نگاهي ديگر به ساخته فلوريان زلر
زجرِ حجيمِ تماشاي فيلم پدر
آرش نوري
در همين ابتدا بايد اقرار كنم اين نوشته، يك نوشته سينمايي نيست. منظورم اين است كه ربطي به نقد يا معرفي فيلم يا چگونگي تدوين و كمپوزيسيون و دكوپاژ و كارگرداني ندارد، بلكه نوشتهاي است كاملا شخصي با تمي سينمايي. شايد بايد آن را زيرگروه نوشتههاي «دلنوشتهاي- سينمايي» طبقهبندي كرد كه بعد از خواندن آن به دانش و آگاهيتان نسبت به سينما و فيلم اضافه نميشود. واقعيت اينكه چند ماهي است كه ميخواهم راجع به فيلم «پدر» بنويسم، آنهم بعد از مدتها ننوشتن. اما هربار كه تصميم ميگرفتم، نميشد.
فيلم پدر را شب دوشنبه ۹ام فروردين ۱۴۰۰ ديدم. تازه همراه همسرم و خواهرش از سفر برگشته بوديم. از يك سفر حدودا ۱۰ روزه. ۲ روز قبل از عيد به ويلاي پدرم كه در نوشهر تنها زندگي ميكند رفته بوديم. سفري كه قرار بود ۲، ۳ روز طول بكشد كمي طولانيتر شد. چقدر هم كه خوش گذشت. هواي جنگلي- دريايي شمال و اكسيژن خالصِ نمناك و عيد و اميد و خانواده و پدر و همه اينها، دور از هياهوي بيوقفه تهران. يكشنبه ۸ام عيد به تهران بازگشتيم و همهچيز خوب بود. در اين سفر بالاخره توانستم با پدر بحثي فلسفي داشته باشم در ارتباط با موضوعِ «بچهدار شدن.» واقعيتش من و همسرم از «بچه» خوشمان نميآيد (البته منظورم بچهدار شدن است)، آنهم در ايرانِ اين روزها و تا امروز در برابر اين غريزه و خواست كهنه بشر، مقاومت كردهايم. من طي چند سال اخير در ارتباط با بعضي از موضوعات و دلمشغولي هايم با پدرم مصاحبه رسمي كرده و آنها را مكتوب و ضبط كردهام. مصاحبههايي با مضاميني از جمله سياست و وطن و مرگ و خدا و آزادي. در اين موردِ «بچهدار شدن» هم بحث كاملا رسمي بود و من آخرين پند و اندرزهاي پدر و گوشههايي از زاويه ديدش را ضبط كردم. همسرم و خواهرش هم به ميزگرد مذكور پيوسته بودند و بحث داغي شد و به درازا كشيد. چيزي حدود ۲ ساعت. بعد از پايان گفتوگو، احساس ميكردم راحت شدهام و ديگر موضوع مهمي نيست كه بخواهم از «پدر» سوال كنم. فكر ميكردم ديگر همهچيزهايي كه بايد از او ميپرسيدم را پرسيدهام.
ما يكشنبه عصر به تهران برگشتيم. موقع برگشت مثل هميشه پدر تا چند قدم بعد از ويلا قدمزنان به بدرقهمان آمد و دستهايش را برايمان با لبخند تكان داد. مثل هميشه. از درون آيينه جلوي ماشين با پدر خداحافظي كردم و چهره پر از عشق و مهرش را در پسزمينههاي خيالم حك كردم. دوشنبه ظهر آخرين باري بود كه با پدر صحبت كردم. يعني فرداي روزي كه به تهران برگشته بوديم. صحبتهايي روزمره و عادي. حوالي ساعت ۸ شب بود كه فيلم «پدر» را گذاشتيم و حوالي ساعت ۱۱ فيلم تمام شد. شايد هم كمي ديرتر. البته ميدانيد كه فيلم زمان كوتاهتري دارد، ولي با حساب توقف كردنهاي وقت و بيوقت كه به هنگام ديدن فيلم در خانه رخ ميدهد، فيلم طولانيتر شد.
در تمام طول فيلم فقط به پدر خودم فكر ميكردم. چند وقتي بود كه احساس ميكردم چشمهاي پدر، آن سوي هميشگي را ندارد و ذهنش مثل هميشه شارپ نيست. گهگاهي با خودش حرف ميزند و وضعيت جسمانياش تحليل رفته است. بارها در طول فيلم اشك از چشمانم ميچكيد و ادامه تماشاي فيلم، زجرِ حجيمِ ترسناكي بود كه تحملش آسان نبود. از اين جهت ترسناك كه احساس ميكردم به زودي بايد پدرم را در وضعيت مشابهي همچون هاپكينزِ فيلم ببينم و با اين شرايط دشوار، با واقعيت روبهرو شوم. فكر نميكنم كسي فيلم را ديده باشد و به ياد پدرِ (و يا مادرِ) پيرِ در قيدِ حياتِ خود نيفتاده باشد. پدرم مثل آنتوني هاپكينز فيلم، انسان قوياي بود. كتابخوان. مبارز. ورزشكار. حاذق در حرفه خويش (پدرم پزشك بود) و از آن انسانهاي قديمي كه همه كارهايشان روي حساب و كتاب است و ميتواني مثل يك كوه بهشان تكيه كني. پر از آگاهي و كتاب و حافظ و هنر و زندگي و فلسفه. اينجور آدمها كافي است چند دقيقه حرف بزنند كه تمام اضطرابها و نگرانيهايت به نسيمِ سردِ آرامشي، آرام شوند. فيلم، با كششي پر زور و مستمر و هنرمندانه، همذاتپنداريات را در برميگيرد و تا به خودت ميآيي، ميبيني كه نگران شدهاي. نگران پدر شده بودم و اشك ميريختم. تحمل اينكه بخواهم در آيندهاي نزديك از اين انسان بزرگ مراقبت كنم برايم سخت دشوار بود. در طول فيلم و همچنان بعد از فيلم و همچنان فردايش بارها با پدر تماس گرفتم. اما پدر جواب نميداد.
فردا ظهر بود كه متوجه حادثه شديم. واقعيت، بيرحمانه و نابهنگام سراغم آمده بود و پدر رفته بود. من پدرم را در همان حوالي كه استارت ديدن فيلم را زده بوديم، از دست داده بودم. شايد هم دقيقا همان زماني كه «پدر» را پلي كرديم و فكر نميكنم هيچوقت و هيچوقت و هيچ زمان ديگري قادر باشم اين شاهكار هاپكينز را دوباره ببينم. «پدر» بسيار رئال بود. بسيار. آنچنان رئال كه ديدنش براي من برابر شد با از دست دادن واقعي پدرم و مرگ «رئالش». الان چند ماه از اين واقعه گذشته است و ما همچنان بچه نميخواهيم و همچنان بيرحمانه خورشيد طلوع ميكند و همچنان پدر بيرحمانه نيست.