نگاهي به «باغ غبار» رمان اسماعيل يوردشاهيان
در ستايش اميد و آگاهي
نويد مجيدي
«باغ غبار»، رمانِ اسماعيل يوردشاهيان، داستان جواني است بهنام اميد كه از كودكي همراه خانوادهاش، به خارج رفته و همانجا نيز مدرك دانشگاهي گرفته است و پس از پايان تحصيلات ميخواهد به كشورِ زادگاهش سفر كند تا سراغي از پدرش -كه از چند سال پيش و پس از بازگشت موقتش به كشور، خانواده از او بيخبرند- بگيرد. او قصد دارد كه وضع اجتماعي- سياسي ميهن خود را نيز بسنجد و اطلاعات بيشتري از آن به دست آورد. از همان آغاز داستان، اميد از وجود باغي آگاه ميشود كه شبيه به هيچ باغ ديگري نيست و برخلاف حقيقتِ باغ -كه در ادبيات ايران نمادي از بهشت است- باغي است غبارآلود و باعث نابساماني و بدبختي!
گرچه زمان داستان مربوط به گذشته است، اما ميتوان آن را در زمانِ اكنون هم درك و با آن احساس خويشاوندي كرد.
از همان آغاز، لحن جدي و گاه غمآلود داستان بر خواننده آشكار ميشود. براي نمونه در صفحه ۸ آمده:
«چيزي نزديك به سيزده ساعت در راه بودهايم. شامگاه روز گذشته بعد از سوار شدن به قطار، ساعتي با همكوپهايهايم، بهخصوص بانوي مهرباني كه روبرويم نشسته، صحبت كردم و بعد تمام شب را خوابيدم.... بلند ميشوم و از پنجره نگاهي به بيرون مياندازم كه زمين خشك و خالي بدون هرگونه علف و گل و درخت و ساختمان و رهگذر است. ميپرسم: «اينجا كجاست؟» همسفرم، همان بانوي مهربان، ميگويد: ايستگاه همون شهري كه ميخواين برين.»
روايتِ داستان از نوع «اولشخص» است كه اميد، به عنوان شخصيت اصلي، آن را روايت ميكند. روايتِ داستان را از دو ديدگاه ميتوان بررسي كرد؛ يكي روايتي سطحي است كه بنابر طبيعتِ عاطفه و وابستگي خوني، اميد را در جستوجوي پدر نشان ميدهد كه ميخواهد نشاني از او بگيرد و به كانون خانواده بازگرداندش تا دوباره زندگي را كنار هم از سر بگيرند. اما از ديد ديگر، جنبه نمادين داستان است كه اهميت دارد؛ پدر نمادي است از ريشهها و هويت و اميد در واقع در جستوجوي ريشههاي خويش است؛ چنانكه در صفحه۱۰ ميگويد:
«... بالاخره آدم بايد گذشته و زادگاهش رو ببينه، بشناسه.»
نويسنده، سفر را -كه عامل پختگي در باور عموم است- براي فرم داستانش برگزيده است؛ چه اين سفر در جغرافياي طبيعي انجام پذيرد و چه در درون آدمي، براي بازنگري در انديشه و بازيابي هويت و پاسداري از آن. البته جستوجوي ريشهها ويژه جغرافيا يا فرهنگ ويژهاي نيست؛ براي نگارنده جالب بود كه با خواندن رمان، بياختيار بهياد فيلم «چشماندازي در مه» ساخته جاودانه تئودور آنجلوپلوس، افتاد. در آن فيلم هم دخترِ كمسنوسال، همراه با برادر كوچكترش بهدنبال پدرشان و در واقع دنبال ريشههاي خود هستند.
نقد اثر ادبي و هنري تنها از ديدگاه زبانشناسي ساختارگرا و بيتوجه به زمينههاي تاريخي و اجتماعي پيدايش متن و زبانِ آن، و تنها با تكيه بر روابط درونمتني، نقدي گنگ و ناقص خواهد بود. يوردشاهيان در رمان خويش، نگاه ويژهاي به آيينها و اسطوره، كه در ارتباط تنگاتنگ با فرهنگ جامعه هستند، دارد.
براي نمونه، جايگاه والاي «عارف» در باور عموم يا نگاه او به «عدد سه» كه در آيين و باور مردم جايگاهي تاريخي دارد، شايسته توجه است؛ عددي كه ردپاي آن را در جهانِ زرتشتي و اصلهاي سهگانه آن يا در نگاه شاعران و نويسندگان مسلمانمان، مانند مولوي بلخي و «خط سوم» او و غيره ميتوان ديد. در «باغ غبار» هم، رسيدن به ريشهها -مانند مراحل سلوك- سه گام دارد: انتظار، جُستن (همراه اميدواري)و سرانجام يافتن. نويسنده نگاهي انتقادي به جامعه نيز دارد؛ او بهدرستي بر اين باور است كه مردم با انتخابهايشان، آينده و نگرش حاكم بر جامعه را ميسازند و گرچه در اين مساله عاملهاي ديگري هم نقشآفرينند، اما او مردم را قلب تپنده ظهورِ دستگاهها و نگاهِ حاكم ميداند و معتقد است سفر به درون و بازنگري آن، نياز جامعه است و اراده مردم شرايط را دگرگون ميكند.
وي ميخواهد مردم بدون هراس، جسارت اين كار را داشته باشند؛ اضطراب و هراسي كه هنگام گفتوگو از باغ و «تعفن سبز»، در ميان جامعه وجود دارد، شايد برخي خوانندگان را ياد رمان «چشم» ناباكوف بيندازد و توصيف او از «عنكبوت سرخ» در آن رمان. يوردشاهيان از نااميدي در جامعه نيز انتقاد ميكند؛ از ديد وي آدمها بهجاي فرار از شرايط و رويارويي با مشكلات، شايد گزينه بهتري داشته باشند: چارهجويي و ساختن؛ و تاكيد ميكند كه اميد (شخصيت اصلي، نماينده آن است) بزرگترين سرمايه مردم است؛ البته او ويژگيهاي مثبت جامعه را هم برجسته ميكند و تنها نگاه منفي ندارد. افزون بر اينها نگاه خاصي به بحران محيطزيست، پاسداشت فرهنگ ملي، احترام به ارزشها، ارتباطهاي انساني آسيبديده يا رنگباخته، عشق، ارزشِ آگاهي و مطالعه، اعتمادسازي و... دارد.
كليشههاي زباني، حضور كمرنگي در داستان دارند و نويسنده بيش از آنكه بخواهد شخصيتها را با زبان يا گفتار مردانه و زنانه به ما نمايان كند، از زبان بدنشان، مانند نوع نگاه (براي نمونه، دلسوز و مهربان بودن نگاه بهويژه در بانوان مسن) و غيره بهره گرفته است و نه انتقال زبانِ گفتارشان به زبان نوشتار. نيز در جاهاي اندكي، كليشههاي رفتاري را ميتوانيم ببينيم؛ براي نمونه بانوان در اين رمان معمولا از بحثهاي فلسفي جدي يا سياسي گريزانند.
نويسنده از عنصر زمان و زبان براي توصيف پديدهها بهخوبي بهره برده است؛ براي نمونه ميتوان صفحاتي كه بيگانگي اميد با محيط را در بدو ورود نشان ميدهند نام برد كه در ادامه با آشنايي و خو گرفتن تدريجي او، لحن اميد نسبت به ياسمن از گويشي مودبانه با فعلِ جمع، به گويشي صميمي با فعل مفرد دگرگون ميشود. از نگاه نگارنده، عنصر «تعليق» كه يكي از پايههاي كليدي هنر است، بهخوبي در رمان رعايت شده است؛ هم بهكمك بهرهگيري از عنصر زمان براي بالا نگهداشتن هيجان و هم بهكمك رويدادهاي نامنتظره. بهويژه حس تعليق در فصلهاي ۶ و ۱۶ تا ۱۹ برجسته است؛ گويي كه با يك فيلم پرهيجان روبهروييم!
زيباييشناسي در رمان، هم از ديد آرايههاي ادبي و بلاغي و هم از ديد زيبايي هنري در متن، قابل بررسي است. چون نويسنده شاعري توانمند و برجسته نيز هست، پس پرداختن او به آرايههاي ادبي، طبيعي است؛ بهويژه حسآميزيهاي زيبا و برخي آشناييزداييها كه بهكار برده است؛ عبارتهايي چون: «غبار سبز»، «لبخند كوتاه» و «رنگ زرد و ليمويي در اثر گذر زمان تا حدي محو و زدوده شده و در، بوي گذشته را ميدهد.» از سوي ديگر نمونههايي از توجه به «تكرار» و جريان موسيقي در زبان متن وجود دارد كه نمونه زيبايي از آن در صفحههاي ۷۸ و ۷۹ هست: «از در كه وارد حياط كوچك خانهاش ميشويم، گربه كوچكي را ميبينيم كه روي چمن باغچه كوچك، دور خودش در شعاع بسيار كوچك ميچرخد.» دادن جزييات براي آفريدن روح مكاني-زماني نيز، مانند نويسندگان روسي ريزبهريز انجام شده است. در فضاي زيباي صفحه ۱۵۰ ميخوانيم:
«شامگاه است. هوا تيره و نيمهابري است. رنگ سرخ و آتشين غروب هنوز در افق در پهناي آسمان از ميان ابرهاي تيره... پيداست. منظره زيبايي كه با بيرون آمدن قرص ماه دوچندان ميشود. نور نقرهاي ماه بر سطح آب و صخرههاي بلند درهاي كه رودخانه از ميان آن ميگذرد، در سكوت محض شامگاه ... فضاي رعبآوري آفريده است. همه سرنشينان قايق ساكت نشسته، غوطهور در ترس فروخورده خود نگاه به دوردست دارند.»
برخي ضعفها يا ايرادهاي محاسبهاي و فني در متن بهچشم ميخورد؛ از جمله ناهمخوانيهايي در توصيفِ فصلِ حضور اميد در «خورشيدشهر» وجود دارد؛ يا مثلا خواننده سرانجام در نمييابد كه آيا ماهيها عاشق ميشوند يا نه، بلكه از عشق ديوانه ميشوند (با مقايسه متن صفحههاي ۹۲ و ۱۸۰)؛ نيز معناي «سياهچال» و «سياهچاله» متفاوت است و در جايي از داستان بهاشتباه بهكار رفته. ايراد نسبتا بزرگي كه ميتوان گرفت، حجمِ بالاي نوشتارِ بهفرمِ گفتاري است كه بهويژه در فصل ۸ وجود دارد و جملههاي محاورهاي بلندي در آن هست.
برخي كمبودها در پردازش شخصيتها هم وجود دارد؛ براي نمونه، ما متوجه نميشويم «هكتور»، كه اميد در جايي ميگويد: «ميفهمم كه هكتور و ديگران جزئي از سيستم شهر هستند.» چگونه و در فصلهاي پاياني از زبان پيرِ عارف، به عنوان «مراقب» معرفي ميشود؛ خواننده در جريان دگرگوني يا بروز وجودِ پنهان هكتور قرار نميگيرد. و چند ضعف ديگر كه مجالي براي بيانش نيست.
باغ غبار، داستاني است با فرمي متفاوت در ادبيات امروز ايران؛ شخصيتهاي آن به قوم يا جغرافياي ويژهاي تعلق ندارند و ازاينرو رماني ملي و ماندگار است و خواندنش بر هر ايراني واجب؛ رماني تلنگرزننده و ضد فراموشي است. اگرچه لحن روايي داستان در مقايسه با آثاري چون «داستان جاويد» يا «سووشون» كمتر گيراست، اما اين واقعيت به درونمايه و لحن جدي داستان برميگردد؛ زيرا داستاني در بيان مسالهها و دغدغههاي ژرف اجتماعي و سياسي است و بهطور طبيعي از لحني كمتر عاميانه و همهپسند برخوردار است؛ البته كه زيباييهاي متني و احساسي فراواني هم در آن بهچشم ميخورد. در پايان داستان نميتوانيم با اطمينان بگوييم كه آيا همه ماجرا در جهان واقعي رخ داده يا جرياني ذهني بوده است اما داستان مانند بالهاي ايراني است كه ما را از دل سياهي به سوي روشني ميبرد و وعده ميدهد كه اگر مانند شخصيت ارسطو در رمان -كه نمادي از ايمان و دانايي ارسطوي فيلسوف است- جسورانه درپي آگاهي باشيم، حتما عطر خوش وصالِ ياسمن را خواهيم شنيد.