خاطرات سفر و حضر (91)
اسماعيل كهرم
ظهر از تهران حركت كرديم. سفرهاي محيط زيستي هيچوقت بهطور مستقيم نيست. ديدار يك پرنده ممكن است ساعتها شما را متوقف يا از مسير اصلي منحرف كند. در يك رديف بيد مجنون بسيار زيبا، چند درخت خشك شده بودند. نيم ساعتي بايد پياده ميرفتيم. وقتي رسيديم مشاهده كرديم كه پوست درختها را از ناحيه يقه كنده بودند تا تببر بسازند. درختها هنوز زنده بودند. آنها را پانسمان كرديم. زنده ميمانند اگر باز هم پوست آنها را نكنند. امروز با وجود انواع داروهاي تببر، نياز به گنهگنه نيست. ثانيا پوست را از شاخه بايد كند نه از تنه. به پاسگاه دلبر رسيديم. ساعت 11 شب. خسته و داغون. چيزي خورديم و خوابيديم. ناگهان يك صداي خشدار و دورگه به گوشمان رسيد:«پاشين تنبلا، پاشين، لنگ ظهره، بيدار شين.» صداي اميرخان آهني بود. هنوز چندين ساعت ميتوانستيم بخوابيم. اخمو و خوابآلود بيدار شديم و چراغ را روشن كرديم. ساعت 4 صبح بود! هشت ساعت تا لنگ ظهر مانده بود، سرد بود، شب كوير سرد است. خيلي سرد و ظهر كوير گرم است، خيلي گرم! مسافر كوير هميشه به 12 ساعت قبل يا بعد ميانديشد. حال يا خيلي داغ است يا خيلي سرد! اميرخان برگشت با پوتين، قمقمه و يونيفرم شكارباني و گفت: «حاضرين؟ يالله دِ!» رفتيم بيرون از پاسگاه چند دقيقهاي منتظر شديم. اميرخان رفت روي پشت بام و گفت: «دارن ميان و آمدن.» گورخرهاي ايراني آمدند و به صف ايستادند. آفتاب يواشيواش درآمد. يك نوار ارغواني روي طول بدن آنها پديدار شد. چقدر زيبا بود. اميرخان گفت: «ميخواستين اين منظره را از دست بدين؟»