• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5071 -
  • ۱۴۰۰ شنبه ۲۲ آبان

نگاهي به «روشنايي در اوت» نوشته ويليام فاكنر

شاهكاري فراموش‌شده روايت جان‌دادن زير ثروت

ترجمه: آترا عاكف

«روشنايي در اوت» وقتي اولين‌بار در سال 1932 به چاپ رسيد، رمان نسبتا موفقي بود و تا پايان همان سال به چاپ چهارم رسيد. با وجود اين، تعداد قابل توجهي از نسخه‌هاي چاپ چهارم تا سال 1936 فروش نرفته بود. در سال 1935 موريس كويندرو رمان را به زبان فرانسه ترجمه كرد. در همان سال، در كنار چندين رمان ديگر فاكنر و داستان‌هاي كوتاه او به زبان آلماني ترجمه شد. اين آثار در ابتدا مورد قبول سانسورچي‌هاي نازي قرار گرفت و توجه منتقدين ادبي آلمان را به‌شدت به خود جلب كرد؛ چراكه آنها فكر مي‌كردند  فاكنر يك كشاورز سنت‌گراست كه بي‌ترديد مبارزه يكپارچگي نژادي را به تصوير مي‌كشد اما چندي بعد، نازي‌ها آثار فاكنر را ممنوع كردند و نقد آلمانِ پس از جنگ دوباره او را به عنوان انسان‌گراي مسيحي خوش‌بين مورد ارزيابي قرار داد. به دليل اينكه سانسور‌چي‌هاي ارتش امريكا نيز كار فاكنر را تاييد نكرده بودند، كتاب‌هاي فاكنر تا سال 1951 در آلمان در دسترس نبود.

تضاد با رمانتيسم جنوب امريكا
به عقيده مايكل ميل‌گيت، اگرچه «روشنايي در اوت» به‌طور خاص بهترين رمان فاكنر محسوب نمي‌شود اما از همان ابتدا به عنوان «نوشته‌اي مهم، محور اصلي درك و ارزيابي حرفه او در حالت كلي» شناخته شده بود. او استدلال مي‌كند كه بسياري از منتقدان قديمي امريكا، خيلي از آنها شهرنشينان شمالي بودند كه به نظرشان جنوب امريكا عقب‌مانده و واپس‌گرايانه مي‌نمود؛ در زمينه روايي بر نوآوري فني فاكنر تمركز كردند اما به جزييات منطقه‌اي و درهم‌تنيدگي شخصيت‌ها و محل و زمان وقوع آثار ديگر نويسنده توجه نكردند يا آنها را ناديده گرفتند. برخي منتقدان تكنيك‌هاي روايي فاكنر را نه به عنوان نوآوري بلكه به عنوان خطا در نظر مي‌گرفتند و به فاكنر پيشنهاداتي مي‌دادند از قبيل اينكه چطور سبك خود را اصلاح كند و به دليل «ترفند»هاي نوگرايانه اروپايي‌اش او را سرزنش مي‌كردند. منتقدين از خشونتي كه در رمان او به تصوير كشيده شده بود نيز ناراضي بودند، با وجود اينكه در جنوب امريكا‌ دار زدن امري واقع‌گرايانه بود، به صورتي تحقيرآميز به آن برچسب «فانتزي گوتيك» زدند. به‌رغم اين شكايات، رمان به دليل موضوعات نوميدانه و خشونت آن به‌شدت مورد توجه قرار گرفت؛ درحالي‌كه اين موضوع با ادبيات رمانتيك و خيال‌انگيز جنوبِ آن زمان در تضاد بود.

در فهرست رمان‌هاي برتر قرن بيستم 
در سال 1998 كتابخانه‌ مدرن رمان «روشنايي در اوت» را در فهرست 100 رمان برتر انگليسي‌زبان قرن بيستم در مرتبه پنجاه‌وچهارم قرار داد. به اضافه، مجله تايم رمان را در فهرست 100 رمان برتر انگليسي‌زبان تايم از سال 1923 تا سال 2005 جاي داد. «روشنايي در اوت» اثر برجسته فاكنر و هفدهمين رمان از نوزده رمان اوست؛ اثري كه جايزه نوبل سال 1949 را از آن خود كرد و با اقتباس از يك عبارت كليشه‌اي اما به‌جا، چيزي به جز زير ثروت خفه‌شدن را به تصوير نمي‌كشد. نويسنده‌اي با توانايي‌هايي تحسين‌برانگيز، فاكنر نمايش داستان پرمايه‌اي از شخصيت‌هاي پيچيده، تفسير اجتماعي بي‌پرده، نبوغي رسمي و مفهومي استعاري را براي خوانندگان به ارث گذاشته است. مجموعه‌ آثار او شفقتي واقع‌بينانه، چشم‌انداز حقيقي يك تراژدي‌نويس و بصيرتي كمابيش فوق‌طبيعي را نسبت به انگيزه و تمايل انسان به نمايش مي‌گذارد. او دو شاهكار داستاني نوگراي به‌شدت تاثيرگذار را از خود به جاي گذاشت: «خشم و هياهو» و «گوربه‌گور». دو اثري كه در كنار آثار نوگراي ديگر، مفهوم‌ روايت خطي و توصيف رسمي آگاهي را از بيخ‌وبن تغيير داد. ابشالوم، ابشالوم!» اغلب هم‌زمان از آن نيز ياد مي‌شود، بسياري آن را به عنوان برجسته‌ترين اثر او، رماني تحقق‌يافته، فراخنايي بي‌نظير و ثباتي بنيادستيزانه در زمينه زيبايي‌شناسي ستايش مي‌كنند.
اما «روشنايي در اوت» گاهي به هنگام بحث در مورد آثار آشكارا مدرن فاكنر ناديده گرفته مي‌شود. اگرچه همه دل‌مشغولي‌هاي آشناي فاكنر از حتميت در برابر اختيار گرفته تا جنوب نسبتا بازسازي‌شده، تعصب ديني، قدرت گذشتگان و ... را حول يك نگراني اصلي و هميشگي امريكا به تصوير مي‌كشد: نژاد.

عليه طبقه‌بندي‌هاي نژادي
«روشنايي در اوت» داستان جو كريسمس است، مردي از نژادي نامعلوم كه با وجود ظاهر سفيدپوستش اعتقاد دارد سياه‌پوست است. چراكه جزييات دقيق اصل‌ونسب او در تاريخ از بين رفته و به طرزي مبهم توسط راوي‌هايي غيرقابل اطمينان بازگو شده است؛ ما فقط كمي بيشتر از كريسمس مي‌دانيم: ممكن است سياه‌پوستي دورگه باشد، ممكن است مكزيكي باشد، ممكن است سفيدپوست باشد. اين ناآگاهي، اين عدم صراحت، كنايه اصلي كتاب را شكل مي‌دهد و كنايه اصلي تجربه امريكايي را به‌طور كامل منعكس مي‌كند: ما ملتي هستيم كه بر مبناي طبقه‌‌بندي‌هاي نژادي ساخته‌شده، زندگي كرده‌ايم؛ خود را وقف آنها كرده‌ايم و به وسيله آنها تعريف شده‌ايم كه - از نظر علمي- هيچ‌يك از آنها وجود خارجي ندارند.
اين طبقه‌بندي‌هاي بي‌اندازه ناپايدار به وجود آمده‌اند تا ميان مردم مرز مشخصي تعيين كنند اما اين تمايزات ظاهري عمدتا سطحي و فريبنده هستند. بنابراين اين موضوع پيش‌نمايشي است از «روشنايي در اوت» درست مثل اجدادي كه پيش از نوادگان خود وجود دارند. داستاني است كه با ورود اولين برده‌هاي آفريقايي به جهان جديد آغاز مي‌شود؛ داستاني كه با ورود 11 تا 15 ميليون اسير از گذرگاه مياني به قاره امريكا ادامه مي‌يابد، بردگي نوادگان آنها، انكار تمامي حقوق اساسي انسان و ترك همه مردم بعد از رهايي ناگهاني، ظهور كوكلاكس‌كلن و گروه‌هاي ديگري كه اسباب وحشت بودند، انكار حق راي و مبارزه‌اي طولاني مقابل نابرابري اجتماعي آشكار در قرن بيستم، حوزه‌هاي آموزشي و سياسي. داستان، طولاني، خشونت‌آميز و متشكل از سير حوادثي متناقض است كه تاريخ ملي با تمام وجود خواهان راوياني وحدت‌بخش در خصوص مساله نژاد شده است. اينكه برجسته‌ترين كتاب‌هاي امريكايي به اين تاريخ پيچيده قوم‌شناسي پيوسته‌اند، كاري درست و حتي ضروري است و باعث مي‌شود تا مطالبه‌هاي تاريخ‌گرايي جديد معقول به نظر برسند: تاريخ عجيب‌وغريب ما نه تنها زمينه‌ساز ادبيات‌مان شد، بلكه آن را مطالبه كرد. كتابي مثل روشنايي در اوت پاسخي به يك ضرورت است.
گرچه صفحات آغازين داستان به لِنا گروِ جسور مربوط است، اما داستان به جو كريسمس تعلق دارد و راوي‌ آن، داستان را با يك آتش‌سوزي شروع مي‌كند: يك خانه محلي آتش گرفته و در حال نابودي است. خواننده خيلي زود متوجه مي‌شود كريسمس بيگانه هم خانه را به آتش كشيده و هم جوانا بِردن، ساكن مردم‌گريز آن خانه را به قتل رسانده است. ما به سرعت با خيل گسترده‌اي از شخصيت‌ها مواجه مي‌شويم؛ از جمله بايرن بانچِ ترحم‌برانگيز، گيل هاي‌توور، پدر روحاني، كه پيشينه خانواده ائتلافي‌اش باعث پريشاني او بود و كريسمس غيرقابل‌نفوذ و مرموز. اين شخصيت‌ها - برخي اوباش، برخي آزاردهنده يا اسف‌بار، برخي مانند الهگان انتقام يونان كه پوست و استخوان‌شان در جنوب، تغيير شكل داده بود- مثل بسياري از رمان‌هاي فاكنر خيلي محدود به پيوندهاي خانوادگي نيستند اما به واقعيات اجتماعي كه مسائل نژادي در جنوب امريكا پديد آورده، محدود شده‌اند.

خانه‌اي كه پناهگاه نيست
زماني‌كه با جنايت جو كريسمس بالغ مواجه مي‌شويم، خواننده به دوران جواني او بازمي‌گردد تا شاهد اين مساله باشد كه چطور - همان‌طوركه وردزورث استدلال مي‌كند- «آن بچه پدر آن مرد است.» يك بچه يتيم، جو كريسمس كه او را به دليل ظاهر سياه‌پوستش جلوي در خانه بچه‌هاي سفيدپوست رها كرده‌اند. به دليل اينكه ناخواسته به لغرش‌هاي جنسي يك پرستار شهادت داده بود كه خيلي براي درك آن كم سن‌وسال بود، وضعيت نژادي او علني شد و خيلي زود در موقعيتي قرار گرفت كه فرزندخوانده يك زوج سفيدپوست شود. بدين‌ترتيب صحنه براي پسري جوان كه دوبار طعم آوارگي را چشيده، آماده شده بود تا فقدان، بي‌ثباتي فيزيكي و بي‌خويشتني‌اش را با بي‌بندوباري‌هاي جنسي زنان و هويت نژادي مبهم خود درهم آميزد؛ اما آن بچه خيلي زود متوجه شد كه خانه جديد پناهگاه او نيست. او با معجون امريكايي سنگيني از مذهب و خشونت مواجه شده بود. در يك الگوي متداول شست‌وشوي مغزي، پدرخوانده او تلاش مي‌كند تا شخصيت پسربچه را به مانند كساني كه از كليساي اسقفي پيروي مي‌كنند، شكل دهد كه در اين مورد مشخصه آن محدوديت، انكار خويشتن و خشونت است. انعكاس يك واقعيت اجتماعي كه در آن سياه‌پوست بودن با عالم حيواني درمي‌آميزد. داستان بارها و بارها نشان مي‌دهد كه چطور كريسمس مثل يك حيوان كتك مي‌خورد؛ بدين‌ترتيب تركه چوب تاثير بدي بر پسربچه مي‌گذارد و او ياد مي‌گيرد كه «جسمش قفس او است.» تمايلات مردانه نوظهور او كه درگيرودار آن است تا دوشادوش اين ظلم شكل گيرد، با خشونت آميخته مي‌شود و نخستين مواجهه او با يك زن محدود به غليان خشمي مي‌شود كه براي مدتي طولاني سركوب شده بود. زماني او يك كودك رها شده بود و اكنون به سرعت در حال تغيير است و ماهيت جوان بالغ خشني را به خود مي‌گيرد. 
زماني‌كه كريسمس در ياكناپاتاوا كانتي در 33 سالگي، سن مسيح‌شناسي‌اش، پرسه مي‌زند، گذشته‌اش مملو از خشونت، ارتباطات ناكام و سال‌هاي سال خانه‌به‌دوشي است كه در اين سال‌ها به مانند سايه‌اي در سراسر كشور تغيير مكان داده است، بدون آنكه در شمال يا جنوب آرامشي يابد. وقتي به خانه بِردِن‌ها مي‌رسد، «جايي براي برخي ادعاها» كه محل سكونت تنها بازمانده خانداني بزرگ از فعالان نژادي بود، به عنوان دزد وارد خانه مي‌شود، شامش را مي‌دزدد. وقتي جوانا بِردن در خانه‌ خانوادگي خود چشمش به او مي‌افتد، بي‌تفاوت، بي‌پروا و كاملا متفاوت با هر زن ديگري است كه مي‌شناخت. فصل‌هايي كه ارتباط هيجان‌انگيز و پرتنش جو و جوانا را به تصوير مي‌كشند، اصل داستان به حساب مي‌‌آيند. جوانا كه پدر و برادرش در راه حمايت از حق راي امريكايي-آفريقايي‌ها كشته شدند، سال‌هاي سال در انزوا و و مجرد زندگي كرده است اما اكنون خويشتنداري محض به سرعت به نوعي جنون عاشقانه بدل مي‌شود. هرچند جوانا قرارهاي ملاقات هنجارشكنانه‌شان را ترتيب مي‌دهد و كريسمس با دل‌وجان نقش معشوقي خشن را بازي مي‌كند اما كريسمس معشوقي بيش نيست و هرگز او را همسر جوانا نمي‌دانند: او در يكي از كابين‌هاي قديمي متعلق به برده‌ها زندگي مي‌كند. هنگامي كه تب هيجاني‌ آنها به طرزي اجتناب‌ناپذير فروكش مي‌كند، جنون جوانا آشكار مي‌شود و آرام‌آرام به انزوا فرو مي‌رود؛ اين‌بار با تعصب ديني شدت پيدا كرده، آن كابوس قديمي بازگشته است تا بار ديگر مايه عذاب كريسمس در زندگي شود. اين تغيير نبايد با تغيير ماهيت اشتباه گرفته شود؛ بلكه حركتي پاندولي است ميان عقايد افراطي متفاوت اما مكمل.

ديكتاتوري خيرخواهانه، جنونِ بنيادگرايانه
هم‌چنان كه راوي به طرزي اجتناب‌ناپذير به سوي جنايت پيش مي‌رود، اختلافات اين دو شخصيت بروز پيدا مي‌كند. جوانا گونه‌اي از آزار سفيدپوستي را به معرض نمايش مي‌گذارد: بدون توجه به فرديت جو كريسمس، تلاش مي‌كند تا «وضعيت او را بهبود بخشد» و او را به يك «سياه‌پوست شايسته» بدل كند؛ ديگر طبيعت بشري او را به صورت كامل درك نمي‌كند، دل‌مشغولي‌هاي كلي چشم جوانا را كور كرده و ديگر فرديت كريسمس را به رسميت نمي‌شناسد. در مقابل، كريسمسِ خشمگين به آدمي بدل مي‌شود كه جامعه از پيش تعيين كرده است: بي‌بندوبار، قاتل، سياه‌پوستي حيوان‌صفت. وقتي جوانا مي‌خواهد كريسمس با او دعا مي‌كند و حتي تفنگي را از زير روب‌دوشامبر جوانا بيرون مي‌كشد و او را در اتاقش به قتل مي‌رساند. طي اقدامي وحشت‌انگيز، تقريبا سر جوانا را از تنش جدا مي‌كند. سر بريدن، شكاف‌هاي رواني وحشيانه‌اي را كه جوانا و جو - اسم‌هاي مشابه آنها شباهت بنيادين‌شان را مشخص مي‌كند- متحمل شده‌اند، آشكار مي‌كند. وقتي جو، جوانا را مي‌كشد، در واقع در حال مجازات جوانا و تمام گناهكاران سفيدپوست پيشيني است كه عليه انسانيت او قرار گرفتند؛ او عزم وجودي خويش را از بين مي‌برد. قتل صورت مي‌گيرد، كريسمس سپس به دنبال مرگ زودهنگام خود مي‌رود، اتفاقي كه در متن اجتناب‌ناپذير بوده است. در صحنه‌هايي كه فرار بردگان را از جنوبِ قبل از جنگ يادآور مي‌شود، كريسمس از خانه بِردن فرار مي‌كند اما خيلي دور نمي‌شود. در حقيقت، او حتي آن منطقه را ترك نمي‌كند و در شهر مجاور اسير مي‌شود. اكنون اهالي شهر جفرسون به دنبال آن هستند تا او را حلق‌آويز كنند و مرگ او قطعا اتفاق مي‌افتد اما زمانش مشخص نيست. كريسمس بار ديگر فرار مي‌كند اما تقريبا اقدامي بي‌ميل‌وعلاقه در جهت آزادي است؛ گويي خيالي امريكايي را دنبال مي‌كند كه هرگز آنقدرها هم احمق نبوده تا آن را باور كند.
او خود را در خانه پدر روحاني هاي‌توور مي‌يابد تا طي تلاشي نهايي و بي‌ثمر تمام آنچه در مورد مذهب وجود دارد، دستگيرش شود اما زماني‌كه هاي‌توور تلاش مي‌كند تا بهانه‌اي دروغين براي كريسمس دست و پا كند كه او را در چشم اهالي شهر بي‌گناه جلوه دهد، ديگر خيلي دير شده است. هاي‌توور، مانند بسياري از شخصيت‌هاي فاكنر، با خيال گذشته زندگي كرده است؛ در قسمت جنوبي و قديمي و آباواجدادي خود؛ زندگي او قبل از اينكه حتي به دنيا بيايد، پيش‌بيني شده بود و اجدادش نسبت به او سرزنده‌تر هستند. بنابراين، مذهب او در حال حاضر بي‌حاصل است و خود او از لحاظ روحي ناتوان و ضعيف؛ او نمي‌تواند كريسمس را كه در آشپزخانه خانه‌اش به قتل رسيده، نجات دهد؛ محلي در خانه سفيدپوستان كه با اطمينان مي‌توان نسل‌هاي زيادي از بردگان يا خدمتكاران سياه‌پوست را يافت.

فوران خون جمعي از جسمِ فردي 
در يكي از آخرين جزييات ناراحت‌كننده، جو كريسمس قبل از مرگش عقيم مي‌شود؛ مهاجمان به خون كريسمس آغشته مي‌شوند. هنوز هوشيار است. كريسمس شاهد اين آخرين تحقير است كه به او تحميل شده. خوني كه از بدنِ مورد خشونت قرار گرفته كريسمس فوران مي‌كند، تنها خون او نيست؛ خون جمعي است. در اين آخرين لحظات زندگي جو كريسمس، رمان فشار غيرقابل‌تحملي را بر خواننده وارد مي‌كند؛ ترس مشهود است، خشونت آزاردهنده است و پيام داستان آشكار. رمان از خوانندگان، چه سياه‌پوست و چه سفيد‌پوست، مي‌خواهد تا دريايي بازتابنده را مورد توجه قرار دهند كه هم خود و هم امريكايي را كه به ارث برده‌اند، آشكار مي‌كند. هرگز به آنها نمي‌گويد تا با آموزشي افراطي تغيير كنند بلكه آنها را وادار مي‌كند تا با چيزي بسيار قدرتمند‌تر تغيير كنند: عكس‌العمل عاطفي خود.

رهگذرِ رمان- امريكا و بالعكس
رابطه مستقيم عاطفي رمان، جاذبه اخلاقي و قدرت زباني آن، بعد از گذشت 80 سال بدون ذره‌اي نقصان حفظ شده است؛ همه اين موارد در تاثير شگفت آن دخيل هستند. اين تاثير در سه نسل موج مي‌زند؛ بر كتاب‌هايي بسيار متفاوت نظير گيلياد، بيرون در تاريكي، مرد نامرئي و دلبند تاثير گذاشته است؛ همان‌طوركه كورمك مك‌كارتي زماني گفت: «حقيقت نگران‌كننده آن است كه يك كتاب از روي كتابي ديگر خلق مي‌شود ... يك رمان براي تداومش به رمان‌هايي بستگي دارد كه نوشته شده‌اند.» در حقيقت اين اثرگذاري طولاني‌مدت ممكن است عامل تعيين‌كننده نوع خاصي از شكوه در ادبيات امريكا باشد؛ كتابي مثل «روشنايي در اوت» به‌طور هم‌زمان بازتابنده آگاهي ادبي امريكا است و در آن جاي مي‌گيرد كه اين دو به هم شباهت پيدا مي‌كنند و به راستي يكي مي‌شوند. رمان‌هاي برجسته امريكايي هم  بخشي حياتي از جنبه‌هاي ادراكي تجربه امريكايي و هم بخشي از تجربه امريكايي به خودي خود هستند. يك نفر هاكلبري‌فين مي‌خواند تا امريكا را درك كند و وقتي كسي در تلاش است تا امريكا را درك كند، هاكلبري‌فين مي‌خواند. هاكلبري‌فين، كلبه عمو تام، مرد نامرئي و روشنايي در اوت و نظاير اينها. با اين حال، هر نسل تعداد زيادي نويسنده برجسته ارايه مي‌دهد. غليان احساسات در آنها ممكن است به ندرت اتفاق بيفتد و در سكوت، گزارش‌هاي متناقضي مي‌شنويم كه هم‌زمان با اينكه دنيا به‌طور فزاينده‌اي جهاني مي‌شود، آگاهي فردي ما به وسيله رسانه‌هاي جديد و عجيب، چند دسته مي‌شود و ما را در زمينه اعتقاد به شكوه، تشخيص و حتي درك آن ناتوان جلوه مي‌دهند.

شكوهِ كمياب بودن
امريكا در حال حاضر ظاهرا بسيار متنوع‌تر و تقسيم‌بندي‌شده‌تر از آن است كه با يك هويت يا يك كتاب برجسته پيوند بخورد؛ گويي اين كشور هميشه - حتي در دوران استعماري خود- مجموعه‌اي از تفاوت‌هاي غيرمعقول نبوده است كه با نگراني‌هاي مشترك انگشت‌شماري هماهنگ شده‌اند. در اين جهانِ واقع اكنون، آيا رمان برجسته امريكايي مي‌تواند جان سالم به در ببرد؟ يا به وسيله همان ‌چيزي كه در جست‌وجوي آن است، از بين رفته است، تجربه برجسته امريكايي؟ اگر زنده است، آيا مرتبط است يا با اقتباس از گفته اليوت، بيماري است كه «روي ميزي با اِتر بيهوش شده است؟» نااميدي سخت نيست. در چشم‌انداز ادبي رمان‌هاي به‌شدت ستايش‌شده و در عين حال نه چندان مهم، حتي دقيق‌ترين خوانندگان نيز ممكن است با اوقات‌تلخي واكنش نشان دهند. در هر بازه زماني مشخص شده، كتاب‌هاي مورد قبول اما پيش‌پاافتاده در دوران خود و قطع به يقين در ليست كتاب‌هاي پرفروش حرف اول را مي‌زنند. به منظور تمام گپ‌وگفت‌هاي‌مان در ارتباط با نوآوري و حركتِ رو به جلو، وقتي صحبت از هنر مي‌شود، فرهنگ پساهزاره‌اي بيشتر مواقع كاهلي و كليشه‌اي بودن را مورد ستايش قرار مي‌دهد. كتابي مانند «روشنايي در اوت» - كه بي‌وقفه پيچيدگي كامل انسان را مورد بررسي قرار مي‌دهد و ما را با آشفتگي زبان درگير مي‌كند، در هر دو مورد بدون در نظر گرفتن عواقب آن- آنقدر به ندرت انتشار مي‌يابد كه كتاب مشابه آن، كتابي خوب اما نه فوق‌العاده، آن را تهديد به جايگزيني كامل مي‌كند و تمايزات ضروري را از بين مي‌برد. احتمالا در فرهنگي كه مصمم به رضايتمندي آني است (و مظهر ادبي آن كتابي است كه به آساني درك شده است) شكوه، كميابي خود را دوام نمي‌آورند. با اين حال رمان‌نويسان، آن دسته از پژوهنده‌هاي سرسخت هنرِ به ظاهر رو به افول، كماكان پديد مي‌آيند و هر يك از آنها، نه اينكه كاملا از پيشاني زئوس به وجود آمده باشند بلكه به عنوان موجودي غيرمتعارف، آگاهي تازه شكل‌گرفته غرقه در لذت‌ها و رنج‌هاي حاصل از تجربيات زندگي، با تكيه بر هوش و همدلي مادرزادي، با كششي سيري‌ناپذير جهت برقراري ارتباط و با عاملي فرهنگي كه به اندازه‌اي كمترنشدني اجتناب‌ناپذير است، پديدار مي‌شوند: تاريخ زنده ما. معروف‌ترين نقل قول فاكنر در اينجا گريزناپذير است: «گذشته هيچگاه نمي‌ميرد. حتي هنوز نگذشته است.» به همين منوال، رمان برجسته امريكايي نمرده است و نمي‌ميرد زيرا تا زماني‌كه نويسندگان جوان مرد نامرئي و كلبه عمو تام را مي‌خوانند - با توجه به ماهيت خود و تاثير تحريك‌كننده شكوه به خودي خود- احساس مي‌كنند كه ناگزير بايد هم نسبت به كتاب و هم عامل‌هاي بنيادي و تاريخي آن واكنش نشان دهند. رنج شخصيتي مثل جو كريسمس هم‌زمان هم از نظر فرهنگي بسيار متعادل است و هم به طرزي كاملا ماهرانه به تصوير كشيده شده است كه واكنش يك هنرمند را مي‌طلبد؛ همان‌طوركه تاريخ در وهله اول هنر را طلب كرد. كتاب‌هاي بهترين نويسندگان ما به قوت خود باقي است؛ تا اندازه‌اي به دليل اين واكنش هنرمندانه، فرآيندي كه متن اوليه را به صورتي بنيادي‌تر و متعارف‌تر تحقق مي‌بخشد. به اين ترتيب، نسل‌هاي پيشين مرگ را نمي‌پذيرند؛ هميشه حرف‌هاي‌شان را روي كاغذ مي‌زنند. «آدم‌ها عناصري ماندگار هستند» فاكنر اين‌طور بيان مي‌كند اما ممكن است گفته باشد كتاب‌ها، چراكه كتاب‌ها مظهر فيزيكي آگاهي بشر هستند. براي هنرمندي كه با شاهكارهاي آگاهي بشر مواجه مي‌شود، فرآيندي تقريبا زيست‌شناختي است: كتاب‌ها به استخوان‌هاي نويسندگان، موهاي‌شان، پوست‌شان، خون‌شان، اعضاي بدن‌شان بدل مي‌شوند. يك هنرمند به گونه‌اي شورمندانه نسبت به هنر واكنش نشان مي‌دهد كه معشوقه‌اي به يك بوسه. كششي كه براي خلق كردن وجود دارد، كمتر از نياز به خوردن و توليدمثل نيست. براي يك هنرمند يك ضرورت زيست‌شناختي است.
بنابراين آيا رمان برجسته امريكايي مرده است؟ البته، تراژدي نمرده است. شادي نمرده است، حتي خدشه‌اي نيز به آن وارد نشده است. همين‌طور تولد، ازدواج، جنايت، تنفر، جنون، عبادت و زبان فوق‌العاده قدرتمند ما، با همه شاخه‌هاي كارآمد و گوناگون خود كه خداوند هرگز آن را ممنوع نكرده است. ارث زندگان را كه خود، تاريخ امريكايي است. پس، به عنوان اهالي امريكا، با تمام نگاه اميدوارانه‌اي كه يك در ميان حماقت، سلاح و اميد ما بوده است، من مي‌گويم: زندگي هنوز درون ما در جريان است. هنوز رمان‌هاي برجسته امريكايي متمايزي در راه است.
* «روشنايي در اوت» را نشر نيلوفر به تازگي با ترجمه صالح حسيني منتشر كرده است.


    در سال 1998 كتابخانه‌ مدرن رمان «روشنايي در اوت» را در فهرست 100 رمان برتر انگليسي‌زبان قرن بيستم در مرتبه پنجاه‌وچهارم قرار داد. به اضافه، مجله تايم، رمان را در فهرست 100 رمان برتر انگليسي‌زبان تايم از سال 1923 تا سال 2005 جاي داد.
    «روشنايي در اوت» داستان جو كريسمس است، مردي از نژادي نامعلوم كه با وجود ظاهر سفيدپوستش اعتقاد دارد سياه‌پوست است.... رماني كه همه دل‌مشغولي‌هاي آشناي فاكنر از حتميت در برابر اختيار گرفته تا جنوب نسبتا بازسازي‌شده، تعصب ديني، قدرت گذشتگان و ... را حول يك نگراني اصلي و هميشگي امريكا به تصوير مي‌كشد: نژاد.
    رمان از خوانندگان، چه سياه‌پوست و چه سفيد‌پوست، مي‌خواهد تا دريايي بازتابنده را مورد توجه قرار دهند كه هم خود و هم امريكايي را كه به ارث برده‌اند، آشكار مي‌كند. هرگز به آنها نمي‌گويد تا با آموزشي افراطي تغيير كنند بلكه، آنها را وادار مي‌كند تا با چيزي بسيار قدرتمند‌تر تغيير كنند: عكس‌العمل عاطفي خود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون