محمد تقوي به سال ۱۳۴۲ در فومن متولد شد؛ اما در تهران به مدرسه رفت. اين داستاننويس نوشتن را از سال ۶۹ با شركت در جلسات هوشنگ گلشيري درگالري كسري جدي گرفت و ادامه داد و سالها براي راديو فرهنگ و برنامههايي چون «كتاب شب» متن و نقد ادبي نوشت. نوشتههايي از تقوي از دهه هفتاد به بعد در نشريات ادبي معتبري مثل آدينه، زندهرود، عصر پنجشنبه، كارنامه، تجربه، سينما و ادبيات، جامعه پويا، دوران، نسيم هراز و روزنامههاي شرق و اعتماد منتشر شد. او زماني عضو تحريريه شمارههايي از زندهرود و كارنامه بود. در دهه90 تدريس ادبيات داستاني را آغاز كرد و كارگاههاي داستان او هنوز ادامه دارد. تقوي همچنين برگزاري يك دوره مجازي كارگاه داستان در سايت بنياد گلشيري را هم در كارنامه خود دارد. كتاب «احضار مغان» از اين نويسنده كه مجموعهاي از مقالات او در نقد و تحليل آثار هوشنگ گلشيري است، به تازگي از سوي نشر نيلوفر منتشر شده. به اين مناسبت با او گفتوگو كرديم.
شما يكي از شاگردان زندهياد هوشنگ گلشيري بوديد كه نسبت به بعضي از شاگردان ايشان كمتر كتاب چاپ كردهايد. علت خاصي دارد؟
خير، دليل خاصي ندارد. فكر ميكنم دوستانم فعالتر از من بودهاند و به همين دليل آثار بيشتري منتشر كردهاند.
از كارگاه بگوييد. چطور وارد كلاسهاي گلشيري شديد و چگونه تجربهاي بود براي شما؟
سال ۶۹ از طريق يكي از دوستان خبر رسيد كه هوشنگ گلشيري جلساتي را در محل گالري كسري برگزار ميكند. گالري كسري در كوچهاي بود حوالي تقاطع خيابان كارگر و بلوار كشاورز كه از هر دو طرف راه داشت. گالري متعلق بود به شاعري غزلسرا به نام آقاي كسري كه به ترسيم نوعي نقاشي روي شيشه علاقهمند بود و وجه تسميه گالري كسري هم به همين تابلوهاي ويتراي او برميگشت كه جابهجا روي همه ديوارهاي اين گالري نصب شده بود كه در واقع يك سالن بزرگ بود با ميز بزرگي از چوب بلوط يا گردو در وسط با پايههاي منبتكاري. بعدها جلسات ما گرد همين ميز تشكيل ميشد. روز اول به ما گفته بودند هر كدام داستاني براي گلشيري ببريم. اين داستانها بليت ورود ما به اين جلسات بودند و اين آغاز جلسات چهارشنبهها بود. اگر اسمي را از قلم نينداخته باشم اين جلسات با حضور من، آذردخت بهرامي، حسين سناپور، حسين [مرتضاييان] آبكنار، فرهاد فيروزي، مهكامه رحيمزاده و منصوره شريفزاده آغاز شد. البته بعدها دوستان زيادي به اين جمع پيوستند؛ از جمله انوشه منادي، عنايت پاكنيا، علي صابري و دوستان بسياري كه بعضي از آنها پيش از ما در جلسات مجله مفيد با گلشيري آشنا شده بودند مثل كورش اسدي و گاهي حسين برمايون و دوستان ديگر. تا مدتي نميدانستم كه در همين محل شنبهها و دوشنبهها هم جلسههاي ديگر برگزار ميشود؛ شنبهها براي ادبيات معاصر ايران و دوشنبهها براي ادبيات معاصر جهان. بعدها من هم از اين جلسات بهرهمند شدم؛ البته تا وقتي كه به خواست صاحب ملك و شايد ديگران عذر ما را خواستند و ما همان راهي را رفتيم كه قبلا بزرگترهاي ما رفته بودند. پناه برديم به خانههايمان و به جلساتمان ادامه داديم. داستانهاي هم را ميخوانديم و نقد ميكرديم و ياد ميگرفتيم و مينوشتيم و مينوشتيم. فرصت نشد از گلشيري بپرسم كه كسراي شاعر و مالك گالري را از كجا ميشناسد. آدم جالبي بود. آقاي كسري شاعري بود كه يك انتشاراتي هم داشت و در اين انتشارات آثار خودش را منتشر ميكرد. يك سال او را در نمايشگاه كتاب ديدم. يك غرفه داشت با بلندگو و ميكروفن و مشغول خواندن شعرهاي خودش و فروش ديوانهاي شعر خودش بود. احتمالا آشنايي گلشيري با او بايد در زمينهاي از ارتباطات او با شاعران كهنسرا اتفاق افتاده باشد. شايد او هم اصفهاني بود. نميدانم. گلشيري چنان به شعر و ادب كهن تسلط داشت كه ميتوانست در جلسات آنها عرض اندام كند و به قول خودش المعجم را فوت آب بود. حالا اگر ما بخواهيم عروض ياد بگيريم كتاب ابوالحسن نجفي و مراجع ديگر را داريم اما آنها براي آموختن بايد عمري را صرف ميكردند. شايد اولين درسي كه از او آموختم اين بود كه ادبيات يك جريان پيوسته است از ديروز و ديروزها، تا امروز و از امروز تا فردا و فرداها و مفهوم ادبيات معاصر ايران را بايد در اين پيوستگي جستوجو كرد.»
به تسلط گلشيري بر ادبيات كهن اشاره كرديد. شيوه تدريس ايشان چگونه بود؟ آيا توصيهاي به نويسندگان جوان براي مطالعه آثار كلاسيك داشت؟
بدون اينكه من بگويم يا به نقل از او بگويم توصيهها روشن است. ادبيات بخوانيد، شعر بخوانيد، متون كهن بخوانيد. بحث بر سر همين خواندن و چگونه خواندن است. امروز حافظ را چگونه بخوانيم؟ با لحن پرطمطراق دهن پُركن اخلاقمدار؟ انگار حافظ بگويد راستگو و پرهيزگار باشيد؟ با لحن استاد بزرگي كه ميخواهد به مخاطب ياد بدهد چگونه زندگي كند؟ يا تلاش انسان هنرمندي را ببينيد كه خود در درك مناسبات اين جهان بزرگ درمانده است؟ در مورد شيوه تدريس هوشنگ گلشيري سوال كرديد. واقعا نميدانم اگر از او به عنوان يك مدرس ياد كنيم، ميتوانيم شيوهاي براي اين تدريس پيدا كنيم يا نه! به نظرم او در آموزش ادبيات همانكاري را ميكرد كه هميشه در مواجهه با اثر ادبي ميكرد. او سعي ميكرد با درك مناسبات دروني و زيباييشناختي متن به آن نزديك شود. حالا شايد براي ما نوآموزان نويسندگي اين كار را با حوصله و تداوم بيشتري انجام ميداد. البته او سالها در مقاطع مختلف معلمي كرده بود و بلد بود با دانشآموز و هنرجو چگونه رفتار كند. من فكر نميكنم او از يك متدولوژي ويژه آموزشي استفاده ميكرد. او در آستانه فهم متن ادبيات خودش را تمام و كمال به متن ميسپرد. شايد شنيده باشيد كه او مراسم داستانخواني را به نماز داستان تشبيه ميكرد. تا اين حد براي رويارويي با متن ارزش قائل بود و به آن حرمت ميگذاشت.
ذهنيتي وجود دارد -كه البته به شخصه موافق نيستم- مبني بر اينكه شاگردان كارگاههاي ادبي به نوعي مقلد استاد خودشان ميشوند. هر چند در شاگردان گلشيري تنوع بسيار است. كارگاه گلشيري از اين جهت چگونه بود؟
اولين نكته، در جواب سوال قبلي شما عرض كردم كه از اين منظر كه من نگاه ميكنم، هوشنگ گلشيري اصولا يك متدولوژي آموزشي ثابت و انديشيده نداشت تا اين آموزشها مثلا يك خروجي خاص و برنامهريزي شده داشته باشد. دومين نكته اينكه در اين ذهنيت پنهان است، اين است كه گويا هنرجويان كلاسهاي هوشنگ گلشيري يك لوح سفيد هستند و آموزگار ميتواند روي آن هر آن چيزي را بنويسد كه دلش ميخواهد. من پس از سالها مراوده با او هرگز احساس نكردم كه چنين نيتي داشته باشد. هوشنگ گلشيري بسيار باهوشتر از اين حرفها بود كه به چنين برداشت پيشپاافتادهاي برسد. اصلا فرض كنيد او در اعماق وجودش چنين نيتي داشت. فكر ميكنيد باقي اعضاي جلسه منتظر بودند ببينند او چه ميخواهد! بگذاريد نكتهاي را خدمتتان عرض كنم. در ميان به اصطلاح شاگردان هوشنگ گلشيري بسياري بودند كه قبل از اينكه شاگردان او بوده باشند، شاگردان نويسندگان نامدار ديگري بودند. بنابراين اگر بخواهيد بعضي از نويسندگان امروز ما را حاصل آموزههاي آموزگاران آنها بدانيد، بايد اين را هم بدانيد كه اين به قول شما شاگردان هوشنگ گلشيري قبل از او شاگرد نويسندگان ديگري هم بودهاند و اصولا تا آنجا كه من ميدانم بين هنرجويان كارگاه داستان گالري كسري اصولا هنرجو و نويسنده تازهكار به اين معنا وجود نداشت و جملگي در جلسات متعددي شركت كرده بودند و داستانهايي در خور توجه نوشته بودند. همانطور كه در سوال اول شما عرض كردم، اصولا شرط ورود ما به كارگاه داستان هوشنگ گلشيري عرضه داستاني بود كه دستكم ابتدايي نباشد، بنابراين به نظرم خيلي اين فرض يا به قول حضرتعالي ذهنيت مقرون به حقيقت نيست. بعيد بهنظر ميرسد كه اين نويسندگان كه از قضا نويسندگان چندان بدي هم نيستند، اينقدر نابلد و بيتجربه باشند كه به اين آساني تحت تاثير كسي قرار بگيرند و اگر قرار بود تحت تاثير قرار بگيرند، چرا تحت تاثير آموزگاران قبل و بعد او قرار نگرفتند. اگر قرار بود شاگردان يك سيستم آموزشي اينقدر تحت تاثير قرار بگيرند تا حالا بايد تمام كساني كه بالاي چهل سال سن دارند، شبيه استادان خودشان ميشدند و همه ميدانيم كه چنين نشده است. با اينكه نظام آموزشي ما اصولا براي ايجاد يك نوع تاثير خاص و دينمدارانه برنامهريزي شده است اما حاصل كار كجا و نيت برنامهريزان نظام آموزشي چهل سال گذشته ما كجا؟ اجازه بفرماييد از اين فرصت استفاده كنم و نكتهاي را در باب مفهوم شاگردي عرض كنم. اصولا ما در نظام نوين آموزشي خودمان هنوز به دانشآموزان ميگوييم شاگرد اما در گذشته ايران زمين واژه شاگرد معني ديگري داشت و در نظام رفتاري و آموزشي استاد-شاگردي معني مييابد. يعني يك نفر ميرفت شاگرد يك نجار ميشد و پس از سالها كار و آموختن شگردها و فرمانبري از استاد درنهايت مستقل ميشد و به مقام استادي ميرسيد. در اصل هدف يادگيري شگردها بود و اصولا دانش به معني نوين مطرح نبود. گمان من اين است كه صاحبان ذهنيت فوقالذكر در چنان فضايي فكر ميكنند و به همين دليل به اين ذهنيت ميرسند. به نظر من امروزه در مورد هيچ نويسندهاي كه ادبيات و داستان تدريس ميكند چنين ذهنيتي قابل تصور نيست و به نظرم نه تنها اين گزاره در مورد هوشنگ گلشيري و به اصطلاح شاگردانش صادق نيست بلكه در مورد هيچ استاد داستاننويسي و هيچ شاگرد داستاننويس ديگري هم نميتواند مصداق داشته باشد. شاگردان استاد بزرگ رضا براهني شبيه استادشان نيستند، شاگردان نويسنده و استاد ارجمند جمال ميرصادقي شبيه استادشان نيستند و... حالا اين وسط چرا اين ذهنيت در مورد هوشنگ گلشيري هنوز وجود دارد و از آن بدتر هنوز خريدار دارد؟ به صراحت عرض ميكنم اين يك ذهنيت عقبمانده است و تنها در نظام استاد شاگردي ميتواند معني پيدا كند.
وضعيت امروز داستاننويسي را چگونه ارزيابي ميكنيد وآينده آن را چگونه ميبينيد؟
به نظرم اصولا عرصههاي هنري در ايرانزمين بهطرز آبرومندانهاي وسيع است. جنبشهاي هنري و از جمله سينمايي و ادبي كشور به نظرم فعالترين و بهترين وجوه فعال يك جامعه زنده و پويا هستند. هنر و ادبيات يكي از راههايي است كه وجدان جمعي انواع اضطرار را به اجتماع گوشزد ميكند. شايد به همين دليل باشد جامعهاي كه يك به يك چشمههاي توليد كشاورزي و صنعتي خود را ميخشكاند و عرصههاي بازرگاني و داد و ستد خود را از دست ميدهد و از هر سو با نقصان مواجه است، اين همه شمار هنرمند و داستاننويس خود را زياد ميكند. شايد بخشي از وجدان جمعي ما دارد بيش از پيش به تكتك ما اخطار ميكند. به نظرم بهترين داستانهاي ادبيات معاصر ما امروز نوشته ميشود. هميشه همينطور است مهمترين اتفاقي كه در ادبيات هر كشوري ميافتد، اتفاقي است كه همين حالا در شرف تكوين و ابداع و شكلگيري است. اصولا بهترين جلوه ادبيات هر كشوري ادبياتي است كه همين امروز و در لحظه حال توليد ميشود. امروزه داستانهاي كوتاه خيليخيلي خوب و رمانهايي ميخوانم كه از زيبايي هوش از سرم ميبرند. شايد بپرسيد پس كجاست اينهايي كه ميگويي. سانسور البته هميشه مشكل بزرگي است اما به نظر من از آن بدتر ما با مشكل عدم توازن مواجه هستيم. مجموعه داستانها و رمانهاي بسيار خوبي منتشر ميشود اما در هياهوي بسيار براي هيچ گم ميشوند. گاهي چنان آب گلآلود ميشود كه حتي نهنگها به چشم نميآيند، قزلآلاهاي جوان و رنگينكماني كه هيچ. يكي از بهترين راههايي كه با عبور از آن ميتوان خوانندگان و مخاطبان مستقيم و غيرمستقيم ادبيات را به مقصود رساند، راههايي است كه منتقد و جامعه منتقدان پيش پاي ما ميگذارند. البته منتقدي كه خودش را تنها به وجدان خويش جوابگو بداند و مسووليت انتخابهايش را بپذيرد. جامعه بايد بياموزد كه وظيفه ادبيات نه سياهنمايي است و نه سفيد نمايي. داستان امكاناتي از ما را به خودمان نشان ميدهد كه ميتواند هر كجاي طيف رنگي سفيد سفيد تا سياه سياه قرار بگيرد. ادبيات قرار است به ما كمك كند تا با چهرهاي از خود مواجه شويم كه خودمان هم نميشناسيم. جامعه بايد ياد بگيرد كه مسوول بد و خوب يا زشتي و زيبايي چهره ما در آينه خودمان هستيم. يكي از جلوههاي روانشناختي ادبيات قرار دادن همين آينه پيش روي ماست. آينهاي كه گاه تصويري كج و باژگونه از ما به خودمان نشان ميدهد. نگاه كردن در اين آينه فايدهها براي ما دارد. به نظر ميرسد مميزي نيت خوبي دارد اما در عمل هميشه ما را از ديدن تصويري پنهان از خودمان محروم ميكند. تصويري كه ميتواند بسيار زشتتر از اين چيزي باشد كه هستيم و كسي چه ميداند شايد زيباتر.
شما از نويسندگاني هستيد كه موضع منتقدانه خوبي هم داريد. چه نقد اجتماعي و چه ادبي. اين سانسور و عدم توازن كه گفتيد چقدر باعث ديده نشدن آثار ادبي و داستاني شده؟ و به نظر شما چه بايد كرد.
خيلي از لطف شما متشكرم. عرض كردم سانسور هميشه مشكل بزرگي است البته در كوتاهمدت. در بلندمدت هيچچيز نميتواند جلوي ادبيات را بگيرد. يكي از مشكلات سانسور همين است كه در دراز مدت هيچ كاركردي ندارد؛ با اينكه هزينه زيادي براي كشور دارد. رمان و داستان خوب سرانجام مطرح ميشود. در ادبيات ما بسيارند آثاري كه مراجع راضي به انتشار آن نبودهاند. مخصوص به اين دوره و آن دوره هم نيست. از همه مشهورتر بوفكور است كه از دوره رضاشاه حساسيتزا بوده تا امروز. در دوره رضاشاه شهرباني اجازه انتشار نميداد، در دوره محمدرضاشاه فكر ميكردند باعث خودكشي جوانها ميشود و خواستار ممنوعيت آن بودند و امروز هم هنوز از هزار مرجع قانوني و هزار رسانه رسمي و غيررسمي به مذمت آن ميپردازند. فكر ميكنم دليل اصلي اين است كه از يك جايگاه غيرادبي به آن نگاه ميكنند و به همين دليل كاركردهاي آن را در زمينههاي ديگر دنبال يا تصور ميكنند. امروز آثاري از ادبيات ايران به دليل ممانعت به كانالهاي نشر غيررسمي رانده ميشوند و اين البته ميتواند مشكلات بزرگي ايجاد كند. اما همانطور كه عرض كردم مشكل بزرگ ما عدم توازن است در همه زمينهها. از همه بيشتر عدم توازن در نقد ادبي كه هنوز معيارهاي خوب و تعيينكنندهاي براي آن نداريم و منتقداني نداريم كه اعتبار و جايگاهي تعيينكننده در جامعه داشته باشند و مخاطب به آنها اعتماد كند. منظورم فقط مخاطب ادبيات پيشرو نيست. منظورم منتقدان همه اقشار رنگين ادبيات كشور است. مثلا جامعه احتياج دارد به منتقد توانا و آگاه ادبيات علمي، تخيلي يا كميك استريپ يا ادبيات كودك تا مخاطب اين نوع ادبيات را به سمتِ كتابي هدايت كند كه دوست ميدارد و به آن احتياج دارد. گاهي به نظر ميرسد نقد ادبي به سوي كانالهايي هدايت ميشود كه درنهايت به عنوان نوعي تبليغات كاركرد پيدا ميكند و آثاري را مطرح ميكند كه جنس روز هستند و خيلي زود فراموش ميشوند. جامعه به اين نوع تبليغ و نقد سطحي هم احتياج دارد اما مشكل وقت ايجاد ميشود كه اين نوع تبليغ را به جاي نقد جدي جا ميزنند. نميشود دوغ را به جاي دوشاب فروخت. دانشگاهها بايد در اين معادله نقش جدي بازي كنند اما حركت دانشكدههاي ادبيات به سوي ادبيات مدرن خيلي وقت نيست كه شروع شده است و اميدوارم به روزي برسيم كه دانشگاهها نقش بهتري بازي كنند. نشانههاي ديگر اين عدم توازن را ميتوانيد در جوايز ادبي دولتي و خصوصي پيدا كنيد. خدا ميداند چقدر بودجه دولتي صرف جايزههاي دولتي شده است و ميتوانيد ببينيد چقدر توازن ايجاد كرده است يا حتي چقدر علاقه و انگيزه براي مطالعه كتابهايي كه به آنها جايزه داده. جوايز خصوصي هم كه داستانهايي دارند پُرآبچشم. البته كسي منتظر پيشنهاد من نميماند اما ميخواهم توجه شما و مخاطبان محترم روزنامه شما را به جاي خالي بزرگي جلب كنم كه در نقد ادبي و در ادبيات فارسي وجود دارد. نويسنده نقد ادبي ميتواند در مثلث مخاطب - نويسنده - متن نفوذ كند و در درك اثر نقش بازي كند. گاهي ادبيات جهش ميكند و درك داستان آسان نيست. من فكر ميكنم گاهي منتقد ميتواند به تحليل بپردازد و به ياري مخاطب بيايد. به نظرم اين يكي از شرافتمندانهترين كارهايي است كه يك منتقد ادبي ميتواند انجام بدهد.
انگيزه شما از انتشار احضار مغان چه نوع برداشتي از جهان داستاننويسي گلشيري بوده است؟
انگيزه بدي نداشتم. در ميان آثار هوشنگ گلشيري داستانها و رمانهايي وجود دارد كه مناسبات دروني پيچيدهاي دارند. شايد بتوان گفت برداشت من از جهان داستاني هوشنگ گلشيري مبتني بر نوعي نگاه تحليلي به مناسبات زيباييشناختي آثار اوست.
شما در مقاله «نسبتهاي خرد و تخيل در رمان آينههاي دردار» اين دو نيروي بنيادين را دو مضمون ازلي و مواجهه آنها را يكي از مضامين اصلي آثار هوشنگ گلشيري قلمداد ميكنيد. بعد در فرازي درخشان از مقاله، حاصل اين مواجهه را كه ترجيح مينا به صنمبانو با قوه خرد ابراهيم است، غلبه كمسابقه واقعيت بر تخيل و آرمان در ادبيات ايران ميدانيد كه در روايت سوم شخص گلشيري اتفاق افتاده است. به نظر شما حالا كه سي سال از زمان نگارش و انتشار رمان گذشته، وضعيت ادبيات داستاني ايران چقدر با آن وابستگي به صورت مثالي معشوق فاصله گرفته؟ نگاه نويسنده ايراني به «زن» در اين سه دهه چه تغييري كرده است؟
عرصه داستاننويسي ما هيچگاه تا اين حد رنگين و گوناگون نبوده است. امروز ميتوانيم انواع گرايشهاي فكري را در ميان نويسندگان ايراني پيدا كنيم، از انواع گرايشهاي عرفاني گرفته تا تفكر كاملا علمبنياد و اينجهاني. اين تنوع ديدگاهها ميتواند دستاوردهاي زيادي براي ادبيات ما داشته باشد اما بدون ترديد در سيسال گذشته تحول عميقي در ميانگين بينش نويسندگان ايراني اتفاق افتاده است. نويسنده امروز بيش از پيش به واسطه خرد خويش به جهان نگاه ميكند و داستان مينويسد و بيشتر از گذشته جهان پيرامون خود را ميكاود. در ادبيات كهن شكل كماليافتهاي از جهان تصور ميشد و در مقايسه با آن جلوههاي اينجهان رنگ ميباخت و مورد عنايت و توجه نويسندگان قرار نميگرفت. امروز هم نويسندگان به مفاهيم متعالي ميانديشند و در حوالي آن قلم ميزنند اما گرايش عمده در داستاننويسي معطوف است به نگاه و توصيف جزو به جزو همين جهاني كه مقدر شده است در آن زندگاني كنيم. در حكايتهاي كهن فارسي آنچه سير ماجرا را ميسازد و به آن هويت ميبخشد خود قصه نيست. بزرگان ما در گذشته پيوسته به مخاطب يادآوري ميكردند كه اين ماجراها همه پوست است و اصل بر معني است و بايد پوست باز كرد و به دانه معني رسيد. به همين دليل آن بزرگان چندان به خود ماجرا بها نميدادند و ماجراهاي حكايات كهن براساس رابطه علت و معلولي شكل نميگرفتند بلكه در آنها علت هر واقعهاي نه به واقعه قبلي بلكه به علتالعلل برميگردد كه همه هستي معلول آن است. داستان مدرن و رمان براساس رابطه علت و معلولي ماجراها با يكديگر نوشته ميشود و در محور زمان هر واقعهاي يك رابطه علت و معلولي با واقعه پيشين دارد و خود ميتواند علت اتفاق پسين باشد؛ اما در ادب كهن عاشق در مواجهه با معشوقمثالي دليل و تجربه و احساسات بشري نميخواهد.
از ازل مقدر شده كه به آن موجود لطيفي عشق بورزد كه مثل يك ابر نازك لطيف و آسماني است. ابراهيم شخصيت اصلي رمان «آينههاي دردار» داستاننويس است و داستان زندگي او داستان همين تحولي است كه در سيسال گذشته ما اتفاق افتاده است. ابراهيم در كودكي با عشقي بسيار لطيف و پاك و كودكانه همينطور رفتار ميكند و از او يك بت ذهني ميسازد. بنابراين يكي از جلوههاي معشوق اثيري در زمانه ما همين بت يا صنم است.