«شكوه و عظمت را حس كردن مقولهاي است، توانايي اجرا داشتن چيز ديگر كه ايرج توانايي اجرا هم داشت.» اين سخن پرويز مشكاتيان درباره ايرج بسطامي شايد جامع بيشترين ويژگيهاي صاحب آن صداي به ياد ماندني بود. مشكاتيان ناظر به قطعه معروف «وطن من» گفته بود: «يك چيزي در نهانخانه ذهني هر ايراني هست و آن ايران است؛ براي اين جانفشاني ميكنند، آهنگ ميسازند، اشك ميريزند، به موقع هم شمشير ميكشند؛ اين را من با صداي آرام اكنون ميگويم ولي بعضي وقتها هم با صداي بلند... ايرج زماني كه «وطن من» را خواند، اشك من در آمد. خواندن از آن زيباتر نميشد. حق را ادا كرد؛ به خاطر اينكه از ايران صحبت ميشد اشكش در ميآمد. او حس ميكرد كه «اي خطه ايران...» يعني چه...»
البته قطعه «وطن من» با صداي بسطامي تنها قطعهاي نبود كه بين علاقهمندانش ماندگار شد؛ بسطامي با صداي خود در قطعه «گلپونهها» و چندين قطعه ديگر در ذهن و ياد دوستدارانش مانا شد. اگرچه زندگي پرفرازونشيب و سخت ايرج بسطامي ميتوانست بسيار بهتر باشد كه متاسفانه اين معضل خيلي از هنرمندان است؛ بهويژه آنها كه تواضع و بيهياهويي را در مسير كار هنريشان انتخاب ميكنند، بيشتر از اين منظر آسيبپذير هستند اما هر چه بود بسطامي با آثاري كه از خود برجاي گذاشت، جاي خود را در موسيقي ايران باز كرد. ايرج بسطامي در اولين روز آذر ماه سال 1336 در بم متولد شد و در جريان زلزله اين شهر در 46 سالگي درگذشت؛ اينبار به جاي سالگشت درگذشتش كه مصادف با واقعه تلخ زمينلرزه بم است، تصميم گرفتيم در آستانه زادروزش از او بنويسيم و ياد كنيم اين را كه هنرمندان با آثارشان زنده هستند و البته فراموش نكنيم پس از مرگ هنرمند، مجوز اثر دادن و بزرگداشت گرفتن و چه و چه ديگر دلگرمي براي او نخواهد بود. حسين پرنيا، آهنگساز و نوازنده سنتور، يار و همراه ايرج بسطامي بود. پرنيا در گفتوگو با «اعتماد» از بسطامي و كارهاي مشترك خود با او گفت و البته از مناسباتي كه حتي فراتر از موسيقي بين آنها بوده.
آنطور كه ميدانم، اولين كار مشترك شما با آقاي بسطامي با عنوان «تحرير خيال» منتشر شد و بعد از آن همكاريتان با ايشان ادامه يافت، از آن آغاز بگوييد.
از نگاه من تحرير خيال، تحريري ديگرگون به شعر و رقص و ترانه و تصنيف بود؛ از اينرو كه كلام را محور قرار دادم و همچنان بر اين باور هستم كه موسيقي وقتي آميخته و همنشين كلام ميشود، بايد به مفهوم و اعتبار كلام كمك كند؛ نه اينكه مفهوم و اعتبار كلام را بگيرد. با اين نگاه مجموعهاي از شعر شاعران امروز، از مانا نامان: شيون فومني، علي آذرشاهي با تخلص آتش، همچنين رهيمعيري در كنار كلام سترگ و آهنگين قدماي انديشمند ادبيات ايران، حافظ و سعدي را در آلبوم «تحرير خيال» موسيقي نوشتم. اين ابتداي كار من با مانا نام ايرج بسطامي بود. رنگ و طعم تصنيف روياي دريا كه با مطلع «يك نفس با ما نشستي خانه بوي گل گرفت» با غزلي از شاعر «آتش» رنگ تازهاي به موسيقي به اصطلاح سنتي بخشيد؛ تا آنجا كه آنچنان مورد توجه مردم علاقهمند به موسيقي ايران قرار گرفت كه در هر اجرا گاهي تشويقها اجراي چند باره را به همراه داشت.
حاصل سالها آشنايي شما با ايشان، چند آلبوم مشترك است. خود شما اين همنشيني و همداستاني را چگونه توصيف ميكنيد؟
همنشين شدن من با ايرج بيشتر گپهاي زندگي بود تا فقط در فكر اجرا و آلبوم و اين هياهوها باشيم. اگر كاري هم بعدها به انجام و سرانجام ميرسيد، حاصل همدلي و عشق بود. حاصل همنشين شدن و همنوايي من با ايرج اتفاقي شگرف بود؛ از اينرو كه آثار به وجود آمده همه به علاقهمندي و تشويق جوانان به موسيقي ايران و زمزمههاي روزانه در ذهن و ساز و دل مردم شد. آثاري كه به جا مانده: «تحرير خيال» كه بعدها با عنوان «خانه بوي گل گرفت» تكثير شد. «رقص آشفته» كه بعد از سفرِ هميشه ايرج به نام «گلپونه» تكثير و پخش مجدد شد و «حال آشفته» براي يادبود و نكوداشت ايرج. آلبوم تصويري «گلپونهها» كه اجراي زنده كنسرت ما با گروه همايون بود و دو اثر ديگر كه هرگز به علت نامناسب بودن شرايط انتشار نيافت و البته آنقدر زمان گذشت كه اين آثار كه مجموعهاي در چهارگاه بودند و آوازهايي در ماهور و همايون و شور، متاسفانه دستخوش بيكيفيتي و خراب شدن سيديها و ريلها شد و با تاسف ديگر قابل استفاده و پخش نشد.
اشاره كرديد كه همنشين شدنتان با ايرج بسطامي بيشتر درباره مسائل زندگي بود تا اينكه فقط در فكر اجرا و آلبوم باشيد؛ اين نشان از دوستي بود كه با يكديگر داشتيد؛ چه وجه مشتركي بين شما و ايرج بسطامي بود؟
براي من همواره نكته قابل توجه و مهم هنر و موسيقي، زندگي بوده و هست. آنچه اين زندگي را براي من بيمحتوا ميكند، پوشالي بودن و هياهوي آن است كه قسمت بزرگ آن غرق در نظام سرمايهداري است و جنجالهاي نام و نان آن كه هرگز نخواستهام هنر را در اين عرصه تقاضا و تماشا كنم و دست در تنور داغ آن داشته باشم. ديگر اينكه آنچه زندگي را از محتوا سرشار ميكند، اين پرسش است كه «چرا؟» در واقع اين چرايي، محيط حركت من در زندگي است. مهم نيست تا كجا و كي. مهم اين است كه چقدر بتوانم زندگي را درك كنم و آن را بنوشم. با ايرج بيشتر حوالي اين فضا و حال و هوا چرخ ميزديم. حتي گاهي كه فرصتي پيدا ميشد با پرويز مشكاتيان هم گپها در همين حوالي بود و آنچه پررنگ نبود، موسيقي بود و حاشيههاي آن. ايرج عاشق بود. يادم هست در سفري كه به اروپا براي اجراي كنسرت ميرفتيم، از فرودگاه كه حركت كرديم، كنار پنجره هواپيما تا ساعتها اشك داشت و بغض. از عشق حرف ميزديم؛ البته نه عشق عرفاني و خيالي و هپروتي؛ از عشق، از همين عاشق شدنهاي زندگي ميگفتيم.
و تاثير اين دوستيها و نزديك شدنهاي هنرمندان را بر خلق يك اثر چطور ميبينيد؟
آنچه براي موسيقي رخ ميدهد و باعث ميشود اثري مانا شود و حرفي براي آينده داشته باشد، به نظر من همين جاودانههايي است كه من نام آنها را «زندگينوشي» ميگذارم. روزها و ماهها در كنار يكديگر بودنها و همنشينيهاي لبخند و آه و اشك است. آثار فرمايشي و سفارشي اغلب درگير همان نظام سرمايه است كه تبديل به كنسروها و بستههاي مصرف فوري است و گويي در رودخانه تاريخ ريخته و ناپديد ميشوند.
ويژگيها و حساسيتهاي هنري ايرج بسطامي را در اين سالها چطور ديديد؟
ايرج بسطامي، آوازخوان بود و آوازش هيبت و طنين داشت و شكوه و چشمه؛ رها بود و تازه، موج بود و كوير. ايرج بسطامي، خوانندهاي بود كه براي موسيقي ايران فرصت به شمار ميرفت و براي هنرمندان غنيمت؛ براي مردم نيز چشمه بود و براي مديران فرهنگي، اقتدار. متاسفانه موسيقي ايران به علت شرايط مسموم تاريخي، هميشه فرصتهايش سوخته و ميسوزد. هنرمندانش جز تعدادي عاشق و از خود گذشته، قدردان اين غنيمتهاي گرانسنگ فرهنگ و هنر نيستند. با تاسف بايد بگويم مردم هم اكثرا به جاي چشمهنوشي، از همان بستهبنديهاي كنسروي كه تاريخ مصرف دارند، استفاده ميكنند و در واقع غذاي كنسروي فرهنگ را با همه امراض آن سر ميكشند و البته مديران فرهنگي و هنري نيز به جاي اعتبار و اقتداري كه بايد از چهرههاي هنر كسب كنند، بيشتر در كار بيزنس هستند تا فهم و ادراك آثار هنري و فرهنگي.
به عنوان كسي كه مدتها همراه زندهياد بسطامي بوده، مهمترين دغدغه زندگي و هنر او را چه يافتيد؟
مهمترين و اصليترين دغدغه ايرج بدون تعارف، ابتدا پرداختن به آوازش بود؛ بعد تامين زندگي. هنرمند وقتي دغدغههاي روزانهاش براي معاش همواره گريبان او را بگيرد، چگونه ميتواند به كار و حرفهاش بپردازد. بدون درنگ ميگويم، بسيار مخالف اين فرهنگ غلط و رايج هستم كه هنرمند نبايد به ماديات بپردازد! من خوب ميدانم اين تفكر غالب بر فرهنگِ هنر ايران از كجا سرچشمه گرفته و ميگيرد. اينجا جاي باز كردن آن نيست اما به اختصار ميگويم، هنرمندان قدر و منزلت و جايگاه خود را بايد همگام با آموزههاي هنريشان آموزش ببينند تا بهاي آنچه توليد فكرشان است، ابتدا بدانند و بعد بتوانند حقوق مادي خود را مطالبهگر باشند. تاريخ اين سرزمين به من ميگويد قلدران و اربابان و تاجران و... از هنر موسيقي نهايت استفاده را در جهت تبليغات و خوشگذراني و... كردهاند، بدون اينكه بهاي آن را بپردازند و به وقت طلب حقوق مادي نيز فرمودهاند: «هنرمند نبايد مادي باشد» و الي ماشاءالله...
گفته ميشود آقاي بسطامي در زمينه آموزش هم كار كردهاند و حتي هنرجوياني را كه بضاعت مالي نداشتند، مورد حمايت هنري قرار ميدادند. اين تا چه اندازه حقيقت دارد؟
ايرج جسته و گريخته كلاسهايي در كرمان و بم و محدود هم با چند نفر در تهران داشت اما هرگز نه اهل مصاحبه بود و نه دغدغه آموزش داشت، بلكه بهطور كاملا عاشقانه اگر فرصتي پيدا ميكرد، با آنهايي كه عاشق آواز بودند به آموزش نيز ميپرداخت و البته تا آنجا كه ميدانم بيشتر كلاسها دوستانه بود و بسياري هم بهطور رايگان در اين كلاسها حضور داشتند. بسياري از بچههاي بم و كرمان كه صداي خوبي هم دارند از كلاس و شيوه خواندن ايرج استفاده بردند. مانند كاوه يوسفزاده، مجيد حسينخاني، شهرام فلكي و...
شيوه آوازي زندهياد بسطامي، بسيار محل بحث است خيليها آن را خاص ميدانند. شما آن را چگونه يافتيد؟
شيوه آواز ايرج، همان آموزههاي رايج رديف بود كه همگان از آن مطلع بوده و استفاده كردهاند. البته مدتي با استاد شجريان درك آواز و مطلب هم داشتند اما آنچه ايرج را متمايز از ديگر خوانندهها كرد، «آنِ» معنايي بود كه در سينه پر از آوازش وجود داشت. چيزي كه هيبت خواندن او را ديگرگون كرد.
ميگويند شهرتش بعد از مرگ خيلي بيشتر شد؛ نظر شما چيست البته نميتوان از تلخي حادثه زمينلرزه بم و تاثير آن روي اين مساله غافل شد...
به نظر من اتفاقا ايرج در زمان بودنش موسيقي به شهرت رسيد و هر جا ميخواند، بهترين معرفي را از خود بهجا ميگذاشت. مرگِ ناباورانه ايرج، معصوميت هنر او را به رخ خوابآلود جامعه كشيد، همين.
درباره تصنيف «گلپونهها»؛ ويژگي اين كار مشترك شما با آقاي بسطامي چه بود كه اينقدر از آن استقبال شد؟
درباره تصنيف گلپونهها بسيار گفتهام كه چگونه و چرا و... ساختهام، نميخواهم مكررِ حرفهاي خود باشم. اما آنچه نياز است پاسخ بدهم اين است كه تنهايي و تنها ماندن و غمانگيز بودن دوران، در وجود همه ما بوده و هنوز هست. من آينه مردم خود هستم و با شكيب، اين تنهايي را در آواز و ساز با مردم همنوا شدم. باقي آثار من هم برگرفته از خود مردم است.
موضوع ديگري كه خيلي از مخاطبان موسيقي ايران ميخواهند بدانند، اين است كه تاثير پرويز مشكاتيان در زندگي هنري ايرج بسطامي چه بود؟
ايرج را پرويز مشكاتيان به موسيقي ايران معرفي كرد با كار افشاري مركب، مجموعهاي كه پيشتر با اجراهاي كنسرت در خارج از كشور با محمدرضا شجريان داشت. بعدها با صداي ايرج روانه بازار كرد كه بسيار خوش نشست. وقتي ايرج از گروه عارف جدا شد، همكاري ما با «تحرير خيال» آغاز شد. ساز ما نغمه بود و عشق و باران و سبزه و زندگي، راز همين بود...
بسياري از آثار با صداي ايرج بسطامي هم پس از مرگ ايشان منتشر شدند...
از آثار بعد از مرگ ايرج كه روانه بازار شدند چندان مايل نيستم كه سخن بگويم. گمان دارم چنانچه قابل توجه ايرج بود حتما خود ايرج اقدام ميكرد... به همين جملات بسنده ميكنم.
برنامههاي زيادي هم پس از درگذشت بسطامي با عنوان يادبود و... برگزار ميشود.
بارها در پي فرصتي بودم كه در بم براي ايرج شبي با علاقهمندان او برگزار كنم، اما متاسفانه هرگاه مراسم يادبود يا نكوداشت براي ايرج برگزار شد، اغلب كساني دعوت شدند كه نه با ايرج صنمي داشتند، نه در بودنِ با او نقش پر رنگي. اميدوارم در آينده اين فرصت دست دهد تا اين شب را براي علاقهمندانش برگزار كنم.
متشكرم از شما آقاي پرنيا كه در اين گفتوگو همراه شديد، در پايان اگر صحبتي داريد بفرماييد.
كسي مرگ برگها را نه باور دارد نه برايش قابل درك است... اما برگها خوب ميدانند پاييز براي كشتن آنها ميآيد. از اينرو رنگ باخته و بيرمق نقش زمين ميشوند. پاييز با باد، باد با پاييز و باران نيز خونِ برگهايي را كه افتاده بر هم جان دادهاند، ميشويد. پاييز هرگز در چشم من زيبا نبود و نيست... مرگ آدمي هم چنين چيزي است؛ فقط آدمها حس و تماشا ميكنند. شايد مرگ آدمي هم براي ديگر موجودات زيبا و خوشايند باشد... آنچه مرا سخت پريشان كرده، نازباني با همه موجودات است كه هرگاه پرندهاي، سگي و... به من مينگرد، بيشتر از اينكه حرفي با او داشته باشم حقارت خود را افسوس ميشوم. اين همه لحظههاي زندگي من است.
مهمترين و اصليترين دغدغه ايرج بدون تعارف، ابتدا پرداختن به آوازش بود؛ بعد تامين زندگي. هنرمند وقتي دغدغههاي روزانهاش براي معاش همواره گريبان او را بگيرد، چگونه ميتواند به كار و حرفهاش بپردازد. بدون درنگ ميگويم، بسيار مخالف اين فرهنگ غلط و رايج هستم كه هنرمند نبايد به ماديات بپردازد! من خوب ميدانم اين تفكر غالب بر فرهنگِ هنر ايران از كجا سرچشمه گرفته و ميگيرد. اينجا جاي باز كردن آن نيست ...
متاسفانه فرصتهاي موسيقي ايران به علت شرايط مسموم تاريخي، هميشه سوخته و ميسوزد. هنرمندانش جز تعدادي عاشق و از خود گذشته، قدردان اين غنيمتهاي گرانسنگ فرهنگ و هنر نيستند. با تاسف بايد بگويم مردم هم اكثرا به جاي چشمهنوشي، از همان بستهبنديهاي كنسروي كه تاريخ مصرف دارند، استفاده ميكنند و در واقع غذاي كنسروي فرهنگ را با همه امراض آن سر ميكشند و البته مديران فرهنگي و هنري هم بيشتر در كار بيزينس هستند تا ...