• ۱۴۰۳ شنبه ۲۶ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5038 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۸ مهر

روايت «اعتماد» از لحظه‌ها و آدم‌ها

سمفوني در بيمارستان

آزاده فراهاني 

 

در كشويي بيمارستان باز مي‌شود و پسر جواني با سرفه‌هايش وارد بيمارستان مي‌شود. مامور انتظامات كنار ميزش ايستاده است و همزمان با دو گوشي تلفن در حال صحبت است. پسر جوان به سمت ميز مامور انتظامات مي‌رود.

 مامور انتظامات در حال صحبت با تلفن است: «از صبح تا الان ۳ تا فوتي داشتيم. نمي‌دوني چه محشريه اينجا.»
پسر جوان چندبار سرفه مي‌كند و از مامور انتظامات مي‌پرسد: «كجا بايد آمپول رمدسيوير سرپايي بزنم؟»
مامور انتظامات: «برو اورژانس از دكتر بپرس.»
پسر جوان: «اورژانس كجاس؟»
مامور انتظامات: «يكم جلوتر پشت آسانسور.»
پسر جوان كنار ديوار سنگي بيمارستان، زني سالخورده را مي‌بيند كه كنار واكرش، روي صندلي نشسته است و به سختي نفس مي‌كشد. 
پسر جوان‌ به كنار صندلي مي‌رود و مي‌پرسد: «مادر كمك مي‌خواي؟»
زن سالخورده: «آره پسرم، من رو ببر پيش شوهرم، ميخوام ببينمش ولي نمي‌ذارن برم ببينمش...»
پسر جوان سكوت مي‌كند، مردي ميانسال را مي‌بيند كه با سرعت به سمت همان صندلي مي‌آيد و كنار صندلي زن سالخورده مي‌نشيند و مي‌گويد: «مامان‌، دكتر گفت ريه‌هاي تو هم‌ مثل بابا خيلي درگير شده ولي تخت خالي تو Icu ندارن...»
پسر جوان سرش را پايين مي‌اندازد و به سمت اورژانس مي‌رود.
اورژانس
در اتاق معاينه اورژانس باز است. پسر جوان كنار اتاق معاينه مي‌ايستد و به دختر جواني كه كنار پدر پيرش در اتاق معاينه نشسته است، نگاه مي‌كند. دختر جوان پاي راستش را محكم تكان مي‌دهد و به دهان دكتر اورژانس زل زده است. دكتر اورژانس به عكس ريه پدر دختر جوان نگاه مي‌كند و همزمان با تلفن از پرستار مي‌پرسد: «جواب پي‌سي‌آر مريض تخت ۸ چي شد؟ تخت ۶ رو بردي براي سي‌تي‌اسكن ريه؟ جواب آزمايش خون تخت ۵ رو بيار ببينم!»
دختر جوان همچنان به دهان دكتر زل زده است.
دكتر: «پدرت چند سالشه؟»
دختر: «۶۴ سال»
دكتر: «۷۰ درصد ريه پدرت درگير كرونا شده ولي تخت خالي اصلا نداريم!»
دختر جوان دكتر را نگاه مي‌كند و سكوت مي‌كند. بهياري با چند عكس و آزمايش وارد اتاق معاينه مي‌شود و مي‌گويد: «دكتر من بعد جنگ دنيا اومدم! ولي از رو فيلمايي كه تو بچگيم ديدم‌، انگاري الان مثل زمانه جنگه!»
دكتر: «جنگ؟؟؟؟؟! از جنگ هم بدتره! ما كي زمان‌ جنگ روزي ۵۰۰ تا كشته مي‌داديم؟! ما داريم روزي ۵۰۰ تا كشته به خاطر كرونا مي‌ديم.»
پرستار اورژانس، پسر جوان را صدا مي‌زند و مي‌گويد: «چرا اونجا وايستادي؟»
پسر جوان: «مي‌خوام آمپول رمدسيوير سرپايي بزنم.» 
پرستار اورژانس: «ببينم نسخه‌ات رو.» 
و سريع مي‌گويد: «برو طبقه هفتم‌، اتاق كنار‌ آي‌سي‌يو.» 
پسر جوان به داخل اتاق معاينه دوباره نگاه مي‌كند. دختر جوان همچنان به دهان دكتر زل زده است و گريه مي‌كند.
آسانسور
مامور انتظامات نگاهي به پسر جوان مي‌كند و مي‌گويد: «منتظر آسانسور نشو! حالا حالا نمياد! با پله‌ها برو!»
پله‌هاي بيمارستان
پسر جوان به پله‌هاي بيمارستان خيره مي‌شود و آرام از پله‌ها بالا مي‌رود. 
طبقه چهارم
پسر جوان نفس‌نفس مي‌زند، روي پله‌هاي طبقه چهارم‌ مي‌نشيند و به تابلوي بخش قلب در طبقه چهارم نگاه مي‌كند. 
دكتر ميانسالي از در اضطراري بخش قلب وارد راه‌پله مي‌شود و به بهيار جواني مي‌گويد: «سريع از تخت ۶ اسكن ريه بگير، مشكوك به كرونا است.» 
پسر جوان دوباره به آرامي از پله‌ها بالا مي‌رود. 
طبقه هفتم - ‌آي‌سي‌يو
پسر جوان به سمت ‌آي‌سي‌يو مي‌رود و داخل اتاق تزريق سرپايي رمدسيوير مي‌شود. 
سرفه‌هاي پسر جوان شديدتر شده است و صدايش به سختي شنيده مي‌شود.
 پرستار: «سرم اينجا نداريم! برو سرم بخر!»
پسر جوان: «خانوم‌ از صبح چندتا داروخانه رفتم! ولي هيچ جا نداشتن...» 
پرستار: «ما هم سرم نداريم! برو، خودت بايد سرم ‌پيدا كني!»
پسر جوان از اتاق بيرون مي‌آيد و كنار آسانسور مي‌ايستد، دكمه آسانسور را فشار مي‌دهد ولي آسانسور باز نمي‌شود.
 پسر جوان به پله‌ها نگاه مي‌كند، مكثي مي‌كند و صداي سرفه‌هايش در پله‌هاي بيمارستان مي‌پيچد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون