نوشتاري بر مجموعه داستان «خانه تاريك برادرم» نوشته كيومرث سليماني
جانب روشن در گونههاي تاريك م رگ
«اعتماد»: كيومرث سليماني ديماه 1336 در نفتسفيد خوزستان كه در آن زمان از توابع رامهرمز بود، به دنيا آمد اما بزرگشده شهر آبايياش مسجدسليمان است. آثار اين نويسنده بختياريتبارِ ساكن شاهينشهر اصفهان در جرايد دهههاي 60 و 70 منتشر ميشد كه «اسكلتهاي ژاپني»، «دو برادر» و «آتش چارهساز» در آدينه، «نفتسفيد» در نگاه نو، اپيزود «سي» از فيلمنامه «سي، چهل، پنجاه، شصت» در كارنامه... و يادداشتهايي در روزان، تكاپو و ... از آن جملهاند. او نمايشنامه هم مينويسد و از آثارش در اين زمينه «هفت قبيله گمشده» را قطبالدين صادقي در جشنواره فجر اجرا كرد. «خانه تاريك برادرم»، مجموعهاي خواندني از داستانهاي اوست كه به تازگي از سوي نشر پرسش راهي كتابفروشيها شده است.
ناجي سواري
كيومرث سليماني نويسندهاي است ايستاده بر سنت جنوب. از آنجا ميآيد. اين آمدن را هم در مكان متبلور ميكند و هم در زبان. او در كتاب «خانه تاريك برادرم» با روايتي ديگرگونه از حضور انسان در مكان، ما را به بازخواني مجدد تاثير مرگ بر زندگان دعوت ميكند؛ اما روايتها جز در داستان «اسكلتهاي ژاپني» شرحي هستند بر حضور مادي مرگ در زيست معنوي انسانها. گويي كه مرگ به صورت شبحي با سايهاي تاريك و دهاني خاموش در حاشيه زندگي ايستاده است و آن را فقط ميتوان از بازخواني علل مرگ يا شكل حدوث آن فهميد. گاهي روايت در مكاني ديگر با جغرافياي فرهنگي متفاوت اتفاق ميافتد اما تلقي انسان ايراني از آن و گره زدنش به جانب مادي زندگي، معنايي تداوم يافته در حيات انسانهايي ميدهد كه از آنها جز جسدي در حال سوختن به جهت رستگاري، باقي نمانده است. انگار نويسنده با انتخاب اقليمي ديگر به ما ميگويد: اين مرگ نيست كه ما را به موجود متفاوتي تبديل ميكند بلكه فهمي كه ما از آن داريم ما را به آدمهايي متفاوت با مردمان جاهاي ديگر بدل ميكند. براي همراه شدن با دلالتهاي معنايي در ساحت روايي اثر، با نگاهي تازه به مقوله مرگ نظر بيفكنيم تا افق معنايي آن دلالتها را در كلمات روشنيبخش داستانها به صورت جداگانه كشف كنيم.
رواننژندي شخصيتها، زمانپريشي روايت
روايت داستان اول مجموعه، «مسافران مرموز»، با حضور دو برادر در اتوبوس آغاز ميشود. بزرگتر و كوچكتر در اين روايت با هم گفتوگوهايي سربسته ميكنند و مدام از له شدن سيبزمينيها و چهچهه بلبل حرف ميزنند. شكل معماگونه رفتار و گفتار دو شخصيت كشش و تعليقي مناسب به وجود ميآورد و اين كنجكاوي براي گشودن گره داستان مخاطب را تا سطور نهايي همراهي ميكند. بزرگتر دچار هيستري شده است و كوچكتر براي درمان او را نزد دكتر ميبرد. قبل از بستري كردن بزرگتر، كوچكتر به خانه دوستي (كمال) ميرود و شب را در آنجا ميماند. رضايي كه از دوستان قديم بزرگتر است در خانه كمال او را ميبيند. بهتي كه كمال و رضايي از ديدن بزرگتر و حال او پيدا ميكنند با جمله «يحيي و يميت» تكرار ميشود. گويي كه بزرگتر كسي است كه از مرگ برگشته و زندگي دوباره به دست آورده است. بزرگتر در نيمه دوم داستان صامت است و با چشمهاي باز به سقف اتاق نگاه ميكند و در گفتوگوها شريك نميشود. كوچكتر در ادامه با كمال و رضايي، عقد بزرگتر با خواهر سعادت را فسخ ميكند و معلوم ميشود كه بزرگتر قبل از آنكه به چنين حالي دچار شود وضعيت روشني داشته و زني در انتظارش بوده است اما با گسيختگي حالت روانياش برادرزن خواهان طلاق است. زن در اين داستان موجودي پوشيده با چادر است و ظاهري دارد با كمترين جزييات. نامي هم از او برده نميشود و در سوال محضردار براي فسخ عقد تنها به گفتن جمله كوتاه: «نظر ايشان» اكتفا ميكند. اين شكل پرداختن به ماديت زن در داستان هم با وجه رمزگونگي زيست شخصيتهاي اصلي، مناسبت معنايي ميسازد و هم نشان ميدهد كه زمان آشنايي بزرگتر با او چنان كوتاه بوده كه شكل يك رابطه عاطفي درخور اعتنا را به خود نگرفته است. براي همين بهصورت برشي ناكام و تلخ بر پيكره روايت وارد و به سرعت از توالي رويدادهاي آن خارج ميشود. كوچكتر به كمك دوستان قديمياش بزرگتر را در بخش بيماريهاي رواني بستري ميكند. در يك سوم پاياني داستان دوباره بزرگتر لب به سخن باز ميكند و گره از معماي روايت ميگشايد. معلم بوده، به زندان رفته و دچار لطمه روحي شديد شده است. با اينهمه توانسته از مجازات مرگ بگريزد و سر به بيابان بگذارد. صداي چهچهه بلبل كه در تمام روايت در كنار له شدن سيبزمينيها تكرار ميشود، در اينجا استعاره از صداي مرگ است. سيبزميني در حكم نشانه قوت طبقه فرودست، تمثيلي است از طبقه كارگر و به ميانجي اين مفهوم در روايت ميتوان حدس زد كه كاراكتر روايت سليماني يك چپ بوده است. روايت در ساخت خودش يكدست و منضبط است و وارد كردن شخصيتهاي فرعي به آن در جهت رساندن پيامهاي كوتاهي است كه از زبان آنها بازگو ميشود. در بخش پاياني داستان، نقش بزرگتر و كوچكتر تغيير كرده و شكلي وارونه پيدا ميكند. گويي در تمام اين مدت، كوچكتر دچار هيستري بوده و بزرگتر به تيمار و نگهدارياش مشغول. اين دگرگوني در نفسانيت كاراكترها و پيچش در نقشي كه ايفا ميكنند، نشاندهنده اين مطلب است كه وضعيت «هيستري» ميتواند در هر زمان و براي هر كسي اتفاق بيفتد يا آنكه همه همزمان دچار گونهاي از هيستري شدهاند و اين درك ميتواند علت رواننژندي و عصبيت كاراكترها را توجيه كند. شايد از همين رو باشد كه زمان حال داستان به درستي روشن نيست و ما با روايتي زمانپريش، متناسب با ساخت و پرداخت شخصيتهاي اثر روبهرو هستيم.
