جور ديگري فكر ميكردم...
سروش صحت
عازم يك سفر سه هفتهاي هستم؛ به مسوول صفحه آخر زنگ زدم و گفتم: «من سه هفته دارم ميرم مسافرت.» مسوول صفحه آخر گفت: «خب.» گفتم: «اونجايي كه ميرم تاكسي نيست.» مسوول صفحه گفت: «خب.» گفتم: «چرا هي ميگيد، خب؟ تو اين سه هفته تكليف يادداشتهاي پنجشنبه چي ميشه؟» مسوول صفحه گفت: «مهم نيست.» گفتم: «يعني چي مهم نيست؟» مسوول صفحه گفت: «به يكي از بچهها ميگم چهارشنبهها بره سوار تاكسي بشه، براي پنجشنبه يه يادداشت به ما بده.» گفتم: «فكر كرديد به اين سادگيه؟» مسوول صفحه گفت: «آره.» گفتم: «مگه ميشه؟ يه آدم ديگه كه نميتونه به سبك و سياق من بنويسه؟» مسوول صفحه غش غش خنديد؛ گفتم: «چرا ميخنديد؟» گفت: «سبك و سياق چيه؟ تو فكر كردي سبك داري؟» گفتم: «بالاخره خوانندهها به مدل نوشتههاي من عادت كردهاند.» مسوول صفحه دوباره خنديد؛ اين بار بيشتر و گفت: «چقدر بامزهاي، آخه كي نوشتههاي تو را ميخونه؟» گفتم: «پس چرا چاپ ميكنيد؟» گفت: «براي اينكه صفحه خالي نباشه.» بعد گفت: «خوش بگذره.» و قطع كرد. از هفته آينده، من چند هفتهاي نيستم؛ ميدانم كه براي هيچ كس مهم نيست، هر چند كه فكر ميكردم...