• ۱۴۰۳ دوشنبه ۵ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5040 -
  • ۱۴۰۰ يکشنبه ۱۱ مهر

گزارش زهرا مشتاق از اوضاع سياسي و اجتماعي افغانستان درسفر به هرات، پنجشير و كابل (بخش دوم)

اينجا كابل بود

گزارش  و عكس|
زهرا  مشتاق 
سينه ستبر مي‌كنم و خيلي شجاع مي‌روم در دل طالبان. خيلي زيادند. حدود چهل، پنجاه نفر. سلام مي‌كنم و مي‌گويم آمدم قلعه را ببينم. طالب‌ها اغلب به زن‌ها نگاه نمي‌كنند. اما براي من اهميتي ندارد. خداوند به ما چشم داده كه ببينيم و زبان داده كه سخن بگوييم. مي‌گويد نمي‌شود. طالب‌ها همه اسلحه به دست دارند و اينجا يكي از جاهايي است كه مراقبش هستند. بعد من آن برگه جادويي را درست جلوي صورت رييس‌شان مي‌گيرم و منتظر مي‌شوم راه را برايم باز كنند. كمي گيج و با تعجب نگاهم مي‌كنند و كنار مي‌روند. راهنمايي وجود ندارد و من به تنهايي قدم به يكي از زيباترين قلعه‌هاي دنيا مي‌گذارم و در تو درتوي قلعه بالا و پايين و هزارتوهايش گم مي‌شوم. رفتن به جاهاي تاريخي لذت‌بخش‌ترين تكه‌هاي زندگي عجيب و پر قصه من است. باور دارم زندگي زيسته ديگري داشته‌ام و جايي دور و در مكاني كهن زندگي كرده‌ام. وگرنه هيچ دليل ديگري براي اين اندازه شوق وجود ندارد. شايد در درونم ارواح ديگري هم باشد. غير از روح خودم كه پنجاه سال كنار هم، خوب و بد هم را تاب آورده و سپري كرده‌ايم؛ شايد در اعماق اين جان كه اين جسم رو به فرسودگي را هنوز با خود مي‌كشد، روح‌هايي از گذشتگاني باشد كه زماني من بوده‌ام؛ مرد يا زن، كودك يا سالخورده، نمي‌دانم. ولي در روح من، تناسخ يا تناسخ‌هاي چندباره رخ داده كه چيزي جانم و پايم را مي‌كشاند ميان اين دالان‌هاي بلند تو در تو كه زماني دور كساني در آن زيسته‌اند. عاشق شده‌اند. مرده‌اند. خود را كشته‌اند. تسليم خشم، نفرت، مهر يا حسادت شده‌اند. تولد كودكان را ديده‌اند و افسانه و قصه شنيده يا روايت كرده‌اند و كساني تاريخ نوشته‌اند كه جايي و زماني نام آنها باقي بماند و من حالا در قلعه «اختيارالدين» تك و تنها و در آستانه آفتابي كه رو به غروب مي‌رود از پله‌هاي بلند وارد دروازه‌هاي قلعه‌اي مي‌شوم كه گويا كسي از درون مرا پيش مي‌برد. 
هر قلعه دروازه ورودي جداگانه دارد. قلعه بالا داراي دو دروازه ورودي در سمت شمال و جنوب است و ورودي قلعه، پايين در قسمت غرب آن است . اين قلعه داراي 21 برج ديد‌باني است كه بزرگ‌ترين برج آن، برج تيموري نام دارد.طول قلعه از غرب به شرق 250 متر و از شمال به جنوب به نقاط مختلف بين 60 تا 70 متر مي‌رسد. مساحت و زيربناي برج در مجموع 17500 مترمربع و با احتساب پارك اطراف آن 33 هزار مترمربع است. موزه شهر هرات نيز در داخل همين قلعه قرار دارد. در گشت و‌گذاري كه زدم متوجه برخي شيشه‌هاي شكسته و به هم ريختگي فضاهاي داخلي موزه شدم كه به نظر مي‌رسد به آمدن به يك‌باره طالبان بي‌ارتباط نباشد. از هر طرف كه به قلعه وارد شويم راه‌هايي هست كه به همديگر وصل مي‌شود و باشكوه‌ترين قسمت قلعه رفتن به بلندترين برج مرتفع است كه ناگهان گويا برفراز هرات و خوش‌ترين بادهاي جهان ايستاده‌ايم؛ يك سمت، بازار سنتي و آدم‌ها و سمت ديگر، انبوهي از درختان پارك و زيبايي، زيبايي خيره‌كننده قلعه‌اي كهن.

سايه‌هاي  هراس 
صبح شبي است كه مرا از افغانستان اخراج كرده‌اند و قرار است ساعت 8 صبح از كنسولگري ايران در هرات به دنبالم بيايند و در كنسولگري خودمان تحت حفاظت باشم. چه آقاي سعيد خطيب‌زاده سخنگوي وزارت امور خارجه و چه آقاي صديقي كنسولگري ايران در هرات قول داده‌اند مشكل مرا كه نمي‌دانم چيست حل كنند و من به سفرم ادامه دهم. طالبان كه مي‌روند، مسوول پذيرش هتل مي‌گويد: «به خاطر گزارشت است كه از بي‌بي‌سي پخش شده.» 
با تعجب مي‌گويم: «بي‌بي‌سي؟ من خبرنگار ايراني هستم.»
مي‌گويد: «گزارشت را نديدي؟» و بلافاصله گزارشي در صفحه بي‌بي‌سي فارسي نشانم مي‌دهد كه از صفحه شخصي من در اينستاگرام برداشته شده و با تصاوير ديگري ادغام و يك گزارش تصويري درست كرده‌اند كه من تازه همان موقع از گوشي موبايل نعيم حكيمي مي‌بينم و آه از نهادم برمي‌آيد. لعنت به اين بدشانسي. تا صبح خوابم نمي‌برد. اعتراف مي‌كنم ترسيده‌ام. در اتاق را تا ته قفل كرده‌ام. آقاي صديقي مي‌گويد نگران نباشيد. اگر مي‌ترسيد الان كسي را بفرستم دنبال‌تان. مي‌گويم نه ممنونم. صبح خيلي زود بيدار مي‌شوم. وسايلم را از شب قبل جمع كرده‌ام. فقط بايد ملافه‌ها را جمع كنم. از حس تعليق و بلاتكليفي متنفرم كه همه جا هم دنبالم است و مثل چسب به زندگي‌ام چسبيده. حدود ساعت هفت و سي دقيقه صبح است كه در اتاقم پشت سرهم كوبيده مي‌شود. يا علي. گوشه در را باز مي‌كنم. يكي از كاركنان هتل است. مي‌گويد آمده‌اند دنبال‌تان شما را ببرند. با خوشحالي مي‌گويم از كنسولگري ايران است؟ مي‌گويد نه همان طالب‌هاي ديشب هستند. قالب تهي مي‌كنم. خدايا چه كار كنم؟ زنگ مي‌زنم كنسولگري. زنگ مي‌زنم آقاي خطيب‌زاده. به هر كس كه فكرم مي‌رسد. هيچ‌كس گوشي را برنمي‌دارد. نمي‌دانم بايد چه كار كنم. يك پيام صوتي در موبايلم ضبط مي‌كنم كه اگر اتفاقي برايم بيفتد بدانند چه شده. دوباره در اتاق كوبيده مي‌شود. در را باز مي‌كنم و دروغ مي‌گويم. «آقا من حمام هستم. صبر كنيد.» بي‌فايده است. مي‌روم بيرون. عبيد لعنتي با يك طالب ديگر اسلحه به دست درست در چند قدمي اتاق من روي مبل نشسته‌اند تا مرا با خود به مرز ببرند و اخراج كنند. نمي‌دانم چرا، در ذهنم دو صحنه زنده مي‌شود. يكي بازرس ژاول لعنتي كه دست از سر ژان وال ژان برنمي‌داشت و دست از تعقيبش نمي‌كشيد و صحنه تكان‌دهنده حمله «اين جوي جوي» در دادگاه به تام ساير. يك دفعه به قول دوستم شهين اربابي خودم را سفت مي‌گيرم و با شجاعتي كه نمي‌دانم از كجا به سراغم مي‌آيد، مي‌گويم من با شما جايي نمي‌آيم و محكم اضافه مي‌كنم جز كنسولگري ايران به هيچ جاي ديگر نمي‌روم. يك دفعه اتفاق عجيبي رخ مي‌دهد. بازرس ژاول، اين جوي جوي كه همه‌اش در قامت همين عبيد با دماغ تيز و استخواني و لكه‌هاي قهوه‌اي روشن شكل گرفته، از جا بلند مي‌شود و مي‌گويد باشد و مي‌رود. به همين سادگي. من از درون مي‌لرزم. به يكي از كاركنان هتل مي‌گويم يك فنجان شير گرم برايم بياوريد و مي‌روم داخل و يك دفعه مي‌زنم زير گريه. در همين چند دقيقه و از ديشب تا همين الان فشار سنگيني را تحمل كرده و به راستي ترسيده بودم. ياد حرف‌هاي ديشب معاون والي هرات افتادم كه گفت شما را رد مرز مي‌كنيم و حتي گوشي‌ات را نگاه نمي‌كنيم. يعني خيلي لطف مي‌كنند! درست راس ساعت 8 صبح مرد بلندبالايي از كنسولگري دنبالم مي‌آيد و من با خوشحالي سوار اتومبيل شاسي بلندي مي‌شوم كه پلاك سياسي دارد و احساس امنيت مي‌كنم. چند دقيقه بعد رو‌به‌روي كنسول نشسته‌ام و از ماجراهاي ديشب و صبح تعريف مي‌كنم. چيزي كه برايم عجيب است هر چه سعي مي‌كنم چهره آقاي صديقي را به ياد نمي‌آورم كه شايد نتيجه فشار سختي است كه از شب قبل تا همين صبح، تك و تنها تحمل كرده بودم و كسي نبود كه در اين شرايط روحي دشوار كنارم  باشد. 
 حياط كنسولگري زيبا، بزرگ و بسيار پردرخت است. مي‌گويند عكسبرداري ممنوع است . فكر مي‌كنم كنسولگري ايران يكي از قديمي‌ترين كنسولگري‌ها باشد كه الان هرچه تلاش مي‌كنم، تاريخي كه روي در ورودي ديده بودم به ياد نمي‌آورم. ساعت حدود ده صبح به همراه دو نفر از آقايان كه رايزن‌هاي سياسي ايران در كابل هستند و بعد از چند هفته مرخصي به افغانستان برگشته‌اند، راهي فرودگاه هرات مي‌شويم. فرودگاه پر از نيروهاي طالبان است. كوله‌پشتي سنگين به روي دوشم است و همين طور كه دارم راه مي‌روم، يك پسر جوان مو بور با چشم‌هاي روشن و لباس قهوه‌اي كه جلويش خامه‌دوزي است، صاف مي‌آيد رو‌به‌رويم مي‌ايستد و مي‌گويد: «شما زهرا مشتاق هستيد؟» يا خدا. اخم مي‌كنم و مي‌گويم بله. مي‌گويد: «شما اجازه پرواز به كابل نداريد.» به رايزن‌ها نگاه مي‌كنم. آنها هم مستاصل هستند. يك دفعه يك خانم هم مي‌رسد. چادر رنگي و لباس بلند خانگي تنش است. روي ابروهايش مداد سياه پررنگي كشيده و صورتش را با كرم سفيد كرده. لبخند مي‌زند و مدام تعارف مي‌كند كه همراهش داخل اتاق بروم. به او هم اخم مي‌كنم. از هر چه كه منتسب به طالبان باشد، بيزارم. هر سه به سمت اتاق مي‌رويم. بعد يك دفعه متوجه مي‌شويم هم پسر جوان و هم آن خانم، هر دو پليس فرودگاه هستند. ولي با تغيير حكومت خانه‌نشين شده‌اند و يكي، دو روزي است كه به دستور طالبان به سركارشان برگشته‌اند. ولي اجازه پوشيدن يونيفرم ندارند و به اين شكل مسخره و غيررسمي به سركارشان بازگشته‌اند. با آمدن طالبان، زن شوهرش را گم كرده و با آنكه به نظر مي‌رسد سن زيادي داشته باشد، نگران بچه‌هاي خردش است و يك بند گريه مي‌كند و مي‌گويد: «دعا كنيد شوهرم را پيدا كنم.» دلداري‌اش مي‌دهم و آرزو مي‌كنم مردش را پيدا كند. گرچه.... پليس جوان مي‌گويد: «من تقصيري ندارم و طالبان، شما را نگه داشته‌اند.» دو رايزن سياسي مي‌توانند بروند. مشكل من هستم. باز شجاع مي‌شوم و مي‌گويم: «مي‌خواهم رييس‌تان را ببينم.» رييس فرودگاه مي‌آيد؛ يك طالب سفيدپوش با قدي كوتاه و يك عمامه بزرگ سياه. من كلافه‌ام. مي‌گويم: «سفارت ما اعلام كرده مشكل من حل شده. الان چرا به من اجازه پرواز نمي‌دهيد؟» سرش را با خونسردي تمام حركت مي‌دهد كه يعني صبر كن درست مي‌شود. هر دو رايزن كارت پرواز مي‌گيرند و وضعيت من هنوز نامشخص است. حالا فكر كنيد در همان حالت دوباره علامت ميتي‌كومان يعني همان مجوز را درمي‌آورم و به سمت رييس فرودگاه مي‌گيرم و مي‌گويم: «مي‌شود با شما يك مصاحبه تصويري داشته باشم؟» رايزن‌ها با چشم‌هاي گرد شده نگاهم مي‌كنند و از تعجب دهان‌شان باز مي‌ماند. راستش الان كه در حال نوشتن اين گزارش سفر هستم، خودم هم از اين قسمت خنده‌ام گرفت. رييس طالب روي مبل بزرگي مي‌نشيند و من شروع به گفت‌وگو مي‌كنم. آن وسط هم غر مي‌زنم هواپيما نرود ما جا بمانيم و او هم طوري سرش را تكان مي‌دهد كه «رييس منم. تا من نگويم هواپيما جايي نمي‌رود.»  بعد يك دفعه از پليس جوان مي‌خواهد حرف‌هاي مصاحبه را ترجمه كند و او هم به پشتون جواب مي‌دهد. اين را متوجه شدم كه طالبان به ‌شدت مايل است گفت‌وگوهاي رسمي‌اش به زبان پشتون باشد و نه فارسي‌دري. 
