نقد و بررسي فيلم «Finch» به كارگرداني «Miguel Sapochnik 2021»
ماشينيسم معناگرا
هستيشناسي سينماي پسا-آخرالزماني 1
رضا بهكام
«ميگل ساپوچنيك» فيلمساز انگليسي-آرژانتينيتبار كه عمده فعاليتش را از سريالسازي تلويزيوني وام ميگيرد و تك نقطه «Repo men 2010» فيلمي در ژانر علمي-تخيلي و اكشن را در پرونده فيلمسازي خود دارد با انتخاب فيلمنامهاي غيرسفارشي «Spec script» از «آيور پاول» بريتانيايي و «كريگ لاك» نويسنده جوان كه در نوشتن آثار «Apocalyptic» سر رشته دارند، «Finch» يا «بايوس» را براي دومين اثر بلندش به عرصه ظهور ميرساند.
اثر ساختيافته با بهرهمندي از ژانرهاي «Sci-fi» علمي-تخيلي و «Post-apocalyptic» پسا-آخرالزماني در مسير اخلاق خود ويرانگري انسان معاصر با زباني كمدي، سكانسهاي سرخوشانه و خالي از كشف را براي مخاطبانش رقم ميزند.
در نقد موجود و در بخش اول كه به فيلم مذكور اشاراتي ميشود به خلق آثار پسا-آخرالزماني و تفاوتهايش با فيلمهاي آخرالزماني خواهم پرداخت.
اطلاق واژه «آخرالزمان» در ميزانسن سينمايي، به توسعه آثاري متكي بر عوامل تاثيرگذار مرتبط با حضور منجي روي ميآورد. غلبه بر مشكل، نجات جسمي، تذكردهي، منجي امريكايي، توجه به دانش بشري، نظارت مستمر، خرق عادت و نيز كار با گروه ويژه، انسانيت و توجه به خانواده، معنويت، عدالت اجتماعي، حفظ محيطزيست جزو اولويتهاي تاثيرگذار حضور منجي در سينماي آخرالزماني است كه در فيلم موجود برخلاف مسير انساني و ابرانساني پيمايشي، پرچم بقا به دست شخصيت روبات نيمههوشمندي ميافتد تا با حذف راس انساني در كره خاكي (در اين فيلم براساس بيماري نمادين شخصيت «فينچ»)، موجودات غيربشري اعم از حيوان و گياه نفس راحتي از نيروي شر از بين رفته بكشند.
برهه زماني فيلم نزديك به آرامش پس از توفاني است كه آخرين بازمانده انساني خود را برخلاف منطق داستاني و به شكلي كليشه محور از دست ميدهد تا كاراكتر ماشيني در ابعاد انساني و روباتيك «جف» كه توسط دانشمند امريكايي به نام «فينچ» بايوس شده است را در طول مدت زمان كوتاهي به تقليد از آخرين بازمانده بشري وادارد كه با نگاهي خوشبينانه به مضاميني چون اعتماد، عشق و بقاء سبز مانيفست مضمون محور فيلم به صورتي اخلاق مدار و براساس الگوي اجلاس همزمان با اكران فيلم، «COP26» يا كنفرانس تغييرات آب و هوايي سازمان ملل متحد در سال 2021 نزديك كند و پيامدهاي آن را در خود بازتابد.
قدر مسلم فيلمساز در ساخت جهان برآمده و خلق شده از اثر يك گام فراتر از جهان متني و روايي قدم برداشته است اما با اين وصف تلفيق متن و ميزانسنهاي موجود به رهيافتي در مسير دراماتيك شدن قصه نميانجامد.
بهرهمندي از جهان قصهگو با فرم داستانسرايي و اعترافات زباني كاراكتر انساني شخصيت «فينچ» با بازي «تام هنكس» در دستور كار نويسندگانش است تا در نقاط انفصالي خالي شده از ريتم، شخصيت به خاطرهگويي كليشهاي روي آورد. استفاده از عبارت «روزي روزگاري» يا «Once upon a time» گويشي است كه براي حيوان و ماشينهاي هوشمند فيلم «جف» و «دوئي» به تحولي در مسير پلات دروني شخصيت راهي نمييابد و جهان مونولوگ محوري بنيان ميشود كه با وجه غيركنشمند ديالكتيك موجود به اتمسفري از جنس سولي لوگ بدل ميشود تا مضاميني چون اعتماد، خانواده و تناقضات رفتاري بشر جنس زندگي خالي شده از فناوري را به تعادل ريتميك نسبي نزديك كند و كندي حاصل از پلانهاي روايي را به جرح و تعديل تصنعي برساند.
هر آنچه در سينماي «آخرالزماني» و «پسا-آخرالزماني» محقق ميشود، عناصر سبكي غالب است كه در اتحادي رويهمند به كنشگري فضاي برتافته از زمانش منتج ميشود.
سينماتوگرافي در مسير قاببنديها و ارجاعات ميزانسني به فيلمهاي مهم تاريخ سينما، انتخاب لوكيشنها، جنس تدوين و امور صدا و حتي موسيقي متن و امور مهم جلوههاي ويژه بصري و ميداني و از همه مهمتر طراحي صحنه محيطي با توجه به فرآيند چهرهپردازي و طراحي لباس براساس زمان روايت جملگي از مصاديق بارز بازنمايي ژانر مذكور است كه در گامي فراتر و براي ژانر «پسا-آخرالزماني» با حذف نيروهاي شر و خاتمه يافتن نبرد توامان ميشود كه ميتوان حصول آن را در متنهاي اخلاقي و پندآموز نيز بيشتر
برشمرد.
طراحي صحنه فيلم منشعب از ژانر تعريف شده بر پايه پادآرمانشهري از هم گسيخته بنا شده است تا ايالات امريكايي را خالي از سكنه و نيروهاي شر انساني نشان دهد، انسانهايي كه با رشد تكنولوژي و صنعت و بسط ريشهها و شاخ و برگهاي آن در زندگي شخصي و اجتماعي، بلايي غيرقابل كنترل را در دامان خود گستردهاند.
روايت با توجه به حدس زماني قراين فيلم (ابتداي قرن حاضر) صحنه را خالي از مجازيت و شبكههاي اجتماعي قرار داده و از مديوم تلويزيوني نيز وام نميگيرد و اساسا با محافظهكاري تمام يك گام عقبتر از موجوديت واقعيت كنوني جهان ايستاده است.
«Finch» با استفاده از المانهاي ماشيني با ارجاعات ميزانسني به آثاري چون فيلمهاي «هوش مصنوعي 2001» اسپيلبرگ، «سري بيگانه» ريدلي اسكات و انيميشن «WALL-E» اندرو استنتن به خلق سكانسهايي روي ميآورد تا به جهان شخصي شده و دروني كاراكترهايش نفوذ كند، اگرچه كه در فرآيند عناصر روايي، ديالوگها براساس تكنيك نوشتاري با روند انعكاسي از زبان انسان به ماشين و بالعكس درصدد است تا به بازسازي روابط سه راس انسان و حيوان و ماشين بپردازد اما شعاري بودن محتوا مسير مطلوبي براي فرم روايي ايجاد نميكند و غالبا و براساس روند فرسايشي و پرتكرار موجود فيلم در بزنگاههاي مهم از ريتم مناسب خالي ميشود و مخاطب به اجبار به طراحي صحنه و تنوع جلوههاي ويژه و مواردي كه به عناصر سبكي اثر چون مونتاژ و موسيقي متن صُلب شده تكيه ميكند كه آن هم صرفا و با توجه به عدم شناسايي هويت آنتاگونيست موجود در قصه به بنبستي بيبازگشت دچار ميشود.
نسبت قدرت تكلم «جف» همسو با زبان انساني «فينچ» به شكلي نمادين فرآيند ساخت زبان آيندگان را ترسيم ميكند كه با منسوخ شدن زبان انساني و پايداري ماشينها و زيست مطلقه آنان، واژگان در بستر ادبيات به پرتگاه درّه نيستي خود نزديك ميشوند هر آنچه «ايلان ماسك» ميلياردر امريكايي نيز چندي قبل بدان اشاره مستقيم كرد كه «تا دو دهه آينده انسان را از استفاده زباني بينياز ميكنم!»
استحاله شكلي كاراكتر ماشيني «جف» به «جف بزوس» ميلياردر امريكايي منتج ميشود تا تفكرات زمين ناامن و ايمنسازي سياركهاي ديگر براي سكونت بشريت بيش از پيش در فيلم تقويت شود، رويدادي كه در ميزانسني عيان، تمرين رانندگي «جف» در بيابان و در غيبت «فينچ» صورت ميگيرد تا شباهت بصري صحنه از منظر لوكيشن سياره مريخ و تلاش ميلياردرهاي امريكايي براي آماده كردن آن براي سكونت انسانهاي نسل پاكسازي شده و به اصطلاح برتر در آنجا
ميسر شود.
عناصر فانتزي چون سگ دستآموز به نام «گودير» و ماشين كنترلي هوشمند به نام «دوئي» حصولي با كاركرد مشخص در مسير پيرنگ بيروني را در پي ندارد و قاعدتا در پسزمينه پلانها جاي ميگيرند اگرچه كه نويسندگانش تلاش ميكنند تا آنها را در متن مهم جلوه دهند اما اين اتفاق با نمادي چون «پروانه» مظهر رشد و بالندگي به دام ابتذال افتاده و گره آن نيز به دست كاراكتر هوشمند «جف» به رهيافت مناسبي منتهي نميشود.
از ساير مشخصههاي سينماي پسا-آخرالزماني ميتوان به توليد ترس دروني اشاره كرد كه برگرفته از عناصر سبكي فيلم و البته شخصيتهاي تنهاي آن است، صفتي كه فيلمساز صدرالوصف از آن غافل بوده و مخاطبش را به درك چرايي استفاده از جنس سينماي حاصل الصاق نميكند.
«بايوس» درصدد است تا هوش مصنوعي پيشرفته كه با رفتارهاي انساني و قوه حافظه تخليط شده است را به اصرار به نماينده ماشيني منتصب كند و او را وارث تاج و تخت ويران شده بشري معرفي كند، ابزارگان ماشيني كه خود نابودي زمين را رقم زدهاند اينك به عنوان منجي نه چندان مطمئن به سمت و سوي آباداني زمين با توجه به شعارهاي موجود كه در قالب چهار عمل اصلي با انشعاباتي چند براي هر شاخه حركت ميكنند در نظر بگيرد. ميتوان براساس انديشه برتافته از فيلم به نظريه معروف «ژان بوديار» فيلسوف فرانسوي معاصر نيز نقبي زد كه اعتقاد داشت: «جهان پسامدرن جهان وانموده است.» از نظر وي ما وارد جهان فراواقعي شدهايم. به عبارت ديگر، واقعيت توليد ميشود، ولي از قدرت ما خارج است.