• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5059 -
  • ۱۴۰۰ شنبه ۸ آبان

به یاد نقاش ایراندوست، ایران درودی

كاش امشب ايران خانم خودش را سرگرم نقاشي مي‌كرد

​امير جديدي

آنان كه بناست بميرند به تو سلام مي‌كنند؛ اين جمله‌اي بود كه گلادياتور‌ها زماني كه از روبروي سزار رد مي‌شدند با صداي بلند فرياد مي‌زدند. اما درست‌تر اين بود كه با صدايي رسا و قلبي مطمئن مي‌گفتند، آنان كه خواهند مرد به آن‌كه خواهد مرد، سلام مي‌كنند. مرگ مساله زندگان است؛ مردگان هيچ مساله‌اي ندارند. از ميان تمامي موجودات كه روي زمين مي‌ميرند، تا آنجا كه ما مي‌دانيم فقط انسان است كه مردن براي او يك مساله است. آدمي با حيوان شريك تولد و بيماري، جواني و ميانسالي و مرگ است اما از ميان همه مخلوقات تنها انسان مي‌داند كه مي‌ميرد. 
نوربرت الياس/ ترجمه يوسف اباذري

خبر از دنيا رفتن ايران درودي را كه شنيدم اول خاطره‌اي دور يادم آمد، بعد هول غريبي به دلم نشست و دست آخر ياد اين جمله افتادم؛ آنان كه بناست بميرند به تو سلام مي‌كنند. داشتم به همين چيزها فكر مي‌كردم، به اينكه اصلا چه شد كه يك نقاش 85 ساله راهش را به زندگي‌ام باز كرد. چه قدرتي باعث شد كه امروز با شنيدن خبر مرگش ناراحت شوم، دلم آشوب و گوشه‌ چشمم ‌تر. 
مي‌خواهم اعترافي كنم؛ من آدم بدقولي هستم. خصوصا وقتي كه حرف از عكس‌ و عكاسي به ميان باشد بدقولي‌ام بيشتر مي‌شود. اما فقط يك بار پاي حرفم ايستادم و بدقولي نكردم. آن يك بار هم انگار كه كائنات دست به دست هم دادند تا خوش قولي‌ام به سرانجام نرسد. من ايران درودي را در آستانه 80 سالگي در يك عصر زمستاني در خانه‌اش نزديك ميدان توانير ديدم. با الميرا حسيني رفته بوديم تا از اتاق كارش براي مجله كرگدن گزارشي بنويسيم. در واقع الميرا مصاحبه كند و من عكاسي. ايران خانم تازه از بستر بيماري بلند شده بود و خيلي حال خوشي نداشت. اين را مي‌شد از راه رفتنش متوجه شد. با اين حال با حالتي شاهوار از ما پذيرايي كرد و از هر دري سخني گفت. نوبت به عكاسي كه رسيد جانم به لبم رسيد تا جلوي دوربين بنشانمش. مي‌گفت حالت صورتم را دوست ندارم و تازه از بستر خلاصي پيدا كردم. دليل ديگر اينكه مي‌گفت من در خانه‌ام روسري سر نمي‌كنم. اين را همه آقايان هم مي‌دانند. من با هزار بالا و پايين و ادب كردن موفق شدم ايشان را جلوي دوربينم بنشانم. بعد با هم به آتليه‌اش رفتيم. وقتي وارد آتليه شديم از آن خانم مريض احوال خبري نبود. با چنان شوقي بوم‌ها را جابه‌جا مي‌كرد و قصه هر كدام را تعريف مي‌كرد كه گويي وارد آتليه يك نقاش جوان شده‌اي. خودش مي‌گفت: «آتليه پناهگاه شب‌هاي تنهايي من است. جايي كه همه درد‌ها و خستگي‌ها را پشت درش جا مي‌گذارم و با رنگ و بوم و قلم از زمين و زمان جدا مي‌شوم. اين مكان برايم مقدس است چرا كه در اينجا من استثنايي‌ترين و با شكوه‌ترين لحظات زندگي‌ام را تجربه كرده‌ام. لحظه‌اي كه جلوي سه پايه نقاشي قرار مي‌گيرم تمام دردها و تلخي‌ها فراموشم مي‌شوند. گويي حتي جسمم هم با دردهايش مرا رها مي‌كند. شبي كه مادرم مرد اين نقاشي بود كه پناهم داد و آرامم كرد. من شب‌ها را براي نقاشي كردن و آرام شدن دوست دارم و س‍پيده كه مي‌زند دلم مي‌گيرد.» 
آن‌ روزها گذشت و گزارش چاپ شد. دم صبح ايران خانم تلفن كرد. بابت صفحه و مصاحبه‌اش خيلي خوشحال بود. گفت من اين عكس را خيلي دوست دارم و مي‌خواهم اين عكس را در مو‌زه‌ام بگذارم، اگر مي‌شود يك بار سياه و سفيد و يك بار رنگي چاپش كن هر كدام كه قشنگ‌تر بود همان را انتخاب مي‌كنيم. براي دو، سه روز بعدش با هم قرار گذاشتيم. من براي اولين بار در زندگي‌ام روي قولم ايستاده بودم، عصر همان روز دو نسخه از عكس چاپ كردم. يك روز مانده به قرار، دختر خانمي از طرف ايران خانم زنگ زد و گفت، ايشان كسالت دارند از شما عذرخواهي كردند و قرار را براي روز ديگري با شما مي‌گذارند. يك بار ديگر هم خود ايران‌خانم شايد نزديك به يك سال بعدش زنگ زد و قرار گذاشتيم و اين‌ بار هم ديدار ميسر نشد. نمي‌دانم اين از بخت بد من بود يا كارماي بدقولي‌هاي مكرر باعث شد كه اين عكس‌ها به دست صاحب‌شان نرسند. امروز كه آمدم روزنامه پاكت عكس را از كمد بيرون آوردم تا به خانه ببرم. پيش خودم مي‌گويم كاش امشب ايران‌خانم خودش را سرگرم نقاشي كند. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون