درباره فیلم فینچ Finch2021
من زمین را دوست ندارم!
آریو راقبکیانی
دیستوپیا یا مدینه فاسده، شهری است ویران شده که دیگر قابل سکونت نیست. شهری که در آن شرایط اجتماعی و فردی بهگونهای تثبیت شده که دیگر خبری از زندگی روزمره و متداول نیست و بدبینی و ناامیدی نسبت به آینده، دیگر جایی برای آرزو و امیال و خواستههای بشری باقی نمیگذارد. از آنجا که پلیدی و رذالت بر دیستوپیا (مدینه ضاله) سایه افکنده است، دیگر نمیتوان در آن جامعهای ایدهآل را یافت و دریافت. هالیوود نیز نشان داده است که نسبت به مساله آخرالزمانی دغدغهمند عمل کرده و میکند و بارها ترسیمگر پادآرمانشهرهایی بوده که در آن موضوعیت سر رسیدن دنیا به آخر خود را مورد کنکاش قرار داده است. فیلمهای آخرالزمانی غالبا مضمونهایی چون مسائل زیستمحیطی، تمام شدن آب و غذا و گسترش و شیوع بیماریها و حمله موجودات بیگانه را دستاویز خود قرار میدهند که به سبب آن مردم طبقهبندی میشوند و از پی آن انواع و اقسام آشوبهای اجتماعی و هرج و مرجها به وجود و حادث میشود. «میگل سپاچنیک» فیلمساز آرژانتینی نشان داده است که علاوه بر کارگردانی بسیاری از سریالهای تلویزیونی، در روایت یک فیلم سینمایی آخرالزمانی بهرغم داشتن یک فیلمنامه ضعیف توانمند عمل میکند. فیلم فینچ (Finch) دومین ساخته سینمایی این کارگردانی، درام علمی-تخیلی محسوب میشود که در آن دیگر کار جهان به پایان رسیده است و از این جهت فضای پسا آخرالزمانی کرهزمینی را توصیف میکند که به دلیل سوراخ شدن لایه ازون و تابش اشعه فرابنفش آن را تبدیل به سیارهای سوخته و بدون زندگی کرده است و دیگر در این سیاره، به دلیل وجود طوفانهای ویرانکننده شن و هوای سمی حاصل از تشعشعات فرابنفش، امکان زیست مانند سابق مقدور نیست. فیلم «فینچ» دوران آخرالزمانیاش را از سر گذرانده و در حال تجربه چیزی است که در پساآخرالزمان به چشم میخورد؛ تصویر هولناک دیستوپیایی بدون آب و غذا و هوا!
«فینچ» نام کاراکتری است که «تام هنکس» عهدهدار ایفای نقش آن است و میتوان گفت که بار کل فیلم روی دوش همین بازیگر در کنار کارگردانی قابل قبول «میگل سپاچنیک» است. «تام هنکس» که در کارنامه بازیگریاش و در فیلم دورافتاده (Cast Away) زیستن و تنها ماندن در یک جزیره را تجربه کرده و در آن فیلم برای گذار از تنهاییاش و تحمل آن، مدام در حال مکالمه با توپی بوده است، این بار در فیلم «فینچ» در حال تجربه شکل دیگری از تنهایی است و آن کنار آمدن با این مقوله است، بنابراین جنس بی یار و همدم بودن «تام هنکس» در دو فیلم متفاوت است و تماشاگر در مقایسه این دو اثر با هم شاهد دو جنس بازی متفاوت از این بازیگر توانمند است. «تام هنکس» با آنکه فیلمنامه بیجان فیلم، امکان هیچگونه تعمق و مانور به کاراکتر «فینچ» را نمیدهد، ولی سعی میکند این شخصیت را از پشت پرده گمنامی و ناشناس بودن آشکار سازد، از این رو در تمام مدت زمان فیلم دو عنصر بیاعتمادی و بیآیندگی در میمیک و چهره «تام هنکس» نمود دارد. کلمه «فینچ» (Finch) که ترجمه آن به یک پرنده آوازخوان با نوک تنومند و پرهای رنگارنگ اشاره دارد، میخواهد به خود کاراکتر «فینچ» مشبه شود ولیکن میتوان اذعان داشت که این نامگذاری اساسا مشتبه شده و همانند فیلمنامه خنثی و بیاثر فیلم، نه هیچ ردی از بانگ صوتی گوشنواز در فیلم است و نه هیچ رنگ چشمنواز. اما فقدان موارد اشاره شده دال بر فضاسازیهای رعبآور آخرالزمانی نیست و فیلم خط سیر خط بیخاصیت گونهاش را که در آن هیچ تنش و رخداد محیرالعقول رخ نمیدهد، در سه پردهاش طی میکند. فیلم دیالوگ محور «فینچ» نشان میدهد که به حوادث و اتفاقهای پرالتهاب و غیرقابل پیشبینی که ذات فیلمهای آخرالزمانی است، روی خوش نشان نمیدهد و ترجیح میدهد قصه یکنواخت و خطیاش را به شخصیت کاملا سطحی شده «فینچ» بسپارد که هر از گاهی شعارهای انسانی برای یک روبات سر میدهد.
فیلم «فینچ» پیش داستان مشخصی ندارد و نمیتوان به دلایل و عقبه این پیشامد که چه بر سر زمین آمده است، پی برد، از این رو پیرنگ فیلم در پرده اول آن به شدت خستهکننده و بیمنطق جلوه میکند و خط ربط آن به پرده دوم فیلم که ساختاری کلاسیک دارد نیز غیرقابل توجیه جلوه میکند، به همین سبب هیچ جای روایت فیلم مصائب و عواقب گرمای زمین و باقی نماندن هیچ غذایی برای خوردن، به طور جد گریبان تک پرسوناژ را نمیگیرد. به نظر میرسد که در چنین فضایی که در ظاهر باید المانهای خوفناکی موج بزند، فیلمنامه قصد شوخی کردن با زمین و زمان را در سر میپروراند. فیلم «فینچ» نه میتواند ایجاد حس همدلانه در مرگ قریبالوقوع این کاراکتر به دلیل بیماریاش در دل مخاطب زنده کند، نه چرایی حضور و وجود سگی با نام «گودیر» را به عنوان مونس «فینچ» واضح میکند و نه با خلق روبات توسط خالقش (فینچ) پتانسیل آن را دارد که به شکل استعاری و نمادین پایان بشریت را اعلام و روبات را جایگزین آن کند. در سراسر «فینچ» با آنکه یافتن آذوقه به عنوان مسالهای مهم مطرح میشود ولی هیچگاه تلنگرآمیز جلوه نمیکند و مسیر شاعرانگی و فیلسوفنمایی فیلم به سمتي میرود که گویی با بیاصالتی انسان کنار آمده است و یادگیری آداب انسان شدن به وسیله یک روبات را سرافرازانه جشن میگیرد. اینکه در پنج فرمان «فینچ» مواردی چون «روبات به انسان صدمه نمیزند» و «روبات نباید بگذارد انسان صدمه ببیند» جزو اوجب واجبات ذکر میشود، جای سوال پیش میآید وقتی خود «فینچ» میداند که عمرش قد رسیدن به سانفرانسیسکو نیست و نمیتواند پل گلدن گیت را با همه کارت پستالهایش از نزدیک ببیند و به طور کل زوال انسان در پیش است، روباتی چون «جف» (با صدای پیشگی کالب لندری جونز) از جایی به بعد حافظ جان چه انسانی خواهد بود؟! فیلم «فینچ» به قدری در دنیای ملودرام خود غرق شده است که حتی سکانس تعقیب و گریز در آن و همچنین از دست رفتن روبات سگنما شده دیگر به نام «دووی» و خرد خاکشیر شدن پنل خورشیدیاش در زمان ترک خانه، به جای آنکه مخاطرهآمیز باشد، بیاثر نمایان میشود. همه رخدادهای القا و تزریق شده به فیلم غیرضروری و غیرکاربردی در روند قصهگویی فیلم هستند و صرفا میتوان لحظاتی را با شوخ طبعی و رفتار مقلدانه یک روبات از یک انسان سرگرم بود. لحظاتی که نه کنش دارد و نه اساسا کنشمند هستند و صرفا میخواهد یک روبات را میان تکبازماندهای از انسانهای ماکت و خشک شده بر کف زمین به مقصد برساند. روباتی که پا را فراتر از مساله خلقت خود و چه بسا انسانیت میگذارد و میخواهد بیشتر از هر انسانی «یکم زندگی کند!» روباتی (جف) که در کنار «فینچ» و «گودیر» نمیتواند یک مثلث انسان، ماشین و حیوان را پدید بیاورد و مفهوم انسان بودن را در برابر ماشینیسم در کفه ترازو قرار دهد. شاید بتوان گفت حین تیتراژ نهایی از درون آهنی کاراکتر «جف» ندای «من زمین را دوست ندارم!» به گوش میرسد.