پنجشير؛ دره دلاوران
گزارش و عكس|
زهرا مشتاق
از چهار صبح بيداريم كه برويم پنجشير. من از ديشب ساكم را بستهام. اما خوابم ميآيد. انگار يك تانك از روي بدنم عبور كرده باشد. تا اين حد لهم. آقا زمري آمده دنبالمان. آقاي زمري سخي فقط يك راننده خالي نيست. دوست است. برادر است. با تجربه است. حتي با احمد شاه مسعود هم دوستي داشته. مقاومت را در كوه و كمر ديده. با مجاهدين نشست و برخاست داشته و كلي خاطره براي تعريف كردن دارد. با رضا دقتي؛ عكاس معروف ايراني كار كرده. وقتي كه دقتي و گروهش در افغانستان كار ميكردند و مجله فرهنگي درمي آوردند. با امريكاييها كار كرده. موبايلش را باز ميكند و دعوتنامهها را نشانم ميدهد. از امريكا، فرانسه، آلمان. خارجيهايي كه با آنها كار كرده نگرانش بودهاند و براي خودش و خانوادهاش دعوتنامه فرستادهاند. اما آقاي سخي اهل رفتن نيست. نميتواند غير از افغانستان در هيچ كجاي ديگر زندگي كند. ماشين تويوتا كرولا نرم و قبراق در جاده روان ميشود. بسان اسبي كه بيافسار و زين، رها و آزاد در دشت بدود. صبح زود است و جهان هنوز در تاريكي است. تا پنجشير راه زيادي است. خواب مرا ميربايد. ياد احمد شفيق زي ميافتم. رييس دفتر وزير فرهنگ و اطلاعات افغانستان. مردي خوب چهره، مودب، محترم، آدابدان و خوش لباس كه درست در محاصره طالبان، با خبرنگاران خارجي كه براي گرفتن مجوز به وزارت فرهنگ و اطلاعات آمده بودند؛ روان و مسلط به انگليسي صحبت و آنها را راهنمايي ميكرد. كنار من دو خبرنگار از ان اچ كي ژاپن نشستهاند و رو به رويم خبرنگار راديو بيبي سي جهاني. بعد «اوريانا زراه» ميآيد؛ با ابروهاي كماني سياه و يك جفت چشم آبي خيرهكننده. يك خبرنگار فرانسوي كه ده سال است افسون افغانستان شده و در كابل زندگي ميكند. فارسي را به دري صحبت ميكند. يك مانتوي جلو بسته سياه و بلند پوشيده و پاي بيجورابش را داخل يك صندل لاانگشتي كرده. خونسرد نشسته و از روي گوشياش چيزهايي داخل دفتر يادداشتش مينويسد. به هم لبخند ميزنيم. تلفن محمد شفيق زي بيوقفه، واقعا بيوقفه زنگ ميخورد. او تمام تلفنها را با حوصله و با جزييات جواب و توضيح ميدهد. نيروهاي طالب اسلحه به دست ميآيند و ميروند. يكيشان هم با هيكلي درشت پشت محمد شفيق زي روي صندلي نشسته است و همهچيز را با دقت نگاه ميكند. خبرنگار راديو بيبي سي يك افغانستاني و يك انگليسي است. مرد انگليسي حدودا شصت ساله و بيحوصله به نظر ميرسد. در صندلي فرو رفته و به صورت هيچ كدام ما لبخند نميزند. به روبهرو خيره شده و گاهي لبهايش را غنچه ميكند. مقابل محمد شفيق زي ميز تحريركوتاهي است كه روي آن يك عالم فرم، خيلي منظم چيده شده است. يكي از آن فرمها هم به من ميرسد. هرچه فكر ميكنم، رفتار اين آدم هيچ ربطي به طالبان نميتواند داشته باشد. ميپرسم شما تازه به اين وزارتخانه آمدهايد؟ سرش را بلند ميكند و در سكوتي عميق نگاهم ميكند. ناگهان زبان بدنش شروع به سخن ميكند. در تندترين و سريعترين كلماتي كه ميتواند با بدن و چشم و صورت و دست گفته شود. «من ده سال است كه در اين وزارتخانه كار ميكنم.» آه از نهادم بلند ميشود. برايم با خطي خوش مجوز صادر ميكند. اما قبل از امضاي آخر نگاهم ميكند و ميگويد «شما حق شركت در تظاهرات و هيچ تجمع غيرقانوني نداريد. شما اجازه عكس و فيلمبرداري از جاهاي نظامي نداريد و اگر ميخواهيد به پنجشير برويد، بايد مجوز ديگري بگيريد. هم از ولايت پروان و هم از ولايت پنجشير.»
دليلي ندارد از جاهاي نظامي عكس و فيلم بگيرم. اما هم در كنفرانس زنان كنشگر اجتماعي كه ليدر تظاهراتها هستند شركت ميكنم و هم بدون مجوز حالا در اين صبح زود كه خورشيد با خست گرمايش را به زمين ميبخشد و با ناز طلوع ميكند، بدون مجوز راهي پنجشير شدهام. زندگي بدون موسيقي بيمعنا است. الان در اين جاده طولاني و صاف، تنها چيزي كه دلم ميخواهد يك موسيقي پر سوز و گداز افغانستاني است.
بي آشيانه گشتم / خانه به خانه گشتم / بيتو هميشه با غم / شانه به شانه گشتم / عشق يگانه من / از تو نشانه من / بيتو نمك ندارد / شعر و ترانه من / سرزمين من، خسته خسته از جفايي / سرزمين من، بيسرود و بيصدايي / سرزمين من، دردمند بيدوايي / سرزمين من، سرزمين من، كي غم تو را سروده / سرزمين من، كي ره تو را گشوده / سرزمين من، كي به تو وفا نموده / سرزمين من، ماه و ستاره من، راه دوباره من، در همه جا نميشه، بيتو گزاره من، گنج تو را ربودند، از بهر عشرت خود، قلب تو را شكسته، هر كه به نوبت خود / سرزمين من، خسته خسته از جفايي / سرزمين من، بيسرود و بيصدايي / سرزمين من، دردمند بيدوايي / سرزمين من، مثل چشم انتظاري / سرزمين من، مثل دشت پرغباري / سرزمين من، مثل قلب داغداري/ سرزمين من....
اينجا در اين ديار كه پنجشير نامش نهادهاند و هر طرف كه نگاه ميكني نشانهاي پر رنگ از طالبان اسلحه به دست مقابلت ميبيني، نميشود و نبايد موسيقي بشنوي. در اين شهر كه خاك مرده بر آن ريختهاند؛ در كوههايش و در دل درههاي عميقش شيراني زندگي ميكنند كه موي بر تن طالبان راست و خواب بر آنها حرام ميكنند. تابلوهاي شكسته و صورت پاره شده «احمد شاه مسعود» جز اين معناي ديگري ندارد. از ماشين پياده ميشوم. ميخواهم يك گزارش تصويري كنار چند تانك سوخته و قديمي و بازمانده از زمان جنگ ميان شوروي و مجاهدان بگيرم. نزديك يك «تلاشي» يعني ايست بازرسي هستيم. آقاي اكبري از من فيلم ميگيرد. من رو به دوربين دارم از عكسهاي پاره شده احمد شاه مسعود و البته ادامه مقاومت در پنجشير ميگويم. يك دفعه ميبينم آقاي اكبري همانطور كه دارد از من فيلم ميگيرد، شروع به چرخيدن ميكند. من هم با او ميچرخم. يك دفعه سينه به سينه يك طالب اسلحه به دست ميشوم. هول ميشوم و به شكل مسخرهاي ميگويم «خدمت برادر طالب سلام عرض ميكنم!»
اين شوخي تلخ تا آخر سفر با ما ماند. نه؛ تا هميشه، تا هميشه.
