نگاهي به سريال زخم كاري به كارگرداني محمدحسين مهدويان
پدرخوانده سمپاتيك
ياشار گروسيان
تعطيلي سينماهاي كشور بعد از گذشت بيش از دو سال از نحسي كرونا سبب شد تا آن دسته از مخاطبان نه چندان پيگير سينما در ايران به مديومي روي آورند كه اين روزها اهميتش دستكمي از اهميت فيلمهاي بلند سينمايي ندارد؛ تماشاي سريالهاي اغلب طولانيمدت خارجي در قابهاي چند اينچي لپتاپ يا حتي گوشيهاي همراه، حالا به آخرين سنگر مخاطب خانهنشين براي چند ساعت سرگرمي بيشتر بدل شده است.
پس چندان جاي تعجب ندارد اگر فيلمسازان سينماي ايران نيز براي عقب نماندن از قافله جهاني به توليد سريال روي آورند. آنچه اما در اين چند سال جاي تعجب داشت و همچنان دارد، تكرار همان نگاه بيمساله و بيارتباط آثار نسبت به مخاطب و مناسبات جامعه ايران است. گويي كمدي مبتذلهاي سوپرماركتي و اتوبوسي ديروز، حالا شكلي مدرن از ابتذال پولزدگي و شيكبودگي را در قالب سريالها به تصوير ميكشند. ضعف چنين آثاري به حدي عريان است كه مخاطب سهلگير امروزي نيز از چند قدمي عقبماندگي آنها را تشخيص ميدهد و نهايتا كار به جايي ميرسد كه مردم معمولي نيز ديگر «مردم معمولي» را به رسميت نميشناسند. در چنين شرايطي است كه اثري چون «زخم كاري» توفيق بيشتري براي ديده شدن پيدا ميكند، آن هم صرفا به اين خاطر كه ظاهرا در حال پشت پا زدن به ابتذال آثار امروز است. اما واقعيت اين است كه زخم كاري ادامهدهنده همان تفكر سريالهاي اخير است با اين تفاوت كه سوژهاي كه خلق ميكند، به مراتب خطرناكتر از ابتذال سريالهاي امروز است.
مساله اصلا ضعفهاي تكنيكي و فرمي زخم كاري نيست، چراكه اصلا تكنيك و فرمي در كار نيست. وقتي دوربين همچنان پشت بوته و گلدان پنهان ميشود و از نزديكي به سوژه و شخصيتها عاجز است، وقتي در سكانسهاي دراماتيك با فلو كردن اشيا در يك جاي كادر حس مستند را القا ميكند، وقتي به جاي پرداخت احوال دروني شخصيتها، به بازي ملالآور زوم دوربين روي ميآورد، چگونه ميتوان از بررسي تكنيك و نقد فرم سخن گفت؟ وقتي رابطه بچگانه - عاشقانه دو نوجوانان قصه چنان پوچ و تحميلي مينمايد كه بالاخره صداي مخاطب هم درميآيد، چگونه ميتوان از شخصيتپردازي يا بازيگري حرف زد؟ چنين نشانههايي، كلاژي سردرگم از آثار پيشين مهدويان است و دوباره گفتن و نوشتن از آنها هم دردي را دوا نميكند.
آنچه خطرناك است و بايد از آن حرف زد، شعار رياكارانهاي است كه زخم كاري در نكوهش ثروت و خشونت سر ميدهد. ظاهرا سنگ بناي سريال نشان دادن آينه عبرتي از ثروتطلبي و قدرتطلبي است كه زير سايه فساد و خشونت به نابودي ميانجامد. سنگ بناي سريال نيز براي چنين روايتي، ساختاري دو تكه از روايت صعود تا سقوط فيگوري به نام مالك است. اشكال اما اينجاست كه سريال در تكه اول، آنقدر در تصويرسازي از قدرت و ثروت مالك شيك و جذاب عمل ميكند كه خشونت و فساد او را به حاشيه ميبرد و در تكه دوم به جاي رويارويي مالك با عقوبت اعمالش، آنقدر به او باج ميدهد كه تمام گناهانش تطهير ميشود.
اين مساله از همان قسمت اول و موضوع معامله با نروژيها آغاز ميشود. چه به هنگام جوش دادن معالمه بر سر ميز صبحانه كه مالك فردي كاريزماتيك نشان داده ميشود، چه به هنگام خروج او از هتل كه مانند يك گادفادر عينك آفتابياش را به چشم ميزند يا حتي هنگامي كه پس از نقد اجناس دوبي، سيگار به دست، پيروزمندانه روي صخرهها قدم ميزند. در تمامي اين لحظات نيز براي تحميل هر چه بيشتر بار دراماتيك، يا تصوير اسلوموشن ميشود يا موسيقي رقيقِ اكشن سريال پخش ميشود. در نيمه اول سريال، همه چيز - خصوصا دوربين - به نفع و در خدمت ترسيم ابهت فيگور مالك است. آنچه اين فيگور را براي مخاطب دلفريبتر ميكند، نه بازي جواد عزتي در نقش مالك، بلكه جايگزيني او در فقدان شخصيتپردازي مالك است. مخاطب هيچ تصوري از فكر تا اجراي نقشههاي مالك ندارد، اينكه حساب و كتاب نقشههاي مالك چيست؟ محدوده قدرت و ضعفش چيست؟ چطور يك روز كريم را براي قتل نجفي اجير ميكند، فردايش از همان كريم براي اخاذي از اخوان استفاده ميكند؟ آيا اين مالك باهوش (كدام هوش؟!) نميتوانست پيشبيني كند كه روزي خود كريم هم براي او دردسر ميشود؟ يا مثلا قتل بيدليل سودابه نقشه خود مالك است يا حاصل تطميع سميرا؟ و اگر هست يا نيست، چرا در سريال نميبينيم؟ بالاخره مالك خود فاسد و جنايتكار است؟ يا قرباني تحريك زناني كه جز خنده، عشوه و نهايتا فريادهاي هيستريك چيز بيشتري از آنها نميبينيم؟ مخاطب چون براي چنين حفرهها و ضدونقيضيهاي شخصيت پاسخي نمييابد، به ناچار، معصوميت جواد عزتي بازيگر را جايگزين آنها ميكند. در واقع مخاطب با مالك زخم كاري طرف نيست، بلكه با جواد عزتي در نقش يك گادفادر شرور طرف است كه دلبسته اطوارها و ژستهاي او ميشود. بنابراين وايرال شدن سكانس جواد عزتي در پايان قسمت سوم يا قربانصدقههاي شبكههاي اجتماعي در وصف سيگار كشيدن او چندان جاي تعجبي ندارد. آنچه مايه تعجب است، حفرههاي فيلمنامه و دوربيني است كه تصويري عاري از گناه و كاملا شيك از مالك جواد عزتي ميسازند و چنين ميشود كه مخاطب در نيمه اول سريال، مالك را به عنوان قهرمان بازشناسي ميكند.
طبيعي است كه با چنين پيشزمينهاي از مالك، مخاطب تاب رويارويي با عاقبت كارهاي او را ندارد. خصوصا كه سريال در نيمه دوم آنقدر به مالك باج ميدهد تا تصوير او به يك قرباني كاملا بيگناه تبديل شود. اولا، سقوط قدرت و ثروت مالك در نيمه دوم كاملا تحميلي و از سر حقنه پيام اخلاقي سريال است. وگرنه كسي كه ششدانگ حواسش به معاملات كيش تا دوبي و ايران تا اوكراين است، با سوختن انبار لاستيكي كه نه مقياسش مشخص است و نه شعلههايش در لانگ تصوير باورپذير است، يكباره زمينگير نميشود يا كسي كه خود با نفوذ پليس براي ناصر پاپوش ميدوزد، از ورودش به كشور بيخبر نميماند. دوما، آنجايي كه مالك بايد تبعات كارهايش را بپردازد، دوربين آه و اشك او را به مخاطب نشان ميدهد. چه در ماجراي دوبي و جاسازي مواد در كيف ميثم (كه بيحاصل رها ميشود)، چه زماني كه پس از آن ميثم مالك را - كاملا بيدليل - پس ميزند و چه حتي در مواجهه با مرگ مغزي هانيه، مكس دوربين روي چهره نزار و خشكيده مالك و بغض فروخورده او در كلامش، تماما در پي ساختن تصويري سمپاتيك از او عمل ميكند، گويي مالك در تمام اين مدت قرباني بيگناهِ سلسله حوادثي بوده كه بيرون از متن قصه به او تحميل شده و نه رويارويي با عقوبت گناهاني كه خود درون قصه مرتكب شده بود.
حال بايد از خود پرسيد، سريالي كه در نيمه اولش از گادفادر شرورش قهرمانسازي ميكند و در نيمه دوم، تمامي بار گناهانش را زير سايه آه و ناله تطهير ميكند، چطور ميتواند مايه عبرت طمع، خشونت، ثروتطلبي و شرارت باشد؟ حيرتانگيز است كه سريال حتي در واپسين لحظاتش هم از تحميل شعار اخلاقياش ناتوان است. سريال در حالي با شعري از سعدي در نكوهش طمع تمام ميشود كه شخصيت طماعش چند دقيقه پيش در كمال معصوميت چاقو خورده و صداي خرخر بالا آوردن خون از دهانش، بيش از آنكه مخاطب را نسبت به سوژه دفع كند، حس ترحم و دلسوزي را در او برميانگيزد!
سادهلوحانه است اگر تصور كنيم نمايش چهارده قسمت در ستايش ثروت و خشونت و حواله كردن قسمت پاياني در نكوهش اينها، تنها محصول نابلديهاي جناب كارگردان باشد. واقعيت اين است كه «خشونت» براي كارگردان «جذاب» است و سقفِ درك او از ثروت، ويلاسازي در شمال و پورشهسواري در كيش است. خطر اصلي زخم كاري نه فقط در ظاهر سرمايهزدهاش، بلكه در سوژهاي كه از خشونت و ثروت در ذهن مخاطب خلق ميكند قابل نقد است؛ سوژهاي از يك پدرخوانده كه هم قدرت رانتي را ميخواهد و هم ثروت فاسد را، اما چون موجه و سمپاتيك تصوير ميشود، تمام گناهان و جناياتش قابل تطهير و چشمپوشي است. چقدر خطرناك كه چنين تصويري از مالك، مطلوب همه مالكان سرمايه و خشونت امروز ايران است.