نيم قرن تداخل
مرتضي ميرحسيني
در چنين روزهايي از سال 1227 به تخت سلطنت نشست و نيم قرن بر ايران فرمانروايي كرد. بحث درباره كارهاي كرده و نكردهاش و نيز نتايج و پيامدهاي پيدا و پنهان اين سلطنت طولانيمدت به كنار، حكايتها و قصههاي جالبي درباره خود او و نزديكانش وجود دارد كه برخي آنها را عبدالله مستوفي در كتابش، «شرح زندگاني من» نقل كرده است. مثلا «روزي در حضور او از تداخل (يعني غذاي قبلي هضم نشده، غذاي جديد خوردن) صحبت شد و بعضي ضعيفالمعدهها از مضار آن چيزهايي ميگفتند. شاه به دكتر طولوزان گفت: حكيم! ما هم تداخل ميكنيم؟
دكتر عرض كرد: خير قربان! اعليحضرت متصل ميخورند. واقعا درست گفته بود، چون ناصرالدينشاه جز در مواقعي كه كار ميكرد يا راه ميرفت كه در آن موقع قليان و قهوه و چاي جاي خوراكيهاي ديگر را ميگرفت، متصل ميخورد. بعضيها را ديدهايم كه در يك قسمت از زندگاني خود اين عادت را دارند و همين كه قدري پا به سن گذاشتند از راه اجبار و با كمال افسوس اين كار را واميگذارند، ولي ساختمان و طرز زندگاني اين شاه طوري بود كه تا دم مرگش مثل ايام جواني در خوردن افراط ميكرد.»
جز خوردن، به شكار حيوانات هم علاقه زيادي داشت كه «عشق او به اين كار به قدري زياد بود كه اشعاري هم براي شكارهايش ميساختند و به عرض ميرساندند و معروف بوده كه نوزده پلنگ به دست خود شكار كرده است. ميرزا محمدحسين فروغي اين موضوع را اينطور به شعر درآورده بود: پلنگ نوزدهم نيز با كمال غرور/ قدم نهاد به ميدان خسرو منصور// پلنگ هيجدهم را دو روز پيش نديد؟/ كه بود صد ره از او بيشتر به خود مغرور// پلنگ نوزدهم چون پلنگ هيجدهم/ خبر نداشت كه بيحاصل است خرمن زور// ملك چه گويم؟ سبحان واحد القهار/ به قهر خويش نمود آن غيور را مقهور// بنوش باده فروغي كه شد شكار ملك/ پلنگ نوزدهم نيز با كمال غرور.» گويا يك بار در يكي از سفرهاي شكار، از اسب افتاد و آسيب ديد. حمزه ميرزا حشمتالدوله (عموي شاه) كه در اين سفر همراه شاه بود، در بازگشت به عمارت پانصد اشرفي به عنوان وجه تصدق با اين رباعي براي شاه فرستاد: شاها ادبي كن فلك بد خو را/ كاسيب رسانيد رخ نيكو را//گر گوي خطا كرد به چوگانش زن/ ور اسب خطا كرد به من بخش او را. ناصرالدينشاه رباعي ديگري در جواب عمويش سرود: بد خويي اسب تركمان سنجيدم/ در كوه ز كردار بدش رنجيدم// آن اشتر اسب نام بيمعني را/ ز اصطبل دوانده بر شما بخشيدم. نميدانم چرا، اما شماري از مورخان درباره دلبستگي او به مظاهر تمدن و تجدد اغراق ميكنند، اما گويا اين دلبستگي بيدوام و سطحي بود و از مقطعي به بعد چنان به نفرت تبديل شد كه به كسي اجازه سفر خارجي را نميداد. حتي يكي از درباريانش به حج رفت و از آنجا «سري هم به اروپا زده بود.» به ايران كه برگشت، خود شاه تنبيهش كرد و 3 هزار تومان جريمه از او گرفت. ناصرالدينشاه سلطان مستبدي بود و مانند بيشتر مستبدان تاريخ كه دوران فرمانرواييشان طولاني ميشود دربارش پر شد از «اشخاص درجه سوم و چهارم كه نه دانشي آموخته و نه در كارهاي دولتي از راه عمل بينشي اندوخته بودند» و جز منفعتطلبي، آنهم به پستترين شكلش دغدغه ديگري نداشتند. فساد و تباهي طبقه حاكم به جامعه هم رسوب كرد و «طبقات پايينتر هم كه در طرز استبداد هميشه نظرشان به مستخدمين دولت است، در تمام شوون اجتماعي و قواعد اخلاقي به مستخدمين تاسي كردند.»