گفت و گوی «اعتماد» با متهم به قتل در زندان مرکزی اصفهان پس از گذشت ۵ سال از حادثه
قتل در مجلس عروسي
بهاره شبانكارئيان
چند ماه پیش از این بود که خواهرهایش «متهم به قتل»؛ مویهکنان سیاه پوشیدند و راهی زندان مرکزی اصفهان شدند. ساعت از نیمه شب گذشته بود که زندانی محکوم به قصاص را به بند زندان منتقل کردند. مادر مقتول فوت شده بود و اجرای حکم قصاص برای بار چهارم به تعویق افتاد. خواهرها با همان لباس سیاه خوشحالی کردند و راهی خانه شدند.
اولین باری که «ر» متهم به قتل؛ «بنا به درخواست فرد زندانی اسمی از او در این گزارش برده نخواهد شد» را برای اجرای حکم قصاص بردند پدر مقتول فوت کرد.
دومینبار، پا درمیانی برادرزادههای مقتول بود که اجرای حکم به تعویق افتاد. سومینبار، درخواست رييس زندان و برخی از مددکاران زندان مرکزی اصفهان بود که اجرا را عقب انداخت و بار چهارم نیز فوت مادر مقتول. شاید برای همین است که میگویند؛ سر بیگناه بالایدار نمیرود.
در شب حادثه ۵ سال پیش نجف آباد اصفهان؛ عروسی برپا بود. كِل میکشیدند و شادی میکردند. مراسم طولانی شد و ناگهان تبدیل به عزا شد.
مراسم عروسی مربوط به یکی از اقوام دوستان نزدیکش بود که او را هم دعوت کرده بودند. یک ماه بعد هم مراسم عروسی خودش بود. عقد کرده بود و منتظر بود تا ماه بعد در مراسم عروسیاش، همین دوستانش شرکت کنند و اما مراسم عروسی که دعوت شده بود همه دوستانش به همراه خودش، یک شکل لباس پوشیده بودند. طوری که اگر چهرههای آنها دیده نمیشد، هیچ کس نمیتوانست آنها را از هم تشخیص دهد.
«ر» متهم به قتل: «داداشی بودن برام. این قدر با هم صمیمی بودیم، همه جا باهم می رفتیم. از یه جا لباس میخریدیم. عین هم لباس میخریدیم و عین هم میپوشیدیم و بدون هم آب نمیخوردیم.»
شب حادثه، او را از عروسی به خانه بردند و دیگر زندانی متهم به قتل در خاطرش نیست آن شب چه اتفاقی افتاده است.
«ر» زندانی متهم به قتل: « اهل هيچي نبودم. از سر مجلس عروسی به خونه بردنم و نوشابه خوروندن بهم و یه چاقو دادن دستم گفتن اين دستتون باشه تو عروسی ازتون ميستونيم.»
درگیری که در شب عروسی منجر به قتل شد، بین اهالي يك روستا بود که همه آنها با هم فامیل بودند. فردای شب عروسی كه غرق در خون شده بود، «ر» زندانی متهم به قتل به ارومیه گریخت و پس از 3 ماه به اجبار خانواده، خودش را به پلیس معرفی کرد. شب حادثه را متهم به قتل دقیق به خاطر ندارد. با این حال از زندان مرکزی اصفهان برای «اعتماد» جزییات آن شب را توضیح می دهد.
ضربه سنگين از خودي (رفيق)
«این تماس از زندان مرکزی اصفهان گرفته شده است.»
شب حادثه چه شد؟ «ر»؛ زنداني متهم به قتل 29 ساله، با لهجهاي اصفهاني بيان ميكند: «عرضم به خدمتت كه حدود 5 سال پيش ما به يه جشن عروسي دعوت شديم. عروسي يكي از برادرزادههاي دوستان نزديكم بود. دوستان من از قبل با فاميلهايشان كه از اهالي همان روستا بودند سر موضوع اختلاف ملكي مشكل داشتند. آن شب، اين اختلافات رو شد. اول يه بحثي شد حالا نگو از قبل فاميلهاي دوستام نقشه داشتن و بعد فهميديم كلي آدم پشت در مجلس عروسي منتظر بوده. اون شبم دوباره سر همين ملك و اينا جر و بحثشون ميشه. شناختي هم از قبل روي فاميلهاي اينا نداشتم. نميشناختمشون. فقط اين رفيقمون كه دعوتش بوديم به ما گفت؛ ما با اينا
يه سري مشكل و اختلاف داشتيم. منم نكردم همون موقع از عروسي برم بيرون. متاسفانه تا آخر عروسي با همين دوست و رفيقام كه اونجا بوديم نشستيم.»
شما از درگيري خبر داشتيد؟ «اصلا. اصلا ما{من} نميدانستيم. اصلا نميدانستيم كه قراره تو عروسي بحث و درگيري بشه. متاسفانه آخر عروسي ريختن بهم {درگير شدند} و خيليهاشونم از حالت عادي خارج شده بودن. ما هم اون شب، ديگه آره نوشابه خوروندن بهمون و از حالت عادي خارج شديم. ما هم قبل اين داستان عقد كرده بوديم. قرار بود يه ماه بعدش عروسي كنيم. نامههامون{كارت عروسي} رو هم پخش كرده بوديم. عرضم به خدمتتون كه ديگه اون شب بحث و درگيري شد و اصلا ما ياد نداريم؛ كي، كيو زده! چه جوري زده!»
يعني همه شركتكنندگان در عروسي چاقو داشتند؟ «اكثرا چاقو داشتن. يه عده هم بيرون عروسي اومده بودن منتظر، كه اين وسط يكي به رحمت خدا مي ره.»
اين يك نفر «مقتول» چه كسي بوده؟ «اين يكي از فاميلهاي دوستام بود. همه از اهالي يه روستا هم بودن. قبلا هم درگيري داشتن. تير و تيراندازي داشتن. تا اون شب ديگه كار به خون و خونريزي ميكشه.»
چند سال داشته؟ «خودش {مقتول}؟ سي و پنج، شش سال داشته. زن و بچه هم داشته بنده خدا، آره ديگه.»
شب عروسي رو با جزييات تعريف مي كنيد؟ «شب عروسي بعد اين كه مارو بردن يه جا (خانه دوستان متهم) نوشابه خوروندن بمون . اهل هيچي نبودم. از سر مجلس عروسی به خونه بردنم و نوشابه خوروندن بهم و یه چاقو دادن دستم گفتن اين دستتون باشه تو عروسی ازتون ميستونيم. حالا نگو اينا همه مي دونستن داستان چيه، به ما نگفته بودن. ما هم از قبل اين داستانها با هم رفيق بوديم ديگه. داداشی بودن برام. این قدر با هم صمیمی بودیم، همهجا با هم میرفتیم. از یه جا لباس میخریدیم. عین هم لباس میخریدیم و عین هم میپوشیدیم و بدون هم آب نمیخوردیم. اون شب تو عروسي سر و تيپمون هم يكي بود. همهمون يه شلوار آبي پوشيده بوديم با همين تكپوشهاي سوسماري. بعد عرضم به خدمتت، مقتول رو كه به بيمارستان رسونده بودن مشخصات كسي كه بهش ضربه زده بود رو گفته بود. اين تو دادنامه مون هم اومده.»
شما خودتان به خاطر داريد كه با چاقو ضربه زديد؟ «اصلا. تا موقعي كه ما رفتيم باهاشون خونه، همه چيزشم يادمه، اما يك ساعت و نيم بعد كه رسيديم به تالار ديگه چيزي يادمون نبود تا فردا صبحش. اين (نوشابه) چي بوده. گفته بودن آره چيزي نيست بخور به قول يارو گفتني ضرر نميرسونه.»
هر چقدر هم خورده باشيد امكان ندارد چيزي يادتان نيايد... «نه خب اين چيزايي كه بهتون گفتم رو فقط يادمه. فرداي عروسي گوشي رو روشن كرديم ديديم پيام اومده. ديگه سرحال شده بوديم و زنگ زديم به آبجيهامون، گفتيم چه خبر؛ گفت صبح ريختن خونه گفتن تو عروسي بودي و زدي يكي رو كشتي. چي كار كردي با كي بودي؟ همونجا بود ما فراري ميشيم. يه سه ماه فرار كردم سمت اروميه. بعد زنگ زديم به اين حضرات (دوستان) ببينيم اين داستان چيچيه؛ كه گفتن آره ديشب يكي كشته شده. بعد از يه مدت هم ما با دوتا مشورت كرديم گفتيم داستان اينجوريه. گفتن بيا برو خودت رو معرفي كن.»
چهار بار تا چوبه دار
در اين سالها چه سالي به قرنطينه براي اجراي حكم قصاص منتقل شديد؟ «تو اين 5 سال هم چهار بار بردنم براي اجرا. پارسال دو بار بردنمون. امسال هم دوبار كه اين بار آخري مادرشون به رحمت خدا مي ره كه قيم بچه هاشون بوده و كاراشون افتاد تو انحصار وراثت.»
آخرين باري كه براي اجراي حكم قصاص رفتيد چه ماهي بود؟ «ماهش اينارو حقيقت يادم نيست. اگه لازمه برم به مددكاري زندان بگم كه از تو سيستم دربياره. بار اول؛ پارسال بود كه آقاشون به رحمت خدا ميره. بار دوم؛ اين برادرزادههاي مقتول يه صحبتي ميكنن و يه وقتي به ما ميدن. بار سوم؛ عرضم به خدمتت رييس زندان و مددكاراي زندان يه وقتي برامون ميگيرن و بار چهارم؛ يهسري از ريشسفيدان و فاميلها كه حدود 200 نفر ميشدن رفتن براي رضايت خونه مقتول كه خانوادهاش راضي نشدن به رضايت. شب اجراي حكم زنگ زدن گفتن انگاري اين ننه مقتول به رحمت خدا رفته و وكالتشون باطل شده. براي همين مارو برگردوندن تو بند.»
امكان اينكه بخشيده شويد هست يا خير؟ «بخشيده كه نه. حالا گفتن يه 4 ميليارد پول ميخوان براي رضايت. خب ما هم پدرمون كارگر هست، نداريم. يه خونه بود 500 ميليون فروختيم. بيشتر نتونستيم جمع كنيم. يعني نداريم كه جمع كنيم.»همسر خودتان چه شد؟ در اين 5 سال اقدام به جدايي كرده است يا خير؟ «نه. هنوز وايساده تا ببينيم اميد خدا چي ميشه. حدود 10 روز پيش، انگاري يه تقاضانامه داده بود كه بهش گفته بوديم حالا يه دو، سه ماه ديگه وايسا ببينيم چي ميشه. شد كه شد نشد هم كه ديگه...»
چه كسي گفت شما اين قتل را مرتكب شديد؟ «كه من (قاتل) بودم؟ همين حضرات بودن كه گفتن ما دعوتشون بوديم.»يعني دوستان نزديك شما گفتند كه شما چاقو زديد؟ (غمگين) «بله، اما خدا شاهده من نه قصد درگيري داشتم و نه ميدانستم اون شب چه خبر هست. آقامون رو قبل اينكه من خودم رو معرفي كنم يه ماهي گرفته بودن. بعد به قول يارو گفتني وقتي اومديم آگاهي نجفآباد يه برگه دادن به ما كه امضا كنيم. ميخواستن آقامون رو آزاد كنن. ما هم امضا كرديم. حالا نگو اين برگه تاييد قتلم بوده كه امضا كرده بودم و روحمم خبر نداشت. روز بازپرسي فهميدم كه برگهاي كه امضا كردم همچين برگهاي بوده. يعني امضا كردم قاتل من بودم. ما هيچ كس رو نداريم كاش شما يه كاري كنين خيرين كمك كنن.»
حدود يك ساعت پس از گفتوگو با «ر» اين زنداني متهم به قتل، يكي از همبنديهايش با خبرنگار «اعتماد» تماس ميگيرد كه اين زنداني پس از مصاحبه به دليل يادآوري اتفاقات شب حادثه وضعيت روحياش بسيار بد شده است. با گذشت دو، سه ساعت با پيگيريهاي اعتماد؛ «ر» اين زنداني محكوم به قصاص از نظر روحي حالش بهبود پيدا كرده بود.