مرزِ باريك مرگ و دلمردگي
در داستان «آتشِ چارهساز» نويسنده از روش تكگويي استفاده ميكند. راوي زني است كه دخترش (صغري) را در شانزدهسالگي به عقد آدمي ميانسال در آورده و در حال شرح ماوقع به ميانجي فلاشبكهاست. مرگ در اين داستان شمايل رنگارنگي دارد. گويي كه نويسنده از زبان راوي در حال پردهخواني است. يكبار فقدان رابطه است، يكبار به قهقرا رفتن چيزي در سيرت آدمي است كه تداعيهاي آن در صورت مبهوت و فلكزده عيان ميشود. نويسنده با چيرهدستي نشان ميدهد كه فاصله بين مرگ و آدم دلمرده چنان كم است كه اين دو، هر كدام، در ديگري به عرضه درميآيند و آينه تنها مكاني است براي تجلي اين اتفاق. به عبارت ديگر آدم بريده از زندگي در آينه به چهرهاي ديگر از شبحتاريك مرگ نگاه ميكند و در آخر، مرگ ميل به نيستي كشاندن هستهاست؛ لذا در رغبت زن براي انتقام، مبدل به امري ارادي ميشود: «نوا دستشون به مال بچههام برسه. نوا پاشون رو تو منزلم بذارن. شكر خدا، خودت يادم دادي. منزل رو به آتش ميكشم. منزلو مفت ميخوان هان؟ ارواح پدرشون. همهشو آتش ميزنم.»
تقابل سنت و مدرنيته در ديار رفتگان
در داستان «نفتسفيد» راوي مردي است كه به جاي دوست و همكار خود راهي ماموريتي ميشود در روستايي كه محل زندگي اجدادي و سپري شدن دوران كودكي راوي بوده است. خاطراتي از دوران كودكي او را در ضمن اين سفر همراهي ميكنند. گويي هرچه به زادگاهش نزديكتر ميشود، آن خاطرات نيز زندهتر ميشوند. با اينهمه حسي مجهول باعث ميشود كه قهرمان روايت همواره دچار ترديد باشد. ترديدي كه شكل يك باور خرافي را به مرگ پيوند ميدهد: «جايي شنيده بودم كه آدمها موقع مردن به زادگاهشان برميگردند. به خاطر همين بود كه ترس داشتم به آنجا بروم. يعني مقدر بود كه بميرم؟ آنهاي ديگر چه؟ آيا كس ديگري بود كه به آنجا رفته باشد و زنده برگشته باشد؟» شخصيت داستان در ادامه با يك راننده همراه ميشود و به طرف مكان مورد نظر «نمره دوازده» حركت ميكند. در بين راه راننده به طرز مرموزي از ادامه سفر باز ميماند. قهرمان به مكان مورد نظر ميرسد و در آنجا با روستايي متروكه روبهرو ميشود كه در حوالي آن فقط يك گورستان وجود دارد با گورهايي كهنه و يك گور تازه. پيرمردي در آنجا زيست زاهدانهاي دارد. كسي كه در خلال روايت قهرمان با يادآوري خاطرات كودكياش او را شناسايي ميكند. مردي كه كليدواژه فهم دوباره مكان را در گذشته او كاشته بود: «مونتينبلو». گويي اين عبارت كليد گشودن صندوق رازهاست و مثل طلسمي در ذهن راوي معلق مانده است: «اين كلمه و آن مرد همچون كابوسي به سراغم آمد. بيشتر وقتي كه از زندگي روزمره به تنگ ميآمدم و نفس زندگي برايم علامت سوال بود.» همهچيز در اين داستان نشاندهنده امر عارض است و متعارض، بين سنت و مدرنيته. از يكسو روستازادگاني قرار دارند كه فرزند خود را قرباني خرافه ميكنند و درگير اجنه و «از ما بهتران» هستند و از ديگرسو شركت نفت و انگليسيها را داريم كه نگهباني را براي محافظت از يك چاه متروكه در نقطهاي مجهول به خدمت ميگمارند. ابزارهاي اين دو سمت با يكديگر متفاوتند. در بخش سنت، ورد، باور خرافي و حافظه جمعي قد علم ميكند و در سوي ديگر (امر مدرن) انسان امروزي براي وقايعنگاري و ثبت رويدادها اقدام به نوشتن جزييات حوادث بر كاغذ ميكند. فصل مشترك بين دو طرف اما حضور مرگ در زندگي و شكل بديهي رخداد آن است. در داستان چنين آمده است: «عمو اسكندر! ميت رو بگذاريم پهلوي بابابزرگ اينا؟» اسكندر كه خيلي پير شده بود، پيرتر از همسن و سالانش، با صداي شكسته گفت: «نه، اونا زيادي مردهان، علم نبايد قاطي اونا بشه. اصلا بيرون قبرستون خاكش كنين تا اون دنيا هم از بقيه سوا باشه!»
