دل سپرده به قهرمان
جواد طوسي
منِ سينهكفتري با ۷۷ كيلوگرم وزن ناقابل از بچگي عاشق كشتي بودم. اين رسم عاشقي را مديون پدر خدابيامرزم هستم كه مرا گاهي اوقات ميبرد استاديوم محمدرضا شاه در خيابان ورزش سابق (فياضبخش فعلي) تا مسابقات كشتي قهرماني را تماشا كنيم و يكي از بهترين خاطراتم آمدن غلامرضا تختي به داخل استاديوم بود كه همه برايش بلند شدند و كف زدند و صلوات فرستادند. از آن موقع به بعد با عنوان «قهرمان» و «پهلوان» انس و الفتي خاص پيدا كردم. اما از ميان همه كشتيگيرهاي توي بورس آن موقع مثل ابراهيم جوادي، رمضان خِدِر، مسلم اسكندر فيلابي، كاظم غلامي، برادران محبي و... رضا سوختهسرايي، عبدالله موحد و شمسالدين سيدعباسي برايم از نظر تكنيك و فن يك چيز ديگري بودند.حالا در اين سالهاي خاكستر كه ديگر آن دل و دماغ سابق را ندارم، حسن يزداني با خصوصيات ظاهري و شيوه تهاجمي كشتيهايش دوباره مرا ياد كشتيگيرهاي محبوب دوران نوجواني و جوانيام مياندازد. چند شب قبل با نمايش دلاورانه او در برابر حريف قديمياش ديويد تيلور امريكايي، دلم ميخواست همراه با اشك شوقي كه از چشمانم جاري ميشد به مفهوم «قهرمان» و «پهلوان» نگاهي ديگر بيندازم.چقدردر اين جامعه منفعل و رو به اختگي كه ديگر نشاني از مرام پهلواني در آن نيست، دلم براي شمايل «قهرمان» لك زده... حسن يزداني با آن غرور مردانه و حضور مقتدرانه و اشكي كه نثار پرچم ايران بعد از پيروزي ارزشمندش كرد و ابراز ارادت به مردم ايران با آن صورت عرق كرده و تن خسته و لهجه صميمي جويباري، برايم تصوير دوباره از يك قهرمان مردمي بود. چقدر جامعه رخوتزده ما به اين قهرمانهاي دستيافتني و بيرنگ و ريا نياز دارد. در روزگار بيخود و هويت باختهاي كه «خسته نباشي دلاور» را در فضاي مجازي روي فيلمها و كليپهاي... ميگذارند، دلم ميخواهد اين تكيه كلام ورزشي را جاي درستش خرج كنم و به يك دلاور واقعي از ته دل خسته نباشيد بگويم. آيا ما قدردان اين قهرمانهاي تا «اطلاع ثانوي» هستيم و هوايشان را داريم تا بيانگيزه نشوند و افت نكنند و قافيه را نبازند؟ پيش خودم فكر ميكردم تيلور زخم خورده از فرداي باختش، چه برنامه و نقشي راهي دارد و چه خوابي براي كشتي بعدي با يزداني ديده و اوقاتش را چگونه ميگذراند تا هر چيزي سر جاي خودش باشد و با شخصيت طبيعي و واقعي يك قهرمان كشتي شكست خورده كنار بيايد و اصراري بر كينهاي و عقدهاي شدن و تمرين حس انتقامجويي نداشته باشد؟ از اين سو حسن يزداني را سبك سنگين ميكنم كه چقدر قبل از پيروزي اخير بر حريف قديمياش تيلور، «خودش» بوده و بعد از اين پيروزي «خودش» خواهد بود؟ چرا ما قهرمانمان را به حال خودش نميگذاريم تا سير طبيعياش را داشته باشد و هر پايين و بالايي را تجربه كند؟ چرا عادت داريم با قهرمانانمان راه به راه عكس يادگاري و سلفي بگيريم و رسش را بكشيم و از او همه گونه استفاده ابزاري كنيم؟ اگر در اين سير مداوم تاريخي غلامرضا تختي «جهانپهلوان» باقي مانده، به اصالت فردي و يكي بودنِ ظاهر و باطنش و ساحتِ قهرمانانها كه سويه پهلواني هم داشت، برميگردد. در اين كنتراست تاريخي با همه داوريهاي بيرحمانهاش، با آدمي طرف بوديم كه براي خودش خلوت و جلوتي داشت. بياييم با اين الگوي ريشهدار تاريخي، قهرمانهاي اين زمانهمان را به درستي مراقبت و تروخشك كنيم و براي دستيابي به عيار واقعي و ميزان ماندگاريشان بگذاريم خودشان ديدگاه و متر و معيارشان را تعيين كنند. قهرمان اصيل و خودجوش و باورپذير يك جا اعتراض و مطالبات بحقش را بروز ميدهد، يك جا بدون تظاهر و ريا با مردم و در كنار مردم است و يك جا هم ميرود توي لاك خودش و دردش را به هيچكس نميتواند بگويد. اجازه دهيم قهرمانانِ انگشتشمارمان هويتِ كاذب پيدا نكنند. امكانات را براي رشد و تكامل بدون انقطاعشان فراهم كنيم، اما بگذاريم خودشان در سرد و گرم اين روزگارِ ناخوش پوست بيندازند و نشان دهند بضاعت تاريخساز شدن را دارند يا نه؟ نميدانم حسن يزداني بعد از اين پيروزي فراموشنشدني در بازگشت به روستاي خودش در جويبار، مسافر يك مينيبوس قديمي رنگ و رو رفته است، يا با سلام و صلوات و همراه با هواخواهان و نوچههاي ريز و درشت راهي خانه و كاشانه ميشود. فقط آرزو ميكنم او و ديگر نامآوران اين عرصه، خلوتي با خود داشته باشند و گذشته و حال و آيندهشان را با نگاهي واقعبينانه سبك و سنگين كنند و افق ديد آرمانيشان، سختكوشي و استقلال و ثبات شخصيتي و زيبنده كردن «قهرماني» با خصايل و منش «پهلواني» باشد.