بار امانت
مگر چه ريختهاي در پياله هوشم
كه عقل و دين شده چون قصهها فراموشم
تو از مساحت پيراهنم بزرگتري
ببين نيامده سر رفتهاي از آغوشم
چه ريختي سر شب در چراغ الكليام
كه نيمه روشنم از دور و نيمه خاموشم
همين خوش است همين حال خواب و بيداري
همين بس است كه نوشيدهام ... نمينوشم
خدا كند نپرد مستيام چو شيشه مي
معاشران بفشاريد پنبه در گوشم
شبيه بار امانت كه بار سنگيني است
سر تو بار گراني است مانده بر دوشمسعيد بيابانكي