عشق اول
سروش صحت
پسر نوجواني كه جلوي تاكسي نشسته بود از راننده پرسيد: «شما تا حالا عاشق شديد؟»
راننده گفت: «مگه كسي هم هست كه عاشق نشده باشه؟»
پسر نوجوان پرسيد: «شكست هم خورديد؟» راننده گفت: «مگر كسي هم هست كه شكست نخورده باشه؟» مدتي سكوت شد؛ راننده نگاهي به پسر كرد و پرسيد: «شكست خوردي؟» پسر گفت: «دارم ميميرم.»
چروكهاي عميق صورت راننده عميقتر شد و گفت: «بدتر از مردنه.»
پسر گفت: «تا آخر عمرم فراموشش نميكنم، ديگه عاشق هيچ كس نميتونم بشم.»
راننده چيزي نگفت؛ پسر از راننده پرسيد: «شما هم وقتي شكست خوردي داشتي ميمردي؟»
راننده گفت: «معلومه.» پسر پرسيد: «اسم عشقتون چي بود؟» راننده گفت: «اولياش؟» پسر گفت: «مگه چند تا عشق داشتيد؟»
راننده آهي كشيد و چيزي نگفت. پسر دوباره پرسيد: «اسم اولي چي بود؟»
راننده به روبهرو خيره شد و بعد گفت: «چنان خشكسالي شد اندر دمشق/ كه ياران فراموش كردند عشق...»