بالاخره به من هم اجازه پرواز داده مي‌شود. با خط هوايي آريانا كه يكي از خطوط اصلي هوايي در افغانستان است راهي كابل مي‌شويم. روي صندلي من نوشته شده 12 اف. ولي با كلي احترام مرا در بيزنس كلاس مي‌نشانند و من به هواپيمايي نگاه مي‌كنم كه حتي يك مهماندار زن هم ندارد و همه به دستور طالبان خانه‌نشين شده‌اند. حدود چهل نفر مهماندار زن كه فقط چندبار دفتري را در محل هواپيمايي امضا و اعلام حضور كرده‌اند و بعيد به نظر مي‌رسد ديگر به شغل‌شان بازگردند.

كابل 
قيامت در فرودگاه كابل به پايان رسيده است و از در و ديوار طالب مي‌بارد. با اسلحه‌هاي آماده به شليك راه مي‌روند و آدم‌ها را طور ترسناكي نگاه مي‌كنند. يك ماشين ضدگلوله شيك و مشكي رنگ آمده دنبال ديپلمات‌هاي ما. الكي تعارف مي‌كنم كه نه خيلي ممنون خودم مي‌روم. سوارم مي‌كنند و مي‌برند سمت «افشار سيلو»؛ ايستگاه آكادمي پليس؛ به طرف مرقد علامه سيد اسماعيل بلخي. كابل مثل هميشه شلوغ است و آدم‌ها در دل هم وول مي‌خورند. ماشين‌ها بي‌قاعده از هر كجا كه دل‌شان بخواهد مي‌روند و مي‌آيند. فرعي، اصلي، يك‌طرفه دو طرفه و ورود ممنوع هم نداريم. همه‌چيز آزاد است. دستفروش و ميوه فروش‌ها بساط خود را درست تا وسط‌هاي خيابان پهن كرده‌اند. صداي بوق‌هاي 
پي در پي. در كابل مثل هرات مردم از ريگشا استفاده نمي‌كنند. در عوض تا چشم كار مي‌كند ماشين‌هاي اغلب كهنه امريكايي است كه مردم را جابه‌جا مي‌كند. ماشين ضد گلوله در كوچه‌هاي دنج و محله‌اي كه خيلي اختصاصي به نظر مي‌رسد، روان است تا پلاك را پيدا كنيم. جلوي پلاك 12 پياده مي‌شوم و دستم را مي‌گذارم روي زنگ. در را شبير باز مي‌كند؛ پسر پانزده شانزده ساله بلند قد و خوش‌سيمايي كه معلوم است از قوم هزاره است. مي‌گويم «سلام، منزل آقاي موسي اكبري اينجاست؟» بي‌هيچ حرفي كوله سنگين را از دستم مي‌گيرد و مي‌گويد «بفرماييد تو.» مرا صاف مي‌برد داخل ساختمان. از چند پله پايين مي‌رويم و مي‌گويد «اين خانه آقا موسي است. ولي خودشان نيستند. شب مي‌آيند. يعني هروقت كه مي‌روند زودتر از شب برنمي‌گردند.»
لعنت به مخابرات. لعنت به اينترنتي كه بي‌موقع تمام شود و دست مرا در پوست گردو بگذارد. در اين چند روز به پول خودمان حدود يك ميليون تومان سيم‌كارت و حجم اينترنت خريده‌ام، از سلام به خداحافظ نرسيده تمام شده. من هم كه ماشاءالله از ديوار هم تماس دارم. برمي‌گردم مي‌نشينم حياط، زير درختان انگور مفصلي كه هر چندتايش يك نوع انگور است. از ديشب كه با آن دلشوره گذشت تا الان كه ظهر هم گذشته، چيزي نخوردم و گرسنه‌ام. به انگورها نگاه مي‌كنم و باغچه كوچكي كه پر از انواع ميوه است؛ سيب‌هاي درشت قرمز رسيده، گلابي، انجير، خرمالو، به. انگار هزار سال است كه شبير را مي‌شناسم. مي‌گويم «مامان جان يك خوشه انگور برايم مي‌چيني؟» وقتي مي‌خندد چشم‌هايش گم مي‌شود. مستاجر آقاي موسي اكبري هستند. در طبقه بالا با مادرش، زن كاكايش و دو بچه‌هاي كوچك كاكايش زندگي مي‌كنند. پدرش در امارات كار مي‌كند. برادرش در ژاپن. خرج زندگي و كرايه خانه و چيزهاي ديگر را آنها مي‌فرستند و هر چند ماه يك‌بار مي‌آيند به خانواده سر مي‌زنند. درسش را نيمه رها كرده و برنامه دارد با كاكايش برود ژاپن. قبلا در محله ديگري زندگي مي‌كرده‌اند. آنجا با دوست‌هايش مدرسه مي‌رفته و خوش بوده. اينجا كه آمده دوستي نداشته و قيد مدرسه را زده. مي‌گويم مگر تو به خاطر دوست‌هايت مدرسه مي‌رفتي كه حالا درس را ول كرده‌اي و ده دقيقه‌اي منبر مي‌روم و از خودم مثال مي‌زنم كه در پنجاه سالگي مي‌خواهم درسم را ادامه دهم. انگورها مزه بهشت مي‌دهند. آنجل هم مي‌آيد. يعني قبل از آنجل، مامان شبير مي‌آيد؛ زني قدبلند با چهره‌اي كاملا هزاره‌اي و مهربان كه خوش و بش مي‌كند و اصرار مي‌كند بروم بالا خانه‌شان. تشكر مي‌كنم. مادر شبير يك سبد بزرگ آورده تا از درخت انگور بچينند. شبير مي‌رود بالاي نردبام و مادرش با دست نشان مي‌دهد كدام خوشه‌ها را بچيند. خيلي از خوشه‌ها داخل پارچه توري است. سبد پر از انگور مي‌شود. در مي‌زنند. دو زن مسن و يك زن جوان، بچه به بغل وارد خانه مي‌شوند و با مادر شبير روبوسي مي‌كنند. شبير مي‌گويد دوست‌هاي قديمي خانواده هستند و آنها را خاله جان صدا مي‌كند. آنجل سه بچه دارد. همسر آقا عبدالله است و سرايدار خانه آقا موسي هستند. آقا موسي كه ايران است خيالش از خانه و زندگي‌اش راحت است از بس آقا عبدالله خوب و مطمئن است. صبح تا ظهر در يك شركت كار مي‌كند و بقيه روز را هم كنار خانواده و آقا موسي. شبير هر چه زنگ مي‌زند آقاي اكبري را پيدا نمي‌كند. يعني گوشي را برنمي‌دارد. آنجل خانم مي‌گويد شوهرم شماره ديگري از آقا موسي دارد. اما آنجل خودش گوشي تلفن ندارد. شبير زنگ مي‌زند به شوهر آنجل كه او هم زنگ بزند به آقا موسي و بگويد كه من رسيده‌ام و چقدر منتظرش هستم. خسته‌ام. خوابم مي‌آيد و يك آن فكر مي‌كنم حالا كه آقاي اكبري را ممكن است پيدا نكنم بلند شوم بروم يك هتل و كارهايم را شروع كنم. اول از همه بايد خط و شارژ داشته باشم. نمي‌دانستم همين طوري كه اينترنت تمام مي‌شود، اعتبار تلفن زدن هم به پايان مي‌رسد. شبير تلفن مي‌كند به علي محمد افشار؛ دوستش كه راننده تاكسي است. خودش هم با ما مي‌آيد. داخل اغلب تاكسي‌ها و روي صندلي‌ها را با فرش مي‌پوشانند. علي محمد هم هزاره‌اي است. مي‌رويم بازار كابل. ظهر داغي است. من شيشه را پايين كشيده‌ام و دارم با موبايل فيلم مي‌گيرم. شبير مي‌گويد مواظب باش خاله جان يك دفعه قاپ نزنند گوشي‌ات را ببرند. جايي متوقف مي‌شويم. شبير مي‌ماند در ماشين. علي محمد مي‌گويد اگر ماشين را تنها بگذاريم مي‌دزدند. به دوست علي محمد حدود هفتصد افغاني مي‌دهم و خطم را دوباره راه مي‌اندازد. اولين كارم تماس با آقاي موسي اكبري است. خداي من، جواب مي‌دهد. نزديك است گريه‌ام بگيرد. مي‌گويم كجاييد آقاي اكبري؟! جواب مي‌دهد «من نگران شمايم. شما موبايل‌تان جواب نمي‌دهد.» مي‌گويد «من سراي شمالي هستم. بيا اينجا.»
جنگ، خر است. خرها البته كه موجودات شريف و زحمتكشي هستند. اما اين يك اصطلاح است براي بيان يك احساس. جنگ يعني آوارگي، بلاتكليفي، بي‌جاشدن، گرسنگي، بي‌پولي، به گدايي افتادن. سراي شمالي همه اينها را دارد؛ افغانستاني‌هاي آوار‌ه‌شده از جنگ، از ترس طالبان. شهرها كه پشت سر هم سقوط كرد مردم گريختند. كجا؟ كابل. چرا؟ چون آنجا را امن مي‌دانستند. هنوز چادرهاي پاره پوره خود را برپا نكرده بودند كه كابل هم سقوط كرد. حالا در تمام كابل حدود هشت اردوگاه علم شده. چقدر زن. چقدر بچه. چقدر مرد. كاش مي‌شد ر‌ها را بكشم. يعني چندين رها پشت سر هم كه بدانيد اينجا چه مي‌گذرد. مردم خسته. بي‌پناه. بي‌پول و بي‌خانمان. آقا موسي در همين اردوگاه كار مي‌كند؛ با كمك افغانستاني‌هاي كشورهاي ديگر، مثلا از امريكا يا استراليا كه شروع به كمك كرده‌اند و آقا موسي از ايران بلند شده رفته كابل براي كمك. اما اول بايد بدانيد آقاي موسي اكبري چه كسي است. خيلي از هنري‌ها آقا موسي را مي‌شناسند. او حدود سال 60 به ايران مي‌آيد. همين‌جا به دانشگاه هنرهاي زيبا مي‌رود. در حوزه هنري و اداره‌هاي اينچنيني مشغول به كار مي‌شود. ازدواج مي‌كند و هر سه فرزندش؛ بتول و فاطمه و علي‌اكبر در همين تهران به دنيا مي‌آيند. بچه‌ها حالا ماشاءالله براي خودشان كسي هستند و دانشگاه رفته‌اند، اما شناسنامه ايراني ندارند و در مدارك هويتي، ‌زاده كابل معرفي شده‌اند. آقاي اكبري عاشق ايران است. بعد از افغانستان، ايران وطن دومش است. آنقدر كه اينجا زندگي كرده، در افغانستان نبوده. اما حتي يك گواهينامه رانندگي هم ندارد. خانه‌اي نمي‌توانسته بعد از اين همه سال زندگي در اينجا بخرد و هنوز بعد از يك عمر زندگي در ايران، هر سال بايد مداركش را ببرد و در اداره امور اتباع مهر كند تا خودش و خانواده‌اش اجازه كار و زندگي داشته باشند. حالا در خيابان فريمان، خانه كابل درست كرده است؛ يك ماكت كوچك از كابل. با يك عالم نوشيدني و غذا و لباس‌هايي از افغانستان..... من و آقا موسي ايستاده‌ايم وسط اردوگاه سراي شمالي و داريم به آوارگاني گوش مي‌دهيم كه بيش از هر چيز گرسنه، خسته و انگار تمام شده‌اند؛ زنان برقع‌پوش، زناني با صورت‌هاي معلوم، كودكان متحير و مردهاي سرگردان. جز معدودي خيريه‌ها كسي به داد آنها نرسيده. نمي‌شده كه برسند. توان خيريه‌ها نيز محدود است و بي‌جا‌شدگان بيشتر از حد توان آنها. در همين سراي شمالي بيش از دو هزار افغانستاني آواره شده زندگي مي‌كنند كه بيشتر مربوط به شهرهاي بغلان، قندوز و تخار هستند. قدرمسلم چنين امكاني نيست كه به اين اردوگاه‌ها هر روز غذاي گرم و حتي آذوقه خشك رساند. حالا همه كشور در دست طالبان است و ديگر هيچ جاي امني براي گريز وجود ندارد. پس حالا كه داخل كشور مانده‌اند، بهترين راه برگشت به خانه‌هاي‌شان است. بودن زير سقف خود، بهتر از تحمل آوارگي و بلاتكليفي است. با آقاي اكبري فكر مي‌كنيم بهترين راه كمك، برگرداندن آنها به شهرهاي‌شان است. آقاي اكبري با يك شركت اتوبوسراني صحبت مي‌كند. اين هم يك جور كمك است. راننده‌هاي اتوبوس هم در اين امر نيك سهيم مي‌شوند و قبول مي‌كنند كه آوارگان اردوگاه را با قيمتي كمتر به شهرهاي‌شان برگردانند. اردوگاه سراي شمالي سه آدم مهم دارد كه از همان اول هم قسم شده‌اند به آوارگان پناه آورده به كابل كمك كنند. عبدالغفار رحمتي، فريد احمد اسير و زيدالله وكيل زاده. اداره اردوگاه با اين سه نفر است. طالبان از كمك‌هايي كه از سوي فعالان اجتماعي و خيرين به ساكنان اردوگاه مي‌شود، اطلاع دارند و احتمالا خيلي هم خوشحالند. چون خودشان پول و تواني براي كمك ندارند. ما شروع به نام‌نويسي مي‌كنيم. با اهالي اردوگاه حرف مي‌زنيم و آنها را قانع مي‌كنيم كه بهتر است به شهرهاي‌شان برگردند. بيشترين آمار مربوط به شهرهاي بدخشان، قندوز، بغلان و تخار است. مسافران دسته‌بندي مي‌شوند و سوار بر اتوبوس راهي مي‌شوند. اتوبوس‌ها كه حركت مي‌كنند ما هم با ماشين دنبال‌شان مي‌رويم. حدود نيم ساعت بعد رانندگان متوقف مي‌شوند. با آنها قبلا هماهنگ كرده‌ايم. ماشين‌ها نگه مي‌دارند و اسامي سرپرست‌هاي خانواده خوانده مي‌شود كه پايين بيايند. بعضي سرپرست‌ها زن هستند. زنان شوهر مرده، زنان رها شده با بچه‌هاي خرد و كلان. آقاي اكبري براساس فهرست، به هر خانواده و با توجه به تعدادشان، مقداري پول افغاني مي‌دهد. مثلا يك خانواده هفت نفره، هفت هزار افغاني. يك خانواده چهار نفره، چهار هزار افغاني. آنها كه بيمارند يا شرايط خاص‌تري دارند، پول بيشتري دريافت مي‌كنند كه تشخيص و تصميم آن با آقاي موسي اكبري است. روزهاي بعد كه به اردوگاه مي‌رويم، متقاضيان بازگشت زيادتر شده‌اند. اما كمك‌ها به اندازه‌اي نيست كه امكان فرستادن همه وجود داشته باشد. سرعت راهي كردن مسافران، بسته به كمك‌هاي رسيده كند و تند مي‌شود. گاهي چهار، پنج اتوبوس و گاهي روزها فقط يك يا دو اتوبوس. وقت‌هايي دعوا مي‌شود. يكي از روزها كه دارم فيلم مي‌گيرم و با ساكنان صحبت مي‌كنم، دو، سه زن عصباني مي‌آيند و داد مي‌كشند و جلوي دوربينم را مي‌گيرند كه «چرا فيلم مي‌گيري؟ فيلم گرفتن تو به چه درد ما مي‌خورد وقتي ما گرسنه‌ايم؟ وقتي ما حتي پول نداريم براي بچه‌هاي خود آب بخريم؟» من گوش مي‌كنم و همان‌طوركه حرف مي‌زنند دستم را به روي دست‌هاي‌شان مي‌گذارم و آرام نوازش مي‌كنم و مي‌گذارم خوب خالي شوند. زن‌هاي سر ريز دردمند كه چقدر برايم آشنايند. انگار دارم رنج‌هاي يك زن بلوچ، يك زن هرمزگاني يا زني روستايي از ايران خودمان را مي‌شنوم. رنج‌ها ريشه‌اي مشترك دارند. ممكن است رنگ و بيانش فرق داشته باشد، اما جنس و قد و قواره‌اش يكي است. زن برقع‌پوشي مرا مي‌كشد كنار و مي‌برد داخل مغازه محقري آن طرف خيابان كه انگار يك پنچرگيري موتور است. افغانستاني‌ها به اتومبيل مي‌گويند موتور. و حرف م را هم با فتحه تلفظ مي‌كنند. زن بچه خردي در بغل دارد. پشتش را به خيابان مي‌كند. برقعش را كنار مي‌زند و شكمش را به يك‌باره مقابل چشم‌هاي تعجب زده‌ام لخت مي‌كند. يك هندوانه محبوبي قورت داده. درسته. گلويش جر نخورده و هندوانه درشت و گرد، درست توي شكمش جا شده و شكم زن را مثل يك زن پا به ماه نشان مي‌دهد. به شكمش دست مي‌كشم؛ به هندوانه محبوبي نرم كه تبديل به توده‌اي دردناك شده. روي شكم زن، رد تازه‌اي از بخيه‌هاي پيچ در پيچ نشسته است. دو نوزادش را چند ماه قبل به دنيا آورده. يكي مرده و ديگري زنده. و اين هم وضعيت شكمش است و دست خالي‌اش كه پولي براي رفتن به پزشك ندارد. ياد «زربانو» مي‌افتم؛ شب تاريكي بود. من و شهين دو روز تمام بود بي‌وقفه در شرق كرمان و در روستاهاي سمت ريگان در حال توزيع آذوقه و آرد بوديم. دير وقت به روستاي زربانو رسيديم. يك چادر رنگي سرش بود و با مادر پيرش زير ستاره‌هاي آسمان نشسته و به تاريكي شب چشم دوخته بودند. سنش به زني چهل و چند ساله مي‌خورد. شكم برآمده‌اش از زير همان چادر رنگي پنگي كهنه پيدا بود. يواش گفتم آخر در اين سن و سال بچه مي‌خواهي چه كار؟ مات نگاهم كرد و گفت بچه ندارم. گفتم پس اين چيست؟ و دستم را سمت شكمش نشانه گرفتم. چادرش را بيشتر دورخودش پيچيد و گفت نه، اين مريضي است. كنجكاوم كرد. گفتم يعني چه؟ گفت شكمم درد دارد. شكمم غده دارد. پاپي‌اش شدم كه نشانم دهد. خجالت مي‌كشيد و من بي‌حيا مي‌خواستم بدانم زير لباس چين چينش چه مي‌گذرد. زير لباسش درد بود. غده‌اي بزرگ و دردناك كه دست خالي لعنتي‌اش نمي‌گذاشت خودش را از شر آن رها كند و حالا در جغرافيايي ديگر، يك زربانوي ديگر، صاف رو به رويم ايستاده و طلبكارانه، سهم ناچيزش از اين دنياي بي‌رحم را طلب مي‌كند و من، بي‌پناه‌تر از هميشه مي‌خواهم خودم را ميان اتوبوس‌هاي روشن گم كنم و ميان جاده پرصدا داد بكشم و عصباني باشم و فقط از خدا بپرسم چرا؟ اين رنج، مال امروز و فردا نيست. از ديروز و گذشته مي‌آيد. از زن‌هايي كه حتي بيشتر از مردان مي‌توانند رنگ فراموشي و تباهي گرفته باشند. حالا ايستاده‌ام مقابل صفي دراز از زن‌هايي كه مي‌خواهند خود را برهنه كنند تا بدن شان صداي خفه شده آنها باشد. زن ديگري، خشن دستم را مي‌كشد و به پستان لاغرش مي‌چسباند. دست راست من و دست چپ او پستانش را مي‌دوشد. پستان لاغر ميان دست‌هايم انگار له مي‌شود. باريكه‌اي بي‌جان كف دستم را نوچ مي‌كند. تمام شير او همين چند قطره است. حالا من درست مثل بز كشته‌شده‌اي در مسابقات بزكشي از سمتي به سمت ديگر كشيده مي‌شوم. بچه‌هاي عقب‌مانده اردوگاه، بچه‌هاي بيمار، بچه‌هايي كه مثل مرده روي زمين ولو شده‌اند و روي صورت‌هاي چرك‌شان مگس‌ها وول مي‌زنند و آدم‌ها، آدم‌هاي گرسنه، رهاشده، ديده نشده، شنيده نشده. اينجا كابل است خدا جان. صداي مرا از اردوگاه سراي شمالي مي‌شنوي. تصوير مرا داري. چرا پس من صدايت را نمي‌شنوم. اين آدم‌ها اگر دروغ هم بگويند از بسياري دردشان است. نه كه ذات بدي داشته باشند. از استيصال‌شان است. از بي‌كسي. بي‌پناهي. زيدالله عصباني است كه بعضي رفته‌ها نيمه راه پياده مي‌شوند و برمي‌گردند اردوگاه تا باز خود را مسافر جا بزنند و فيسه (پول) دوباره بگيرند. چه كسي گفته فيسه چرك كف دست است؟ غلط كرده. به جد و آبادش هم خنديده. فيسه نان است. انگور است. قابلي پلو و انارهاي درشت دانه سياه آبدار است كه مي‌توان با آن چندين شكم را سير كرد و تمرگيد سر خانه و زندگي و دست جلوي هر حرامي‌اي دراز نكرد. صداي مرا داري خدا؟
داغان و له برگشته‌ايم خانه آقا موسي و در سكوت همديگر را نگاه مي‌كنيم و نمي‌دانيم بايد چه كار كنيم. من فقط دلم مي‌خواهد چيزي بخورم. يك چيز خيلي شيرين كه اين اندوه را بشويد و ببرد پايين و بگذارد شكم من هم مثل زربانوي اردوگاه بزرگ شود و يك جايي بتركد و صدايش گوش دنيا را كر كند. آنجل به دادمان مي‌رسد. ديده كه چه داغان برگشته‌ايم. زن عبدالله نازنين. برايمان بولاني كدو حلوايي و كچالو درست كرده و داغ داغ از ته حياط داده دست عبدالله. ما گوشه چشم‌هاي‌مان‌ تر است. من، آقا موسي، نورالله سعيدي. بولاني خوشمزه مي‌خوريم و نياز داريم كه مدتي يادمان برود آنچه ديده‌ايم. تلويزيون‌هاي ذهن‌مان را خاموش مي‌كنيم و مي‌گذاريم به جاي تصوير، برفك نشان داده شود و يك قيماق چاي سرخ رنگ بخوريم و بگوييم گورباباي دنيا.

ملاقات با شيطان
ايستاده‌ام ميان آدم‌هاي ديگر و مي‌خواهم وارد وزارت فرهنگ و اطلاعات كشور افغانستان شوم. چند طالب جوان و سرسخت ايستاده‌اند يا نشسته‌اند دم در و مثل عقاب، هر ورود و خروجي را كنترل مي‌كنند. هيچ‌كس اجازه ورود ندارد، مگر آنكه بي‌سيم بزنند و از بالا اجازه ورود داده شود. پنج روز تمام است بلال كريمي؛ رييس دفتر ذبيح‌الله مجاهد، جواب تلفن‌هايم را نمي‌دهد. از هر خطي هم كه گرفته‌ام بي‌فايده بوده است. آخر سر مي‌روم به وزارتخانه تا تكليفم را روشن كنم. از ويژگي طالب‌هاي جوان، غرور آنهاست. فكر مي‌كنند يك تفنگ دست‌شان گرفته‌اند، حالا ديگر مملكت مال آنهاست. نمي‌دانند يا نمي‌بينند يا نمي‌فهمند كه مردم با نفرت آنها را نگاه مي‌كنند. متوجه نيستند كه مردم فجايعي كه طالبان آفريدند، هرگز از ياد نمي‌برند. هنوز هشت ماه بيشتر از عمليات انتحاري دانشگاه كابل نگذشته، مدرسه سيدالشهدا و صدها فاجعه ديگر. دم در هميشه شلوغ است. كسان زيادي به دادخواهي آمده‌اند. براي هر تقاضايي. پيدا شدن گمشده‌شان يا تقاضاي دوباره براي برگشت به كار. «زرقونه» از زير برقع با من حرف مي‌زند. برقعش را كه برمي‌دارد انگار يك پري زيبا ظاهر شده باشد. با شوهرش «آدم» كه يك كارگر ساده است، آمده براي پس گرفتن شغلش كه پليس يك دانشگاه بوده و حالا نه مي‌گذارند برگردد سركار و نه از حقوق خبري هست و او پنج طفل خرد دارد كه همه گرسنه مانده‌اند. زن ديگر، خيلي درشت هيكل است و به شكل غم‌انگيزي گريه مي‌كند. تنها پسرش از 17 سالگي به طالبان پيوسته و پنج سال تمام است كه هيچ خبري از او نيست. هر كجا كه به عقلش مي‌رسيده رفته. مي‌گويد «حتي اگر مرده جنازه‌اش را بدهيد كه دلم آرام شود بدانم نيست، مرده تمام شده.» حالا آمده اينجا كه دست به دامن مجاهد شود كه همه فكر مي‌كنند بايد از همه‌چيز خبر داشته باشد. پسر جواني هم با لباس تميز و مرتب آبي رنگ آمده كه ذبيح‌الله مجاهد را ببيند و با او راجع به كار صحبت كند. مثل اغلب مردهاي افغانستاني جليقه به تن دارد. خيلي جوان است. شايد بيست و دو سه لو مي‌آيد و شروع به حرف زدن مي‌كند. اسمش سفيان است و مي‌گويد در كار واردات موتور يعني همان ماشين از دوبي و امارات است. مي‌گويد دلش مي‌خواهد يك فيلم بزرگ بسازد. مي‌گويم «مگر درس اين كار را خوانده‌اي؟» مي‌گويد «من پول دارم. تاجر هستم. ديگران را به خدمت مي‌گيرم.»