پيش از پنجشير ولايت ديگري است كه دكانهايش در آن روز جمعه هم گشوده است و مردان سالمند و جوانش، جنگ همين چند روز قبل ميان طالبان و نيروهاي مقاومت را روايت ميكنند. ورودي پنجشير، پشت سر هم تابلوهاي خيلي زيادي است با عكس و گفتههاي احمد شاه مسعود فقيد. تابلوهايي كه اينك شكسته است. همه اينها نشانه رسيدن به پنجشير است. ديار دلاوران. خاموش و تعطيل. اگر تا به حال به افغانستان سفر نكردهايد، درباره پنجشير بگويم انگار به شمال خودمان رفتهايد. جادهاش درست مثل جاده چالوس است. يك طرف جاده كوهستاني و طرف ديگر، منظره زيبايي از انبوه باغهاي پر ميوه، اغلب سيب قرمز و زرد و انواع متنوعي از انگور. باغداران اغلب سر جاده زير يك آلاچيق حصيري نشسته و انگور و انجير و ديگر ميوههاي باغ خود را براي فروش گذاشتهاند. پنجشير براي مردم افغانستان و حتي گردشگران خارجي محلي براي تفريح و شادماني بوده است. حالا اما...
شهر انگار مرده است. در هيچ كجاي شهر جاي گلوله و جنگ مثل آنچه كه مثلا ما در خرمشهر و آبادان تجربه كردهايم، وجود ندارد. اما نشانههاي يورش در پيكره رواني شهر پيداست. دكانهاي تعطيل و شهر رها شده، گفتمان دردناكي را براي ناظران نمايش ميدهد. ما وارد يك رستوران بسيار شيك و بزرگ ميشويم. تنها جايي كه باز است. آقاي اكبري و همراهان دنبال پيدا كردن آب جوش براي درست كردن چاي هستند. وارد رستوران باز ميشويم و با يكي از تلخترين تصاوير انساني ممكن رو به رو ميشويم. همهچيز در گذشته ثابت مانده است. مثل وقتي كه حلبچه بمباران شيميايي شد و آدمها و حيوانات و حتي گياهان در هر حالتي كه بودند خشك شده بودند. اين رستوران بزرگ و رها شده كه حتي فرصتي براي بستن و قفل كردن درهاي آن پيدا نشده، حالا حلبچه پنجشيريهاست. به آشپزخانه ميروم. هنوز قابلمه بزرگ خورشت لوبيا با يك ملاقه روي گاز خاموش است. ملاقه را بيرون ميآورم. لشكري از مگسهاي سياه از ظرف بيرون ميآيند. ميان لوبياها زنبورهاي زيادي مردهاند و تهديگهاي خيلي بزرگ هنوز ردي از قابلي پلو پيداست. زير آلاچيقها ميروم. كارگري در حال سيخ كردن گوشت و دنبه بوده است. دنبهها و سيخ روي زمين ولو مانده است. نانها در سفرهها خشك شده است. بعضي ديسهاي گرد بزرگ شكستهاند كه معلوم است هنگام گريز چنين شده. و بعد تصويري تكاندهندهتر. نورالله يك جعبه كوچك كادو پيدا ميكند. در آن را باز ميكنيم. يك حلقه طلايي زيبا درون آن ميدرخشد. شايد آن شب مرد جواني ميخواسته از دختري كه دوست ميداشته خواستگاري كند. شايد كسي ميخواسته عشقش را به زني با دادن اين انگشتري نشان دهد. فرصتي كه هرگز برايش پيش نيامده. حالا كجا هستند؟ آدمهاي شادي كه آن روز، آن شب اينجا دورهم شادي كردهاند، موسيقي گوش دادهاند و غذا خوردهاند. شايد بيشترشان كباب سفارش داده باشند. شايد حتي زوج جواني، ماه عسل خود را در يكي از خانههاي طبقه بالاي اين باغ رستوران آغاز كرده بود. آن آدمها حالا كجايند؟ يعني حتي فرصتي براي برداشتن آن حلقه طلايي هم پيدا نكردند؟ روپوش سفيد و پاكيزه آشپز كه روي زمين افتاده و آستينش پاره شده، نورالله را كه خودش سرآشپز است به گريه مياندازد. غازها را آقا موسي پيدا ميكند. غازهاي گرسنهاي كه به محض ديدن ما جيغ و داد كردند. ما دويديم و نانهاي خشك شده سفره را ريختيم در استخر گودي كه حالا آب آن كثيف و اندك شده بود و غازها نه ميتوانستند از استخر بيرون بيايند و نه كسي بود كه به آنها رسيدگي كند. بعد ما يك دفعه انگار كه يك قرار دسته جمعي داشته باشيم، بلند بلند گريه كرديم. من چيزهايي از روي زمين برميدارم و براي آنكه هرگز يادم نرود كه در پنجشير چه ديدهام آنها را در كيفم ميگذارم؛ يك دفتر يادداشت كه كسي با خطي بسيار خوش در آن شعرهايي نوشته. شايد صاحب رستوران، مرد اهل ذوقي بوده كه وقتهايي كه سرش خلوتتر بوده در اين دفتر، شعرهايي از مولانا و كسان ديگر تحرير ميكرده. بعد يك عكس پرسنلي سه در چهار رنگ و رو رفته پيدا ميكنم. شايد اين عكس از جمله مدارك لازم براي استخدام در اين باغ رستوران بوده است. چند دسته كليد. ژتونهاي ريخته شده روي زمين و يخچال صندوقي كه معلوم است پر از گوشت بوده و حالا خالي است. مقر طالبان درست ته اين خيابان باغ است و بعيد نيست آنها گوشتها را برده باشند. چون چه در هرات و چه در كابل، طالبهايي را ميديدم كه براي خورد و خوراك روزانه، آويزان كسبه شهر بودند.
