پشت پاي سيدحسين نصر به كتاب آدميت
دعوا بر سر پول پژوهشهاي نفت
كتابهايي كه از گذشته نقل ميكنند، طرفداران بسياري دارند، خاصه آنكه خاطرات طيف وسيعي از اهالي هنر، فرهنگ، تاريخ و ادب را دربر بگيرد، خاطرات ايرج پارسينژاد با عنوان «يادها و ديدارها» از جمله خاطراتي است كه اسامي بزرگان زيادي را در فهرست خود ثبت كرده و نگاه به همين اسامي كافي است تا مشتاق مطالعه كتاب شويد. به تازگي كتاب «يادها و ديدارها» خاطرات ايرج پارسينژاد (زاده ۱۳۱۷ در آبادان) استاد بازنشسته ادبيات فارسي دانشگاههاي ژاپن و امريكا و تاريخنگار نقد ادبي جديد در ايران منتشر شده است. در اين كتاب قصههاي جذابي درباره روشنفكران معاصر ايران روايت شده. در ادامه نگاهي خواهيم انداخت به كتاب يادها و ديدارها.
مصاحبت با چهرههاي فرهيخته
ايرج پارسينژاد طبق آنچه در كتاب آمده در حوزه زبانشناسي تحصيل كرده و در اين رشته از استاداني چون پرويز ناتلخانلري، محمد معين، محمدرضا باطني، احمد تفضلي و... بهره برده است. او باز هم بر اساس مندرجات همين كتاب بسيار تحت تاثير پرويز ناتلخانلري است و در كتاب اين ارادت و علاقه را به وضوح نشان ميدهد و پس از آن با بسياري از بزرگان و نامآوران فرهنگ از مجتبي مينوي، عباس زريابخويي، عبدالحسين زرينكوب، سيروس طاهباز، نجف دريابندري و بسياري ديگر هم صحبت و همراه بوده است. نويسنده براي روايت از مصاحبت، همراهي و گاه همكاري با چهرههاي فرهيخته ادب و فرهنگ به مقدمه كوتاه نه چندان درخوري قصد خود را از چاپ خاطراتش بيان ميكند. شايد جا داشت در اين مقدمه كه قرار است ما را به خواندن جزيياتي تازه از دستاندركاران فرهنگ و ادب ايران دعوت كند، توضيحات بيشتري ارايه ميشد، به نظر ميرسد مقدمه كوتاه كتاب از سر تكلف نوشته شده و اطلاعات چنداني درباره محتواي كتاب به مخاطب ارايه نميدهد، شايد هم به نظرشان ضرورتي نديدند، جملاتي از مقدمه نويسنده: «كوشيدهام كه در روايت هر خاطره راستي و درستي را پيش چشم داشته باشم و از خيالبافي و قصهپردازي معمول در كار بسياري از خاطرهنويسان بپرهيزم و هر جا كه لازم بوده جزييات را هم ثبت كنم...» (ص1) به هر حال، كتاب «يادها و ديدارها» به خاطراتي از بزرگاني ميپردازد كه نويسنده با اغلب آنها دمخور بوده كه گاه اين خاطرات جزو مشاهدات اوست و گاه از برخي كسان معتبر شنيده يا از بعضي منابع كتبي نقل شده است. پارسينژاد در روايت خاطرات خود ابتدا سراغ معرفي خودش ميرود و از تولدش در آبادان مينويسد و پدرش كه عميقا خود را تحت تاثير او ميداند و ارتباطات و اطرافيان پدرش كه او را به فرهنگ علاقهمند ميكند. مولف در صفحات نخست به دوستي با نجف دريابندري و سيروس طاهباز اشاره ميكند، اما درباره اين دو كه هر كدام نقش غيرقابل انكاري در فرهنگ داشتند، نكات قابل تاملي نمينويسد، هر چند در بخشي كه به عنوان ويراستار به كار در موسسه فرانكلين ميپردازد، مسائلي را درباره همايون صنعتيزاده نقل ميكند كه جالب و درخور توجه است. پارسينژاد ضمن اينكه از تاثير نامآوراني چون منوچهر بزرگمهر و محمدعلي موحد در غناي فرهنگي آبادان نام ميبرد، حضور پدرش را در انجمن شهر آبادان و كوشش براي اعتلاي فرهنگي زادگاهش موثر ميداند: «آبادان در سالهاي بعد با حضور فرهيختگاني چون منوچهر بزرگمهر، حميد نطقي، محمدعلي موحد، ابراهيم گلستان، نجف دريابندري، ابوالقاسم حالت و صفدر تقيزاده كه در استخدام شركت نفت بودند و با آثار خود به شهرت و اعتبار رسيده بودند به غناي فرهنگي رسيد. پدر من نيز شايد به علت فهم و فرهنگي كه داشت