حرف‌هايش چقدر برايم آشناست. لبخند مي‌زنم. باز مي‌روم سمت طالب‌هاي جوان كه آخر يعني چه. يك بي‌سيم بزنيد من بروم بالا ديگر. حالا با خلق و خوي طالب‌ها آشناترم. بايد مثل خودشان رفتار كرد. وقيح و پررو. بيشتر از يك ساعت است دم در ايستاده‌ايم. يك دفعه يك اتومبيل آخرين مدل كه به نظر ضدگلوله هم مي‌رسد، از خيابان شلوغ مي‌پيچد كه بيايد داخل. غير از راننده، دو مرد گنده طالب، خيلي شيك و با عمامه‌هاي بزرگ، انگار آمده‌اند مهماني، داخل ماشين نشسته و منتظر ورود مي‌مانند. طالب جوان‌تري كه كنار ورودي نشسته و چشم‌هاي سبز رنگ دارد، ككش هم نمي‌گزد و از جايش جنب نمي‌خورد. مي‌گويد «تا از بي‌سيم اعلام نشود، من در را باز نمي‌كنم.»
شش، هفت دقيقه‌اي مي‌گذرد. طالب ديگر زير گوشش چيزي مي‌گويد و او عين خيالش نيست. آخر سر ماشين دنده عقب مي‌گيرد و انگار قصد مي‌كنند از در ديگري بروند يا مثلا مجوز بگيرند. خبري از بي‌سيم زدن براي ورود من نيست. من و نورالله با هم آمده‌ايم. از صبح رفته بوديم تظاهرات و كنفرانس زنان و بعد يك راست اينجا. نورالله مي‌گويد من بروم يك سر به رستوران بزنم و برگردم. نورالله سعيدي سرآشپز يك رستوران در شمال شهر تهران است. سال‌ها در ايران زندگي كرده و در رستوران‌هاي درجه يك غذا درست كرده. اما لعنت به مهاجر بودن، تمديد مدارك اقامت، رفتن و آمدن‌هاي مكرر. بايد يك بار جداگانه و با جزييات، درباره زندگي مهاجران افغانستاني در ايران بنويسم. نه يك ذره دو ذره، مفصل.... حالا مدتي است آمده كابل. يك پيشنهاد خوب داشته از دو سرمايه‌گذار. يكي از آنها يك خانم افغانستاني است كه در ايتاليا زندگي مي‌كند. آمده اينجا يك رستوران خيلي شيك با غذاهاي مفصل افغانستاني و فرنگي راه‌اندازي كرده. كلي آدم استخدام كرده. كلي پول خرج كرده و درست يك روز قبل از افتتاح رستوران، كابل سقوط مي‌كند و نورالله سحر را آخرين‌بار در حالي در فرودگاه كابل مي‌بيند كه از ترس گوشه‌اي مچاله شده و فقط مي‌خواسته فرار كند و به خانه‌اش در ايتاليا برگردد. حالا نورالله، روزي يك‌بار مي‌رود رستوراني كه هرگز باز نشده و سركشي مي‌كند تا ببيند چه مي‌شود. 
نورالله كه مي‌رود، يك دفعه طالب لجباز از بس به او غر مي‌زنم، ويرش مي‌گيرد و مرا مي‌فرستد بالا. من توپم پر است. نمي‌روم سراغ بلال كريمي. يك راست در طبقه اول در يك دفتر بسته را مي‌زنم و مي‌گويم «دفتر ذبيح‌الله مجاهد اينجاست؟» مي‌گويند بله. در تمام مدت، كارت خبرنگاري بين‌المللي و مجوزي كه دارم دستم است. يك دفعه در اتاقي ديگر باز مي‌شود و بلال كريمي، خوش و خندان مي‌آيد بيرون. از جا مي‌جهم و مي‌روم سمتش. مي‌گويم «همه طالب‌ها اينقدر بدقول هستند؟» مي‌خندد. مي‌گويم «پنج روز است كه منتظرم. تلفن جواب نمي‌دهيد. دم در هم آدم را نگه مي‌داريد. اگر مصاحبه نمي‌كنند خب نكنند. ولي بگوييد. آدم تكليف خودش را بداند.»
مي‌گويد «زنگ زدم، موبايل شما جواب نمي‌داد.» لعنت به اين خط‌هاي دو ريالي كه تا الو مي‌گويي تمام مي‌شود. بعد خونسرد مي‌گويد «اين آقا كه آمد بيرون، برو تو مصاحبه بگير.» به همين سادگي. حالا نورالله هم نيست. سه پايه روي دوشش است و رفته. اعتبار خطم تمام شده. به يكي از آقايان دفتر كه كارمند قديمي آنجاست مي‌گويم «مي‌شود اين شماره را بگيري؟» نورالله جواب نمي‌دهد. بايد بروم تو. به بلال كريمي سفارش مي‌كنم كه «همكارم آمد راهش بدهيد. به پايين بي‌سيم بزنيد.» بلال كلا مرد خوشحال و خوشرويي است. 
ذبيح‌الله مجاهد صاف نشسته رو به رويم. با عمامه بزرگ سياه و جامه‌اي سپيد و پاكيزه. ريش‌هايش مرتب است. يعني ممكن است ژل يا واكس مخصوص به ريش‌هايش زده باشد. شايد درباره آن عكس هم بپرسم. همين كه چند روزي است دارد در شبكه‌هاي مجازي دست به دست مي‌شود. مي‌گويند ذبيح‌الله مجاهد است كنار يك زن سر برهنه، موقعي كه در لندن بوده. ذبيح‌الله چشم‌هاي درشت و سياهي دارد و ته طالبان، يعني آدم با سوادشان اوست. زمان مي‌خرم شايد نورالله بيايد و سه پايه لعنتي را بياورد. هيچ كس در اتاق نيست. يك اتاق اداري معمولي است. روي يك مبل بزرگ نشسته و گويا همه را نشسته بر همين مبل و نه پشت ميز، ملاقات مي‌كند. مي‌گويم من چندين روز است كه درخواست كرده‌ام با شما و برخي مقامات ديدار و گفت‌وگو داشته باشم. مي‌گويد «من سفر بودم. سرمان خيلي شلوغ است.»
