چماق تئاتري
آلبرت كوچويي
تا پيش از آمدن به تهران براي تحصيلات عالي، من هم بچه شهرستان بودم. در همدان كودكستان خواندم. در آبادان تا ديپلم و در رضاييه در راديو، حرفهاي شدم. اگرچه بچههاي آبادان، هيچ شهرستاني را حتي تهراني را هم، در قد و قواره خود نميدانستند، اما به هر حال هميشه، چشم به تهران داشتند. از همان سالهاي دبستان تا دبيرستان، هميشه مبهوت رهاآوردهاي فرهنگي تهران و تهرانيها بوديم. تا سالهاي آغاز دبيرستان دلمان را به اجراهاي نمايشي مدرسهاي خوش كرده بوديم. به دكلمههاي اشكآور براي رقيق القبها و كپي نمايشنامههاي اينجا و آنجا كه بيشتر جزوههاي كپي شده دستنويس بودند. البته با برداشتهاي آزاد و ايرانيزه شده در اجراهاي مدرسهاي. دنيايمان، همان دنياي كوچك آبادان بود. اما اگر يك گروه تئاتري از تهران ميآمد، دنيايمان را زير و رو ميكرد.
در دهه سي يا چهل بود كه يك گروه نمايشي از فرهنگ و هنر تهران براي اجراي دو نمايش در سينما تئاتر تاج آن هنگام به آبادان آمد. با بچههاي مدرسه، شال و كلاه كرديم كه با همه گراني بليت، نمايشها را ببينيم، تور نمايشگردي راه انداختيم. خاطرم هست دو اجرا، كار شد. يك پرده، نمايش كمدي ايراني و يك اجراي تراژدي، از يك كار خارجي. نمايش كمدي درباره يك روستايي سادهدل بود كه پيش ميرزا بنويس ده ميآيد و از او ميخواهد نامهاي براي فلان كس در شهر بنويسد كه بيايد و بدهياش را بدهد وگرنه با اين چماق ميآيد و بر فرق سرش ميكوبد. ميرزا بنويس، مينويسد و ميخواند. روستايي ساده، راضي نيست. ميگويد ضربه چماق، محكم نيست. نامه بنويس بعد از چندبار تكرار كردن مقصود روستايي را ميفهمد و در خواندن نامه به چماق كه ميرسد، فرياد ميزند: چماق! روستايي راضي ميشود كه ضربه چماق محكم است. اما نمايش تراژدي درباره مردي است كه بر اثر يك حادثه فلج شده، ويلچرنشين شده است. همسرش به كمك يك روانكاو قصد شوك وارد كردن به مرد هستند. در يك صحنهسازي غيرواقعي زن و روانكاو، اداي خيانت را به همسرش در ميآورد و مرد در شوك، از ويلچر بلند ميشود و براي انتقام از زن، راه ميافتد. اجراي نمايشي سخت هنرمندانه. همين اجرا، دنياي ما را و تصوراتمان را از تئاتر و نمايش دگرگون كرده تازه دانستيم، تئاتر يعني چه و اجراي هنرمندانه، چه معنايي دارد. اين اجراها و اجراهاي ديگري كه در سالهاي بعد از تهران به آبادان آمدند، بسياري از بچههاي نسل ما را، به دنياي نمايش كشاند بازيگر شدند، كارگردان شدند . دنياي ما را در نمايش، زير و رو كردند. راهي تازه در تئاتر، جلوي پاي ما گذاشته شد.
نام دو نمايش يا بازيگران آن پس از پنجاه، شصت سال در خاطرم نمانده است. اما صحنه به صحنه آن اجرا جلوي چشمم است؛ صحنههايي تكاندهنده از يك نمايش تراژدي و يك كمدي سبك اما دلنشين. همين اجرا سبب شد كه تابستانها دل در دلمان نبود كه بياييم و در تهران هر روز نمايشي ببينيم. البته كه تهران بود و تئاترهاي لالهزارش. برخي سبك و بسياري سنگين و توجهبرانگيز. تئاترهاي لالهزار، رنگينكماني بودند از نگاهها و نگرشهاي متفاوت. ديدن آن حجم از نمايش در سه ماه تابستان، كولهباري را از تهران به آبادان همراهمان ميكرد كه خوراك يك سال تحصيلي براي تعريف به هممدرسهايهايمان تامين ميشد. البته با كپيبرداري ناشيانه و ابتدايي، از برخي از آن كارها بود. اگر هم دستمان به يك دستنوشته از يك نمايش ميافتاد كه به يافتن گنج ماندني زيرخاكي ميماند.
دلنشينتر از همه، بده بستان و نيش و كنايه تماشاگر در تئاتر لالهزار با بازيگر بود. خاطرم هست در يكي از اين نمايشهاي حماسي، محتشم سنگي را صخرهگون بلند كرد كه يك تماشاچي داد زد مقوا است، مقوا، محتشم برگشت كه عمو پنج زار- پنج ريال- دادهاي ميخواي برات كوه بكنم؟ و غش غش جماعت بود. هنوز پس از گذشت اين همه دهه و آمد و رفت شهرستانيها به تهران كه آسان و ممكن است، اما ديدن نمايشها از تهران، در شهرستانها، براي نسل جوان و دلباخته تئاتر خاطرهساز و سازنده و دگرگونساز است. شهرستانها را دريابيم...