توانسته بود با عضويت در انجمن شهر به سهم خود در آباداني و پيشرفت مدني شهر موثر باشد.» (ص9) اما در همان صفحات اندكي كه به تولد و تحصيل دوران مدرسه پرداخته، چندان به اقدامات پدرش در انجمن شهر آبادان حتي فهرستوار اشاره نميكند. نويسنده به تاثير خود از صادق هدايت اشاره ميكند و تاثيري كه در نوشتن هويدا ميشود: «... در آن زمان من شيفته داستانهاي صادق هدايت بودم... در تاثير آثار هدايت بود كه داستان كوتاه «حمال صغير» را نوشتم كه در روزنامه محلي آبادان چاپ شد.» (ص18) داستاني كه حكايت نوجوانان بومي عربتبار آبادان است كه به جاي تحصيل باربري ميكردند. او در همين صفحات فروش نشريه نوباوگان و ديدار با كارو، شاعر مطرح آن روزها و مرگ پدر و مهاجرت از آبادان به تهران را مطرح ميكند.
همراهي آلاحمد و ساعدي در آزار خانلري
در اين صفحات با عنوان «دانشكده ادبيات تهران و استادان من» به برخي بزرگان چون بديعالزمان فروزانفر، جلال همايي، ابراهيم پورداوود، محمد معين، حسين خطيبي اشاره ميكند، اما توجه پررنگش معطوف به پرويز ناتلخانلري است و ابتدا سراغ او ميرود و پس از بيان آشنايي و همكاري با استاد به بدجنسي جلال آلاحمد در آزار خانلري ميپردازد و ساعدي را همراه جلال در آزار خانلري برميشمرد: «داستان كوتاه «زيارت» از نخستين آثار داستاني جلال آلاحمد به پيشنهاد خانلري و تاييد هدايت در سخن چاپ شده بود. دريغا كه آلاحمد نيز مانند غلامحسين ساعدي و چند تن ديگر كه خانلري از معرفان آثارشان بود، با ناسپاسي تمام گذشته را از ياد بردند و از نيش و كنايه به او كه وامدارش بودند، كوتاهي نكردند.» (ص26) نويسنده اين رفتار جلال را ناشي از قبول پست وزارت از سوي خانلري ميداند و ساعدي را هم از مريدان آلاحمد ميبيند كه با همكاري هم در طعن و آزار خانلري بودند. در يادداشتهاي نيما كه با تصحيح شراگيم اسفندياري به چاپ رسيد، درباره نگاه منفي نيما به ناتلخانلري مطالب زيادي خواندم به شكلي كه در اغلب اين يادداشتها نيما حتما بدوبيراهي نثار او كرده بود. در اين كتاب اشاره كوتاهي به علت اين كدورت شده است: «اما آنچه شعر نيما را در نظر او [خانلري]نادلپذير مينمود، زبان شعرش بود كه ضعف تاليف گاه معني شعر را تاريك و مبهم ميكرد.» (ص 29) خودداري سردبير مجله سخن از چاپ اشعار نيما باعث دشمني ميان اين دو فاميل شده بود.
دستپاچه شدن فرديد در محضر فروزانفر
پارسينژاد وقتي از فروزانفر روايت ميكند، از ديدههاي ديگران وام ميگيرد و حكايتهايي جالب از او نقل ميكند، يكي از اين شنيدهها داستان مواجهه فروزانفر با احمد فرديد است؛ گويا علياكبر فياض، رييس دانشكده ادبيات دانشگاه مشهد همراه با فرديد به ملاقات فروزانفر كه در اواخر دهه 30 رياست دانشكده معقول و منقول (الهيات و معارف اسلامي) ميروند تا در اين ديدار تدريس درس تاريخ فلسفه غرب در دانشگاه تهران به فرديد داده شود: فروزانفر براي آنكه فرديد را امتحاني كرده باشد با زيركي و حضور ذهن فوقالعاده گفت: «عجب تصادفي! اتفاقا من ديشب درباره نظر كانت در مبحث قاطيغورياس در قياس با مقولات ارسطو مطلبي ميخواندم. متوجه نظر كانت در باب نقد قوه فهم و تحقيق در امور ما قبل تحليل نشدم. خوب شد كه شما را ديدم تا توضيح شما را بشنوم.» (ص36) اين تقاضا فرديد را به مخاطره مياندازد و او سعي ميكند با كمك گرفتن از برخي اصطلاحات به زبان آلماني از مهلكه برهد اما فروزانفر قانع نميشود و نظر او را درباره تفسير كانت ميخواهد كه گويا ميسر نبود، براي همين فياض از او عذر ميطلبد و جلسه را ترك ميكند.
در بيان خاطرهاي از ابراهيم پورداوود در اواسط دهه چهل باز هم پاي جلال آلاحمد در ميان است، اينبار جلال، استاد فرهنگ و زبانهاي باستاني را با نگارش مطلبي با عنوان «بيژن و منيژه كنسرسيوم» در نشريه انتقاد كتاب نيل آزرده است، انتقاد به دليل همكاري پورداوود با شركت نفت در انتشار داستاني از شاهنامه است كه پورداوود هم به زبان گلايهآميز ميگويد: «... چه بيمزه! چه خنك! اين بچه آخوند هي نوشته حضرت استادي، حضرت استادي! مگر من چه كردهام آقا؟ مگر استاد نبايد زندگي كند؟» (ص40) نويسنده نيز براي آرام كردن پورداوود از آزارهايي ميگويد كه او در حق سايرين روا داشته است، هر چند به اعتراف چندين تن آلاحمد تاليف جزيره خارك: درّ يتيم خليجفارس با پادرمياني ابراهيم گلستان پول كلاني از شركت نفت گرفته بود. حكايت برگزاري مجلس يادبودي براي نيما در دانشكده ادبيات دانشگاه تهران هم ماجرايي خواندني است و پارسينژاد در تلاش است كه اين مجلس را برگزار كند، اما در اين مسير اتفاقاتي رخ ميدهد؛ از جمله واكنش منفي بعضي استادان به اين موضوع است: در اين ميانه دكتر صورتگر مرا خواست و پس از كمي شوخي و خنده گفت: «من نيما را خوب ميشناختم. كاكو، اين مرد ديوونه بود. يه روز با همون شنل و چكمه از يوش اومده بود پيش علي دشتي تو روزنومه شفق سرخ ميگفت من ميخوام با همين خنجر دشمناي شعرمو بكشم! واقعا يه قمهاي هم به كمرش بسته بود!» (ص51) اما مجلس نيما با همه مسائلي كه در بر داشت برگزار شد و خواندن اشعار نيما به شكل آواز همراه با موسيقي باعث گلهمندي بعضي دوستدارانش ميشود: «سرانجام شد آنچه نبايد بشود. دوستان آن شعر دردمندانه را، با سطرهايي چون «غم اين خفته چند / خواب در چشم ترم ميشكند» (ص 53) همراه با موسيقي شش و هشت خوانده ميشود كه ناراحتي و اعتراض دو شاعر؛ منوچهر شيباني و نصرت رحماني را در پي داشت و معتقد بودند: «مگر نيما نگفته بود كه شعر مرا نميشود در دستگاه ابوعطا خواند؟ اين چه فضاحتي است درآوردهايد؟»(صص53 و 54)
شگردهاي عجيب و غريب صنعتيزاده
در نشر!