همين كه داريم فيلم ميگيريم يكهو صدايي ميآيد كه چه ميكنيد اينجا؟ يك طالب است كه از يكي از سوئيتهاي شيك طبقه بالا بيرون آمده و ما را ديده. ما سكوت ميكنيم و خودمان را به نشنيدن ميزنيم. اينجا پنجشير است. ما وارد لانه زنبور ميشويم. همه ما چهار نفر ميدانيم كه داريم خطر ميكنيم. اما در قراري ناگفته اين خطر را پذيرفتهايم. مگر نه اينكه اصلا قصد من از سفر به افغانستان رسيدن به پنجشير بوده است؟ خب اينك پنجشير. اگر رفتن به عمق درهها و دل كوههاي بلند و ديدن مجاهدان مقاومت و شخص احمد مسعود، به هزار دليل درست امنيتي ممكن نيست؛ خب مگر ميشود به ديدار احمد شاه مسعود فقيد نرفت؟ به جهنم كه پا گذاشتن در قلعه كفتارهاست. ورودي آرامگاه، طالبان ايستادهاند. آقاي اكبري زير لب ميگويد «شالت را بكش جلو.» و به نگهبان توضيح ميدهد كه اين خانم خبرنگار است. طالب ميگويد نميشود و من مجوزم را نشان ميدهم. مجوزي را كه فقط براي شهر كابل است و نه پنجشير و اگر دانا باشند، ميدانند كه دو مجوز ولايت پروان و پنجشير لازم است كه بتوانيم وارد آرامگاه شويم. با هم حرف ميزنند. بيسيم ميزنند و بالاخره درهاي دژ مخوف گشوده ميشود. اينجا ديگر فقط آرامگاه احمد شاه مسعود نيست. مقر اصلي طالبان در پنجشير براي مقابله و جنگ با نيروي مقاومت است. ما چهار نفر وارد چنين جايي شديم. از در و ديوار طالب ميبارد. همه اسلحه به دست. آماده شليك. با صورتهايي عبوس و جدي. زن نديده. زن ستيز. خشن. در محوطه بيروني، ماشينهاي نظامي و انواع ادوات جنگي در رديفي منظم چيده شدهاند. تقريبا روي همه ماشينها تيربار و مسلسل وجود دارد. تعداد ماشينها و تجهيزات خيلي زياد است. همچنان كه تعداد طالبها نيز زياد به نظر ميرسد. شايد حدود 200 تا 300 طالب در آن مقر زندگي ميكنند. مقري كه به جايگاه ديگرشان در آن باغ رستوران خيلي نزديك است. انباشت اين اندازه از طالب و نيز مقرهاي نزديك به هم، قدرمسلم نشاندهنده نگراني طالبان از مقاومت در جبهه پنجشير است. به سمت مقبره كه ميرويم، روي زمين نشانههاي جنگي سياه پيداست؛ پوكههاي فشنگ در اندازههاي مختلف و ديگر چيزهاي جنگي سوخته شده كه من نامش را نميدانم و امكاني هم براي پرسيدن در آن شرايط رعبآور كه در محاصره طالبان به سمت آرامگاه ميرويم، نيست. بايد خيلي عادي باشيم. بايد خيلي عادي رفتار كنيم. بايد در صورتهايمان نفرت را نبينند تا ثبت شود در تاريخ كه طالبان با افغانستان چه كرد. من شروع ميكنم به فيلم گرفتن. يك دفعه يكي از طالبها داد ميكشد «از كثيفيها عكس نگير. به چه دردت ميخورد؟» كوتاه و آمرانه حرف ميزند. محوطه بزرگ است. ما پيش ميرويم و از سايهاي وسيع عبور ميكنيم. پلههاي عريض و باريك را بالا ميرويم. من با طالب كناريام حرف ميزنم. يك روستايي ساده است با سوادي اندك. او سالهاست كه به طالبان پيوسته و بهكرات جنگيده است. طالبها اغلب جوان هستند. بيشتر آنها افرادي از روستا و كم سواد هستند كه فقر و تبعيض در كنار ناآگاهي موجب گرايش و پيوستن آنها به طالبان شده. طالبان به آنها -اينطور كه من فهميدم- پول بخور و نميري ميداده. اما از زمان تسلط بر كشور، وضعيت پولي خود طالبان هم بههم ريخته و پولي براي دادن به آنها نداشته است. وضعيتي كه به هر حال نميتواند ادامهدار باشد و اگر اين شرايط اقتصادي ادامه يابد كه چنين به نظر ميرسد، طالبان به زودي با اوضاع نابساماني رو به رو خواهند بود، چون دولت قبلي در فرار خود، پول نقد خيلي زيادي از كشور خارج كرد. امريكا نيز پولهاي افغانستان را مسدود كرده. از سوي ديگر صفي طولاني و انبوه از مشتريان، مقابل بانكهاي افغانستان تشكيل شده؛ بانكهايي كه به مشتريان خود اجازه ميدهد فقط هفتهاي دويست دلار برداشت داشته باشند. اين را جمع كنيد با اردوگاههاي آوارگان برپا شده در جاي جاي كابل از جمله پاركها. در گفتوگويي اختصاصي كه با ذبيحالله مجاهد (سخنگوي طالبان) داشتم، او نسبت به عوايد گمركات بسيار خوشبين بود. عوايد گمركات! مگر افغانستان چقدر صادرات و واردات دارد؟ در زمان صلح و آرامش هم سيستم فشلي داشت، چه برسد به الان و حالا درست در روز 26 سنبله يا همان شهريور سال 1400 و در روز تولد 50 سالگيام، من ميان مردان طالب اسلحه به دستي ايستادهام كه با چشمهاي تيزبين خود، مرا تلخ و عبوس زيرنظر دارند.
دور تا دور مقبره را با فرش پوشاندهاند. يك طالب از پشت سرم ميگويد «كفشت را در بياور.» ميگويم «چشم.» كفشم را درآوردهام كه طالب ديگري ميگويد «نميخواهد، با كفش برو.»
سقف آرامگاه بسيار بلند است و شيشههايي چند ضلعي با دورهاي طلايي بر درون آرامگاه نورمي پاشد. دو دسته گل مصنوعي بزرگ و بسيار زشت، بخشي از روي مزار را پوشانده است. گلهاي بيقواره را كنار ميزنم. روي سنگ مزار، شيشه مستطيل و بلند بالايي است. اما درست زير شيشه، سنگ مزار شكسته است و روي آن را با پارچهاي سبز رنگ پوشاندهاند. پارچه، جاهايي جمع يا تا شده است و خاك زير پارچه سبز نشان از سنگ مزاري است كه بايد شكسته شده باشد يا سنگي كه به هر حال وجود ندارد. اما شيشه سالم است. رو به دوربين دارم همين را ميگويم. يكي از طالبها با صداي بلند ميگويد «ني، سنگ مزار نشكسته است.»
