است، اما در مواجهه با اين باور، به سه شكل رفتار ميكنند: برخي مردم به اين نتيجه ميرسند كه بايد رنج زندگي را تحمل كنند و به اين منظور، شروع به ساخت معاني مصنوعي براي زندگيشان ميكنند تا با كمك آن بتوانند زندگيشان را از خلأ خارج كنند، برخي به خودكشي به عنوان يك امر نجاتبخش نگاه ميكنند و اقدام به كشتن خودشان ميكنند و برخي نيز در عين حال كه به پوچي و بيمعنايي زندگيشان واقف شدهاند، تصميم ميگيرند كه به زندگيشان ادامه بدهند، اما نه از اين رو كه سعي كنند خودشان را به يك معناي مصنوعي بياويزند، بلكه از اين رو كه ميخواهند عليه اين پوچي طغيان كنند و به نوعي قهرمان پوچي باشند. در واقع، كامو با پذيرش پوچي، علت رد كردن خودكشي را اينگونه توضيح ميدهد كه خودكشي به معناي پس زدنِ آزادي و انداختن خود در وادي وهم، مرگ است و تاكيد ميكند كه به جاي فرار (خودكشي) بايد بيمعنايي پوچگرايانه زندگي را پذيرفت و با اشتياق پذيراي آن بود (پوچي زندگي و خودكشي، محمدمهدي فلاح، 1399، ص 33-19).
شور زندگي
با اينهمه، به نظر ميرسد انسانهايي نيز هستند كه در عين اينكه به معنايي براي زندگيشان نرسيدهاند، آن را پوچ و بيمعنا هم نميبينند و بر همين اساس نيز، هرگز به خودكشي نميانديشند. اينكه اين افراد، چطور و چرا در چنين موقعيتي هستند، به حال دروني آنها برميگردد و اين حالِ دروني نيز، نتيجه و برآيند گردهمايي پنج عامل است كه در اين افراد به شكل سالم و سلامت باهم مجتمع شدهاند: وراثت و ذخيره ژنتيكي، محيط زندگي و شرايط تربيتي، سن و سال، تجربههاي ذهني و سنخ رواني. هرگاه اين پنج فاكتور به شكلي صحيح در كنار هم جمع شوند، سبب ميشوند كه فرد از نظر احساسي، هيجاني و عاطفي، به حالتي برسد كه از آن به شور و شوق تعبير ميشود؛ حالتي كه همان نشاط زندگي است.
فرد در چنين حالتي، به قدري از زندگي سرشار است كه بهطور طبيعي ميخواهد آن را ادامه بدهد. او «شوق زندگي» دارد و به اين خاطر، هيچوقت براي زندگي كردن استدلال نميكند، تا چه برسد به آنجا كه بخواهد براي ادامه دادن يا ندادن حياتش، به محاسبه «هزينه»ها و «فايده»هايي كه از زندگي ميبرد، بيفتد و محاسبه كند كه اگر كفه فايدههايي كه از زندگي عايدش ميشود بيشتر بود به زندگي ادامه بدهد و اگر كفه هزينهها سنگينتر بود خودش را بكشد. حقيقت اين است كه اگر فرد همواره در موقعيتي قرار داشته باشد كه به محاسبه هزينه و فايده زندگياش نرسد، هيچگاه با اين سوال كه «آيا اين زندگي ارزش زيستن دارد يا نه» نيز مواجه نخواهد شد. در واقع، يك انسان زماني به عقلانيتِ عملي خودش، براي ادامه دادن يا ندادن زندگي متوسل ميشود كه يك يا چند مورد از پنج فاكتوري كه ذكر شد با اختلال مواجه شود. پرسش از معناي زندگي، زماني پيش ميآيد كه فرد شور و شوق خود به حيات را از دست داده و به محاسبه روي آورده باشد. در اين حالت است كه فرد از خودش ميپرسد دارم چه كار ميكنم؟ چرا كاري ميكنم كه اينهمه براي من هزينه دارد؟! و به اقتضاي عقلانيت، به اين مساله فكر ميكند كه آيا زندگي كردن برايش ميارزد يا نه و اگر به اين نتيجه برسد كه نه، نميارزد، تصميم ميگيرد كه با خودكشي، اين سير را متوقف كند (شوق زندگي و ميل مبهم خودكشي، مصطفي ملكيان، 1395، هفتهنامه كرگدن، روزنامه اعتماد).