دوستي نويسنده با نجف دريابندري باعث حضورش در موسسه فرانكلين و در اين ميان متوجه نكات خاصي درباره همايون صنعتيزاده مدير وقت فرانكلين ميشود كه به نجف دربابندري اعتماد خاصي داشته و حكايتهاي جالبي از رابطهاش با دربار را با او در ميان ميگذارد: «شاه از او خواسته بوده در موكب ملوكانه براي افتتاح جاده هراز بروند. براي صنعتيزاده فرصتي بوده كه شاه را از نظر اعضاي جبهه ملي ايران براي تشكيل دولت احتمالي باخبر كند.» (ص62) صنعتيزاده به شاه گوشزد ميكند كه اعضاي جبهه ملي در صورتي حضور در پستهاي سياسي را ميپذيرند كه شاه مطابق قانون اساسي سلطنت كند نه حكومت كه شاه اين تذكر بجا را نميپذيرد و او را از موكب همايوني پياده ميكند! اما يكي ديگر از حكايتهاي درباره مدير وقت موسسه فرانكلين كه جالبتر از قبلي است، شيوههاي خاص او در چاپ كتاب و رابطهاي كه باز هم با دربار است و اين دفعه معاملهاي كه كتابي است كه با اين شيوه ميخواهد امتيازي خاص در زمان مدنظرش بگيرد: «در كتاب مردان خودساخته فصل رضاشاه را به قلم ابراهيم خواجهنوري اما به نام محمدرضا پهلوي درآورد و مادر و بچه را به ترجمه اشرف پهلوي منتشر كرد كه درواقع ثمينه باغچهبان مترجم آن بود. از نمونههاي ديگر سپردن كار ترجمه بود به علياصغر حكمت.» (ص60) احمد تفضلي هم در خاطرات پارسينژاد جاي دارد، در يادي از او به نكتهاي اشاره ميشود كه شايد نشنيده باشيد؛ روايتي از بدخلقي صادق كيا با تفضلي است كه چندان تمايلي به حضور او در دانشگاه تهران ندارد و به نوعي مانع از پذيرفتن رساله دكتراي تفضلي در گروه زبانشناسي و زبانهاي باستاني دانشكده ادبيات است هر چند در اين ميان محمد مقدم نظر مثبتي در اين رابطه دارد: «گويا دكتر كيا، كه با زبان پهلوي به صورت غيرعلمي در ايران آشنا بود، نسبت به كساني كه اين زبان را عالمانه در اروپا نزد متخصصان اروپايي آموخته بود نظر خوشي نداشت و ميكوشيد مانع از ورود آنها به دانشگاه تهران شود.» (ص 80) اما پشتكار تفضلي باعث شد كه هم از رساله خود دفاع كند و هم به تدريس در دانشگاه تهران بپردازد. به نظرم يكي از كارهاي خوب پارسينژاد برنامهاي است كه در تلويزيون تدارك ميبيند و باعث افزايش ارتباطاتش ميشود، او روايتي از دعوت مهدي اخوانثالث، شاعر محبوبش دارد كه قدري طنزآميز است. گويا چند وقتي او به همراه عماد خراساني، دوست نزديك اخوان به خانهاش در تهران نو ميروند تا براي حضور در برنامه تلويزيوني آماده شوند. آنچه از روايت برميآيد اخوان ابتدا ميپذيرد، اما شب موعود وقتي پارسينژاد به همراه عماد به درب منزل اخوان مراجعه ميكند، هر چه زنگ ميزند، پاسخي نميگيرد، سماجت او جواب ميدهد و ايران خانم همسر اخوان به او ميگويد مهدي خواب است و از پارسينژاد ميخواهد خودش برود و او را بيدار كند! بالاخره با هر جان كندني است او را راضي ميكند كه به استوديو بروند و آنجا عماد خراساني كه قرار بوده، اخوان را در شعرخواني همراهي كند، گويا در صدايش مشكلي ايجاد شده و نميتواند در برنامه حضوري پربار داشته باشد، اما به هر شكل برنامه اخوان با همه حواشي كه داشت، اجرا و پخش ميشود. در پاورقي صفحات مربوط به اخوانثالث مطلبي درباره مسائل بعدي همراهي و همكاري نويسنده با او ذكر شده كه قابل تامل است.
ركاكت لفظ مينوي در بحث با گلستان
ابراهيم گلستان هم در فهرست كتاب «يادها و ديدارها» قرار دارد، داستان گلستان به ديدارش با مجتبي مينوي و ماجراي هديه كردن كتاب شعر يداله رويايي ميپردازد، تصور كنيد مينوي با آن سلوك و طرز برخورد خاص در مواجهه با ابراهيم گلستان: «سال 1344، در يكي از همين جمعهها بود كه ناگهان ديدم ابراهيم گلستان در كرياس كتابخانه ظاهر شد. در آن زمان گلستان با مشاركت يداله رويايي و دوستش محمود زند موسسه انتشاراتي «روزن» را بر پا كرده بود. ظاهرا آن روز كتاب شعر تازه رويايي«دلتنگيها» را براي كتابخانه استاد هديه آورده بود. من ديدم كه استاد كتاب شعر رويايي را ورقي زد و با آن صداي غرا پرسيد: «اينها چيست آقاي گلستان؟» گلستان جواب داد: «شعر است آقاي مينوي، شعر نو كه مصراعهاي آن مساوي نيست و قافيه مرتب ندارد.» مينوي كه ظاهرا از توضيح گلستان خوشش نيامده بود با همان صداي رسا گفت: «آقاي گلستان، من ميدانم شعر نو چيست. اين قبيل آثار را اول بار كه مرحوم نيما آنها را براي مجله موسيقي غلامحسين مينباشين ميآورد ديده بودم. اما به نظر من به اين چيزها «شعر» نميگويند. به اينها در لهجه تخاطب اهالي گيلان چيز ديگري ميگويند كه به علت ركاكت لفظ در حضور آقايان از تكرار آن معذورم!» گلستان كه هوا را پس ديد با عجله خداحافظي كرد و رفت. (ص 195) محمدعلي جمالزاده هم سهمي از خاطرات پارسينژاد دارد، او كه از انتقادات به كتاب «خلقيات ما ايرانيان» دلخور است، در ابراز دلخوري خود ميگويد: «آقا، من واقعيات را گفتهام. چرا ما بايد عيبهاي خودمان را پنهان كنيم؟ من پسر سيد جمال واعظ آزاديخواه هستم. من آزادهام. اين كنج قناعت را نميگذارم كه مثل دوستان خودم شريك ظلمه شوم» و از اين قبيل حرفها. (ص 108)
ماجراي دستور شاه در حذف كتاب آدميت
اما در اين ميان روايتي از برخورد با كتاب فريدون آدميت در نوع خود جالب توجه است. از فريدون آدميت ميخواهند درباره يكي از كتابهايش در تلويزيون صحبت كند و او نميپذيرد، اما ماجراي كتاب چه بود؟ بنا به روايتي سيدحسين نصر پس از چاپ كتاب «انديشههاي ميرزافتحعلي آخوندزاده» آن را نزد شاه ميبرد: «كه چه نشستهايد؟ دين از دست رفت! اين كتاب با ترويج افكار الحادي احساسات مردم مسلمان را جريحهدار كرده! گويا شاه هم دستور جمعآوري و توقيف كتاب را داده بوده است.» (صص 214 و 215) روايتهاي ايرج پارسينژاد در نوع خود جالب بود و حاوي نكات قابل تاملي، اما با مطالعه كتاب انتظار داشتم درباره چند شخصيت چون عبدالحسين زرينكوب، سيروس طاهباز، محمدرضا شفيعيكدكني، ايرج افشار و رضا قطبي مطالب جالبتر و تازهتري را داشتم كه اين انتظار حاصل نشد. با اين همه كتاب نكات ظريفي براي اهل فرهنگ دارد، فرهنگي كه هنوز به مرور اين خاطرات نياز دارد تا بداند كجا حسادتها و دشمنيها به كشور لطمه ميزند و دوستي و همراهيها تا چه اندازه در پربار شدن نسل آينده مفيد است. كتاب يادها و ديدارها نوشته ايرج پارسينژاد در 366 صفحه و 1100 نسخه از سوي نشر نو به چاپ رسيده است.
محمدعلي جمالزاده هم سهمي از خاطرات پارسينژاد دارد، او كه از انتقادات به كتاب «خلقيات ما ايرانيان» دلخور است، در ابراز دلخوري خود ميگويد: «آقا، من واقعيات را گفتهام. چرا ما بايد عيبهاي خودمان را پنهان كنيم؟ من پسر سيد جمال واعظ آزاديخواه هستم. من آزادهام. اين كنج قناعت را نميگذارم كه مثل دوستان خودم شريك ظلمه شوم.»
از فريدون آدميت ميخواهند درباره يكي از كتابهايش در تلويزيون صحبت كند و او نميپذيرد، اما ماجراي كتاب چه بود؟ بنا به روايتي سيدحسين نصر پس از چاپ كتاب «انديشههاي ميرزافتحعلي آخوندزاده» آن را نزد شاه ميبرد: «كه چه نشستهايد؟ دين از دست رفت! اين كتاب با ترويج افكار الحادي احساسات مردم مسلمان را جريحهدار كرده! گويا شاه هم دستور جمعآوري و توقيف كتاب را داده بود.»
روايتهاي ايرج پارسينژاد در نوع خود جالب بود و حاوي نكات قابل تاملي، اما با مطالعه كتاب انتظار داشتم درباره چند شخصيت چون عبدالحسين زرينكوب، سيروس طاهباز، محمدرضا شفيعيكدكني، ايرج افشار و رضا قطبي مطالب جالبتر و تازهتري را داشتم كه اين انتظار حاصل نشد.