امتداد مرگ، بازنمايي صبر و ملال
در داستان «يك روز بسيار بلند» نويسنده با استفاده از زاويهديد نمايشي در حال بازنمايي صبرِ آزاردهنده، ملال زندگي و روزمرگي كلافهكننده است. آدمهاي اين روايت همه در انتظار رسيدن كسي هستند اما اين انتظار كشنده در گرماي طاقتفرساي روز مدام كش ميآيد و طعم تلخ آن خانه و اتاقهايش را پر ميكند و خودش را بر فضاي آن و آدمهايش تحميل ميكند. شكلي از حادثه ناگوار زير پوست روايت جاري است كه در ميانه داستان به سطح ميآيد. انگار جايي در گذشته رخداد شومي اتفاق افتاده و سايه آن بر آينده شخصيتهاي داستان همچنان حاضر است: «كنار سنگ مزاري ايستادند. دختر كنار سنگ نشست. بالاي سنگ، جعبه آلومينيومي مربعشكلي بود كه روي آن پرده سبز رنگورو رفتهاي كشيده شده بود. مادر پرده را به كناري زد. جواني نوخط با چشماني مصمم به آنها نگريست. مادر به سينه كوبيد: «دا، رودم، سهراب، ددوته آوردم، بلندآبو صلح كنين، يكي ديه نه ببخشين، جنگ بس!» وقتي مادر و دختر از قبرستان برميگردند، پشت در حياط بسته پلاستيك سياهي را مييابند كه پر از ميوه، شيريني، آجيل و يك دسته گل است. چشمروشني پشت در و پلاستيك سياه و عدم حضور خواستگار، معناي فقدان را به همراه دارد و گويي اين نيامدن امتدادي از معناي مرگي است كه در گذشته حادث شده باشد.
زبان، كانون رويارويي ديدگاهها
داستان «خانه تاريك برادرم» كه عنوان كتاب را نيز يدك ميكشد، ماجراي انفصال و جداافتادگي است. روايت، معناي شعر مولوي را به ذهن متبادر ميكند: «هركسي كو دور ماند از اصل خويش/ باز جويد روزگاري وصلِ خويش». راوي براي مراسم چله زن برادر مرحومش به اتفاق بستگان عازم شمال كشورند. در آنجا با خانواده زن برادر مجادلهاي لفظي صورت ميگيرد و در خلال نمايش اين سنت ديرينه (مراسم چله) و بيتوته مسافران، راوي با برادر كوچكتر عروس مرحوم همسخن ميشود و بخش بزرگي از واقعيت مجهول زندگي برادر بزرگتر براي راوي معلوم ميشود. راوي در طول روايت بهواسطه يادآوري خاطرهاي دور از نحوه آشنايي پيشكار خانواده عروس كه به نيابت از آنها وكيل شده بود تا درباره داماد و اصل و نسبش تحقيقاتي كند، فضاي متفاوت فرهنگي بين دو خانواده را با صميميتي مثالزدني توصيف ميكند: «مرتب چشم ميدراند به سر و وضع اتاق كه حتي يك صندلي هم در آن پيدا نميشد و در و ديوارش هم لختلخت بود. روي قالي دوازده متري ماشينياي نشسته بود كه همين چندوقت پيش خريده بوديم. با دست لبهاش را گرفت و بررسي كرد.» داستان از سه بخش تشكيل شده است. بخش اول شرح مسافرت راوي و بستگان، بخش دوم دوره دانشجويي راوي (اوايل پاييز ۵۸) و بخش سوم زماني است كه راوي برادرش را از دست داده و در حال بازخواني يادداشتهاي اوست. انرژي نويسنده در پاره پاياني داستان مصروف شخصيتپردازي برادر راوي شده است و در آن آدمي را ترسيم ميكند كه نسبت به زنان، بدبين و رفتارش با آنها همراه با تحكم است. البته در خلال ترسيم شخصيت برادر در گذشته از نسبت بين افراد و روابط شخصيتهاي داستان نيز پرده برميدارد. اگرچه اين بخش از داستان به گيرايي و جذابيت دو بخش نخست نيست اما در تكميل طرح كلي داستان گرههاي بسياري از آن را براي مخاطب ميگشايد و دليل روايت را ارايه ميكند. روايت در اين داستان با مرگ شروع ميشود و با آن نيز خاتمه مييابد. كارگرداني صحنهها در دو بخش آغازين داستان كيفيتي بديع دارد. نويسنده شواهد و قرائن بصري، فضا و محيط و جزييات را براي تفسير در اختيار مخاطب قرار ميدهد و امكان رسيدن به جمعبندي مطلوب را به او واميگذارد اما پرگويي و فلسفهگويي نويسنده در پخش پاياني به غيرقابل درك شدن دامن ميزند. تاثير چنين شيوهاي آن است كه تصوير غامضي را از شخصيت داستان در ذهن مخاطب خلق ميكند: «براي جلوگيري از فاجعه حق نداشتم اجازه دهم موجودي متولد شود كه در وضعيتي بحراني و تراژيك بار گناهي كه بر دوش ماست، بر شانههاي ضعيف او حمل شود؛ همچون ما كه بار گناهان پدران خود را بر دوش كشيديم...» داستان كه شرح اتفاقات و گفتوگوهاي بسيار بين زندگان است، بنمايه خود را از مرگ ميگيرد. گويي شبح برادر بزرگتر در حاشيه روايت ايستاده است و به تلاش برادر كوچكتر براي فهم آنچه بر او رفته است، نگاه ميكند. عمل فهميدن كه يك عمل پوياست و به نحو تفكيكناپذيري با پاسخ عجين شده است، با موافقت يا عدم موافقت و تنها از طريق پاسخ حاصل ميشود؛ اما زبان راوي در بخش پاياني به كانون تنش مداوم بين ديدگاهها تبديل ميشود.
الحاق لايههاي فرهنگي در سايه مرگ
مجموعه داستان كيومرث سليماني منسجم و پر از قرائتهاي متفاوت است. گاه به گذشته نقب ميزند و تاريخ را ميكاود و گاه گذشته را از طريق بازسازي نوستالژيك زيست خانواده به زمان حال احضار ميكند و همه قواي ادبياش را براي ساختن اقليم و مخصوصا بافتار قومي به خدمت ميگيرد. فصل مشترك همه روايتها نگاه ديگرگونه به مقوله مرگ است و نويسنده به مدد اين مفهوم لايههاي مختلف و بهويژه پايين اجتماع را به هم ملحق كرده و به واحدهاي زباني يك فرهنگ تبديل ميكند.
مجموعه داستان كيومرث سليماني منسجم و پر از قرائتهاي متفاوت است... و همه قواي ادبياش را براي ساختن اقليم و مخصوصا بافتار قومي به خدمت ميگيرد. فصل مشترك همه روايتها نگاه ديگرگونه به مقوله مرگ است و نويسنده به مدد اين مفهوم لايههاي مختلف و بهويژه پايين اجتماع را به هم ملحق كرده و به واحدهاي زباني يك فرهنگ تبديل ميكند.