چرا ايدئاليسم آلماني مهم است؟
ارتفاع به جاي انهدام
محسن آزموده
يكي از اتفاقات خوشايند و قابل توجه در حوزه فلسفه در ايران در سالهاي اخير، تاليف و ترجمه كتابها و مقالاتي مفيد و معتبر و مستند و ارزشمند در معرفي و نقد و ارزيابي فلسفه آلماني و جريانها و مكاتب و نحلههاي متفاوت آن به ويژه ايدئاليسم آلماني است. جنبش فلسفي بسيار مهم و اثرگذاري كه بهطور تقريبي با انديشههاي بنيادگذار و انقلابي ايمانوئل كانت در ميانه سده هجدهم ميلادي آغاز ميشود و با چهرههاي شاخصي چون فيشته، شلينگ و هگل، حدودا در ميانه سده نوزدهم ميلادي به اوج خود ميرسد.
بهطور رايج گفته ميشود كه ايرانيان در فرآيند توجه به فلسفه جديد غربي، عمدتا به انديشههاي فيلسوفان قارهاي (continental) و بهطور خاص متفكران آلماني و فرانسوي پرداختهاند و بيشتر به آنها اظهار تمايل كردهاند. اين تعبير از كنت گوبينو، مستشرق فرانسوي در نيمه قرن نوزدهم و كسي كه براي اولينبار ترجمه متني از رنه دكارت، فيلسوف فرانسوي را سفارش كرده بود، مشهور است كه ايرانيان به هگل علاقهمند هستند و از او در اين باره ميپرسند.
درباره اين علاقهمندي و گرايش فكري ايرانيان اهل انديشه به فلسفه آلماني ميتوان گمانهزنيهايي كرد، مثل اينكه فلسفه آلماني، به ويژه در جريان ايدئاليسم آلماني سويههاي متافيزيكي آشكاري دارد، به هستيشناسي توجه جدي دارد و صرفا در معرفتشناسي باقي نميماند، بسيار كلنگر و نظامساز است و خويشاونديها و تنشهايي ژرف و عميق با كلام و الهيات و عرفان مسيحي دارد. اين ويژگيها سبب ميشود كه انديشه فلسفي آلماني، دستكم في بادي النظر، قرابتها و شباهتهايي با حكمت و فلسفه شرقي- اسلامي- ايراني داشته باشد، همچنان كه بسياري از شباهتهايي -ولو در ظاهر- ميان مثلا فلسفه هگل با انديشههاي مولانا يا حكمت متعاليه ملاصدرا سخن به ميان آوردهاند و در اين باره بحث كردهاند.
اما اين احساس قرابت و آشنايي، در طول كمتر از يكصد سال مواجهه نسبتا جديتر با فلسفه جديد غربي، موجب نشده كه متون دست اول و مهم اين سنت فكري به فارسي ترجمه شود يا فارسيزبانان علاقهمند به فلسفه، از جنبهها و سويههاي گوناگون به اين ميراث موثر بنگرند. به عبارت ديگر، ايرانيان فلسفه جديد آلماني را عمدتا از منظر شباهتهاي سطحي مذكور مطمح نظر قرار دادهاند يا از منظر چپ به سويه سياسي و اجتماعي آن توجه كردهاند. چهره شاخص اين سنت فكري، يعني هگل، بيشتر از منظر رويكردهاي ماركسي و ماركسيستي مورد توجه قرار گرفته و ديگر جنبههاي فلسفي انديشه او، مورد غفلت واقع شده است. عدهاي هم در واكنش به قرائتهاي چپگرايانه از او، به قرائتهاي محافظهكارانه و دولتگرايانه از هگل توجه كردند. آنچه در اين ميان كمتر به آن پرداخته شده، زمينههاي تاريخي ظهور اين سنت فكري و آشكار شدن شرايط امكان ظهور آن در تاريخ انديشه غربي است، امري كه به نوبه خود روشنگر تاثير ژرف و عميق آن در تحولات بعدي فكر و فرهنگ اروپايي است.
اتفاق خوشايند سالهاي اخير در حوزه فلسفه، ظهور نسل جديدي از علاقهمندان به فلسفه قارهاي و به ويژه فلسفه آلماني است كه به صورت دانشگاهي و از منظر فلسفي به اين سنت توجه ميكنند و خود را محدود به گرايشها و رويكردهاي مذكور نميكنند. اين پژوهشگران، نويسندگان و مترجمان، ضمن ترجمه متون دست اول متفكران اصلي اين سنت مثل شلينگ و فيشته و هگل، از زبان اصلي يعني آلماني، به ترجمه متوني ميپردازند كه رويكردهايي نو به ايدئاليسم آلماني دارند.
علت اهميت و سودمندي اين خوانشها و پژوهشها و تفسيرهاي نو، غير از تصحيح قرائتهاي (بعضا غلط و ناصحيح) پيشين و معرفي سويههاي جديد اين سنت فكري به علاقهمندان فلسفه، معرفي يكي از اصليترين بنيادهاي نظري فرهنگ و تمدن جديد است. فلسفه آلماني به ويژه سنت ايدئاليسم از متفكراني تشكيل شده كه بنيادهاي فلسفه معاصر غرب را پايهگذاري كردهاند يا آنها را به چالش كشيدهاند و از نو پيشنهادهايي طرح كردهاند. فيلسوفان آلماني، به خصوص به علت تاخير سياسي و اقتصادي نسبت به دو قدرت بزرگ ديگر اروپا يعني انگلستان و فرانسه، ناگزير اين فرصت را يافتند كه به تاملات ژرف و نظري در بنيادهاي تمدن و فرهنگ مدرن بپردازند. به عبارت ديگر اين متفكران همچنان كه در قلب اروپا ميزيستند و از نزديك ناظر تحولات سياسي و اجتماعي و اقتصادي همسايگان خود بودند، در زندگي روزمره خود تجربههايي مشابه نداشتند و گويي بيرون از اروپاي در حال ترقي و پيشرفت زندگي ميكنند. اين موقعيت متناقضنما، سبب شده فيلسوفان آلماني بهزعم خود مزايا و معايب تمدن جديد را ببينند و ضمن تشريح و تبيين بنيادهاي انديشه جديد، آنها را نقادي كنند.
آشنايي عميق و تفصيلي با اين منظر كلنگر و انتقادي فلسفي براي ما ايرانيان كه تجددمان امري درونزا نبوده، بسيار مهم و آگاهيبخش است. رويكردهاي جديد به ايدئاليسم آلماني اينبار تفاوتهاي ما را با انديشه جديد غربي و متفكران بزرگ آن آشكار ميسازد و به ما نشان ميدهد كه تمدن جديد بر چه پايههاي نظري استوار است و زمينههاي ظهور و بروز آن چيست. ايدئاليسم آلماني همچنين ما را با گفتوگوهاي عميق متفكران اين سنت، با انديشمندان ساير سنتهاي مدرن از سويي و متالهان و متفكران ديني و سنتي از سوي ديگر، آشنا ميسازد. ايدئاليسم آلماني به عنوان تامل فلسفي انتقادي در بنيادهاي فكري مدرنيته، گفتوگويي ژرف و بنيانافكن با مباني انديشه مدرن است؛ گفتوگويي كه به جاي انهدام مدرنيته، به ارتفاع آن ميانديشد.