خاطرات سفر و حضر (66)
اسماعيل كهرم
يك رديف درختهاي چنار و.... مقابل منزل بنده كاشتهاند كه وظيفه آب دادن آنها (با رضايت و اشتياق كامل) به عهده من است. رانندگان وسايط نقليه نيز با شادي از سايهاي كه درختان فراهم ميكنند، اتومبيل خود را زير سايه پارك ميكنند. يكبار زنگ منزل بنده را زدند. بيرون رفتم. يك «جن -تل من» واقعي بود. با اعتراض و فرياد فرمود «آقا من هفتاد تومن دادم، اين ماشين رو شستم و اونوقت شما ببين چه به روزش آوردين.» رفتم به طرف ماشين كه ببينم چه بلايي به سر ماشين آقا درآوردهام. اتومبيل ايشان يك ماشين سفيد رنگ بود كه چند لكه آب روي آن افتاده بود! صاحب ماشين گله داشت كه ماشينش را كثيف كرده بودم. ايشان را نميشناختم و از همسايگان نبودند! گفتم ببخشيد. وجه آن را تقديم ميكنم ولي ممكن است بفرماييد چرا شما ماشين خودتان را اينجا پارك كردهايد و آنطرف خيابان نگذاشتيد؟ ايشان گفتند «خب معلومه آقا، اينجا سايه بود...» وسطهاي گفتارش متوجه شد كه چه ميگويد. من هم ادامه ندادم. تعظيم كوچكي كرد و خداحافظي كرد و عقب عقب رفت. لازم نبود كه به او يادآوري كنم كه سايه را درختان توليد ميكنند و آنها نياز به آب دارند.... العاقل يكفي بالاشاره!