روي شيشه، با خط نستعليق طلايي رنگ آيه معروف «ولاتحسبن الذين آمنوا قتلوا في سبيلالله امواتا» نوشته شده است. من بخشي از آيه را با صداي بلند ميخوانم و بعد سرم را ناگهان بلند ميكنم و ميگويم «كسي هست كه بتواند اين آيه را درست بخواند؟» و بعد سريع اضافه ميكنم «من نميتوانم.» طالبها يك به يك همديگر را نگاه ميكنند. من سوالم را دوباره تكرار ميكنم. گير افتادهاند. حدود سي نفر هستند. به هم نگاه ميكنند. هيچ كدامشان توانايي خواندن يكي از مشهورترين آيههاي قرآن را ندارد. بعد رييسشان را ميآورند. مردي است با قدي كوتاه، پوستي روشن، كه لباس و عمامه سفيد به تن و سر دارد. او شروع ميكند به خواندن اين آيه قرآن و بعد آيه عربي را به زبان پشتون ترجمه ميكند و يك طالب ديگر حرفهاي پشتون او را به زبان فارسي دري برميگرداند. بعد يك اتفاق تاريخي ميافتد. طالبي كه بلد بوده قرآن بخواند، با صورتي جدي ميگويد «خداوند اين آيه را براي احمد شاه مسعود نگفته است. براي همه شهدا گفته است.» ميگويم «خب بله، احمد شاه مسعود هم يك شهيد بوده است ديگر.»
يكهو طالبها جديتر ميشوند. «خب تمام شد. ديديد ديگر. برويد.» در محوطه بيروني چند عكس ميگيريم. بعد با يكي از طالبها شروع به حرف زدن ميكنم و صدايش را شروع به ضبط ميكنم. انگار در هر دسته از طالبها يك عبيد، يك بازرس ژاول، يك اين جوي جوي وجود دارد. «ضبطت را خاموش كن. صدا ضبط نكن.» پسر جواني است. صدايش را پرتاب ميكند. با نگاه تيز و تند، مرا از همان اول ميپايد. ضبط را خاموش ميكنم. طالبي هم كه با من حرف ميزد، خودش را جمع و جور ميكند و كنار ميكشد. داريم ميرويم. يك دفعه ميگويم «ميشود از شما يك عكس دسته جمعي بگيرم؟» به هم نگاه ميكنند. ميخندند. ميگويند «ميشود. اجازه ميدهيم.» بعد اتفاق جالبتري ميافتد. خودشان را مرتب ميكنند. دستي به سر و زلفشان ميكشند و چند نفرشان سورمه چشمشان را تازه ميكنند و مستقيم به سمت دوربين نگاه ميكنند. بعد سوال دردناكي ميپرسم «آيا وقتي كشور را گرفتيد، سرودي براي خواندن داشتيد؟ پيروزي خود را با كدام شعر جشن گرفتيد؟» سكوت ميشود. آقاي سخي و موسي طوري نگاهم ميكنند يعني تمام شد. الان است كه ما را به رگبار ببندند. ديگر پرسيدهام. يك دفعه به صدا در ميآيند و تكبيرگويان اللهاكبر ميگويند. چندبار پشت سر هم. الله اكبر، الله اكبر، الله اكبر....
داريم از لانه زنبور، از دهان كفتارها خارج ميشويم. سوار بر ماشين. من حتي دست و سرم را برايشان تكان ميدهم كه يعني خداحافظ. همه ما تا آخرين لحظه منتظر يك فاجعهايم. باور نميكنيم سوار ماشين شده باشيم و صحيح و سالم از آنجا در حال خروج باشيم. بازوي در بالا ميرود و ما بيرون ميآييم. ميگويم «آقاي سخي، تو را به خدا پايت را بگذار روي گاز. ما از طالبان گريختيم.» و بعد هر كدام صداهاي حبس شده در دهانمان را رها ميكنيم. ما آگاهانه و بدون داشتن مجوز، خطر كرده بوديم و حالا سلامت بيرون آمده بوديم و زمري سخي با آخرين سرعت در جادههاي آفتاب گرفته پنجشير ميراند و ميدانستيم جايي در عمق اين كوهها و درههاي زيبا، مقاومت هنوز زنده است و از جوانان برومند افغانستان كساني هستند كه با روزها پيادهروي، خود را به مخفيترين هستههاي مقاومت ميرسانند.