نتيجهگيري
مرور استدلالهاي فيلسوفان درخصوص خودكشي و همچنين مرور وضعيت افرادي كه هرگز به خودكشي نميانديشند، نشان ميدهد كه انسانها بهطور طبيعي ميل به زندگي دارند و درخصوص آن سوال نيز نميكنند، مگر اينكه اين ميل توسط يك نيروي بازدارنده متوقف شود. به عبارت بهتر، هر زمان كه خلأ عاطفي سر برسد يا تجارب ناخوشايند اتفاق بيفتند و به عبارت بهتر، درد و رنج پديد بيايد، اين امكان تشديد ميشود كه فرد درخصوص زندگي تشكيك كند. در حضور لذت، انسان هيچگاه به معاني و فلسفه نميانديشد، زيرا اعتراض و شكايتي ندارد كه به واسطه آن بخواهد به فكر فرو برود. سوال و انديشه زماني پيدا ميشود كه فرد دردمند شده باشد. بر همين اساس، پوچگرا شدن يا معنادار دانستن زندگي، نتيجه از دست دادن شور و شوق طبيعي زيستن است و درست زماني كه فرد به «چرايي» زندگي ميانديشد، ميل به خودكشي نيز در او پديدار ميشود.
در حقيقت، فلسفه به اين دليل مجبور به پاسخ اين سوال است كه «آيا زندگي ارزش زيستن دارد يا خير» كه «بديهي بودن زندگي» مورد ترديد واقع شده است (گرچه اساسا كار و هدف فلسفه اين است كه از امور بديهي بداهتزدايي كند). افلاطون از اين رو خودكشي را در برخي موارد موجه درنظر گرفت كه معتقد بود زندگي معنايي دارد و انسان بايد درصدد كشف اين معنا براي خودش باشد. در واقع، افلاطون در اثر از دست دادن شور زندگي و ابتلا به درد و رنج، به محاسبه هزينه و فايده زندگي دچار شده بود و به همينخاطر، در برخي موارد قادر به هضم «ارزشمند بودن خودِ زندگي» نميشد. افلاطون با اين باور كه در بطن زندگي حقيقتي هست كه بايد كشف شود، به اين انديشه رسيده بود كه احتمالا اگر آن حقيقت كشف شود، تحمل درد و رنج برآمده از زندگي نيز توجيهي خواهد يافت و از همين رو درصدد بود كه براي زندگي معنايي كشف كند. نيچه بر اين باور بود كه براي زيستنِ زندگي بايد براي آن معنايي جعل كرد و از اين طريق از انديشه خودكشي گريخت و كامو نيز بر اين اعتقاد بود كه در عين پذيرش پوچي، بايد قهرمانانه به زندگي ادامه داد. اما حقيقت اين است كه خودكشي، حتي در صورت كمرنگ شدن شور زندگي، به پوچي رسيدن و بيمعنا شدن زندگي نيز وجهي نخواهد داشت؛ زيرا براي اينكه بتوان به مجاز بودن خودكشي راي داد، نياز است كه سه پيششرط محقق شده باشد: اول اينكه فرد با محاسبات عقلاني به اين نتيجه برسد كه در آينده، شرايطي براي او رخ نميدهد تا جبران درد و رنجهاي كنوني او باشد. دوم اينكه فرد به اين نتيجه قطعي رسيده باشد كه رنج و دردي كه اكنون متحمل ميشود مربوط به نوع ديدگاه او نيست و سوم اينكه فرد به اين نتيجه قطعي برسد كه درد و رنج ناشي از خودكشي او، هيچ درد و رنج جبرانناپذيري را به ديگران وارد نميكند و به نظر ميرسد كه با اندكي تفكر، معلوم ميشود كه اين سه مورد، هيچگاه محقق نميشوند تا از اين طريق بتوان به موجه بودن خودكشي حكم كرد.
نويسنده، روانشناس
و دانشآموخته فلسفه اخلاق
انسانهایی نیز هستند که در عین اینکه به معنایی برای زندگیشان نرسیدهاند، آن را پوچ و بیمعنا هم نمیبینند و بر همین اساس نیز، هرگز به خودکشی نمیاندیشند. اینکه این افراد، چطور و چرا در چنین موقعیتی هستند، به حال درونیِ آنها برمیگردد و این حالِ درونی نیز، نتیجه و برآیند گردهماییِ پنج عامل است که در این افراد به شکل سالم و سلامت با هم مجتمع شدهاند: وراثت و ذخیره ژنتیکی، محیط زندگی و شرایط تربیتی، سن و سال، تجربههای ذهنی و سنخ روانی. هرگاه این پنج فاکتور به شکلی صحیح در کنار هم جمع شوند، سبب میشوند که فرد از نظر احساسی، هیجانی و عاطفی، به حالتی برسد که از آن به شور و شوق تعبیر میشود؛ حالتی که همان نشاط زندگی است.