زاري كردن فرهاد از عشق شيرين
چو دل در مهر شيرين بست فرهاد برآورد از وجودش عشق فرياد
به سختي ميگذشتش روزگاري نميآمد ز دستش هيچ كاري
نه صبر آنكه دارد برك دوري نه برك آنكه سازد با صبوري
فرو رفته دلش را پاي در گل ز دست دل نهاده دست بر دل
زبان از كار و كار از آب رفته ز تن نيرو ز ديده خواب رفته
چو ديو از زحمت مردم گريزان فتان خيزانتر از بيمار خيزان
نظامي