مصاحبه را شروع مي‌كنم و نمي‌دانم اگر نورالله برنگردد چطور بايد دو ساعت تمام دوربين را روي دستم نگه دارم. نورالله مثل يك ناجي، مثل يك سوپرمن از راه مي‌رسد. دوربين را روشن مي‌كنم و ضمن تشكر از ايشان براي انجام مصاحبه مي‌گويم «من همين الان از يك كنفرانس خبري مي‌آيم. اين همه محدوديت براي زنان چه دليلي دارد؟ چرا وزارت امور زنان را منحل و تبديل به وزارتخانه معناداري چون امر به معروف و نهي از منكر كرديد؟ چرا بر قول خود مبني بر تشكيل دولت فراگير با حضور اقوام مختلف پايبند نبوديد؟ چرا از حضور زنان كارمند در سر كارهاي‌شان جلوگيري مي‌كنيد؟ چرا دختران و پسران را در دانشگاه با نصب پرده از هم جدا كرده‌ايد؟ چرا اجازه نمي‌دهيد دختران از كلاس ششم به بعد به مدرسه بروند؟ چرا داريد زبان فارسي را حذف و زبان پشتون را رسميت مي‌بخشيد؟» 
كساني كه داريد اين گزارش را مي‌خوانيد، همين الان مي‌توانيد اين مصاحبه را در يوتيوب به ‌طور كامل ببينيد. ما 52 دقيقه تمام با هم صحبت مي‌كنيم. جز من و نورالله و بلال كريمي كه گاهي مي‌آيد و مي‌رود هيچ كس در اتاق نيست. هيچ دوربين يا ميكروفني جز دوربين و ميكروفن من نيست. اما نيم ساعت بعد از پايان مصاحبه، وقتي ما حوالي ساعت پنج در رستوراني نشسته و ناهار مي‌خوريم، نورالله، سايت خبري سني نيوز كه من براي اولين‌بار است اسمش را مي‌شنوم نشانم مي‌دهد و مي‌گويد «نگاه كن. تكه‌هايي از مصاحبه شما.» با صداي خودم و نكات مهم پاسخ‌هاي ذبيح‌الله مجاهد. ما مبهوت به هم نگاه مي‌كنيم و نمي‌توانيم بفهميم اين تصاوير از كجا بيرون آمده است. كسي چه مي‌داند، شايد هديه ويژه رييس ‌اي‌اس‌اي پاكستان باشد. ما كه از اتاق بيرون مي‌آييم، سفيان وارد اتاق مي‌شود و ذبيح‌الله مجاهد را در آغوش مي‌كشد و با افتخار اعلام مي‌كند كه مي‌خواهد فيلمي راجع به پيروزي طالبان بسازد. در همه جاي دنيا آدم‌هاي ابن‌الوقت پيدا مي‌شوند. براي چند سرپرست وزارتخانه‌هاي ديگر هم درخواست مصاحبه داده‌ام مثل وزارت كشور و خارجه. هنوز كه جواب نداده‌اند و من بايد برگردم. بيرون از دفتر ذبيح‌الله مجاهد هم زندگي جريان دارد. آنها يك شغل خيلي مهم و اساسي در تمام كشور ايجاد كرده‌اند كه در نوع خودش دستاورد مهمي است. فروش پرچم امارت اسلامي. مردهاي جواني وسط خيابان و لابه‌لاي ماشين‌ها حركت مي‌كنند و پرچم‌هايي در اندازه‌هاي مختلف مي‌فروشند. كنار بانك‌ها صفي طولاني و مفصل از مردمي تشكيل شده كه مي‌خواهند فيسه‌هاي خود را از بانك بيرون بكشند؛ عزيزي بانك، نوي كابل بانك، بانك قرضه‌هاي كوچك، پشتني بانك، ‌اي آي بي‌بانك، غضنفر بانك، بانك اسلامي، افغان يونايتد بانك، ميوند بانك، بانك ملي افغان، باختر بانك، د افغانستان بانك، بانك كابل، بانك عزيزي، بانك آرين، بانك باختر. بانك غضنفر، بانك بين‌المللي افغانستان، بانك تجارتي افغانستان. نيروهاي طالبان صف‌ها را كنترل مي‌كنند. جدا از طالب‌هاي اسلحه به دست، كساني هستند كه وسيله‌اي شلاق‌مانند به دست‌شان است و مردم را به عقب مي‌رانند. به نظر مي‌رسد بانك‌ها در آستانه ورشكستگي باشند. چون هر افغانستاني در هفته فقط مي‌تواند 200 دلار برداشت داشته باشد. كسبه از بازار خراب مي‌نالند. زنان با پوشش‌هاي مختلف از برقع تا عادي در شهر ديده مي‌شوند. با آرايش، بدون آرايش. با مانتوهاي بلند جلو بسته. در رنگ‌هاي مختلف. طالب‌ها با اسلحه ميان مردم راه مي‌روند. در دسته‌هاي سه يا پنج نفره. مي‌خواهند ميان مردم امنيت برقرار كنند. در چشم‌هاي مردم مي‌شود بي‌اعتنايي و تنفري عميق احساس كرد. طالبان كه اغلب مرداني از روستاهاي دوردست، با سواد بسيار اندك؛ اغلب تا چهار و پنجم دبستان هستند كه سواددارهاي‌شان هم در مدارس ديني و بسيار تك بعدي درس خوانده‌اند و از همان موقع به جهاد پيوسته‌اند و كلا با اسلحه و خشونت بزرگ شده‌اند، شايد خانواده و زن براي‌شان فقط در حد توليدمثل معنا داشته باشد و هرگز آداب زندگي را فرانگرفته باشند. آنان خود نيز قرباني و نتيجه فقر اقتصادي و فقر فرهنگي و يك ناآگاهي عميق هستند. به آدم‌ها نگاه مي‌كنم و كشوري كه مي‌تواند يك‌بار ديگر دچار جنگ‌هاي داخلي شود. اين مردم تنهايند و دولت‌هاي قبلي نيز هيچ يك تلاشي جدي براي آباداني افغانستان نكردند. فساد و رشوه سال‌هاست كه افغانستان را نابود كرده. كشوري كه گويا حجم انبوه پول‌هاي وارده و خارج شده از آن، افغانستان را به چهارراه عظيم پولشويي تبديل كرده است و حالا كه طالبان پشتون‌تبار قدرت را يكسره در دست گرفته‌اند و جهان در برابر اين سقوط بزرگ سكوت كرده است، تنها صداي باقي مانده هنوز از ميان زناني است كه در راهپيمايي‌ها با تمام توان حق خود را فرياد مي‌كشند. كسي چه مي‌داند، شايد جهان آينده در افغانستان از بطن گلوهاي پردرد آنان يك‌بار ديگر متولد شود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
تیتر خبرها
کارتون
کارتون