نگاهي به «رويايي از جنس ملبورن» مجموعه شعر ليلا فيروزمند
نشانهها و عاشقانهها
سارا اقبالي
گاه اصلا نيازي نيست در پي تعريفي چنان و چنين از شعر برآييم؛ كافي است بنشينيم كنار نيمه ديگر جامش و به نيمه خالي آن چشم بدوزيم. شعر، تماشاي آن نيمه خالي جام است نه زل زدن به نيمه پر آن. شعر، درك فقدان است و فهمِ غياب و تخيل يعني همين. از اينجاست كه خيالانگيزي وجه غالب شعر ميشود. از اين منظر، شعر بدل ميشود به نشانهاي كه جلوهاي از نيمه غياب است هميشه و متني را ميتوان در چارچوب شعر به حساب آورد كه به ترسيم آن نيمِ ديگر جام بپردازد. «رويايي از جنس ملبورن»
(نشر شورآفرين) دومين مجموعهشعر ليلا فيروزمند، از اين زاويه، شعرِ نشانههاست؛ بدون آنكه درصددِ آن برآيد تا فضايي براي مخاطب ترسيم كند كه فاقد ترسيم بيانِ فقدان است:
«دست در دست هم/ اصفهان را كه گشتيم/ نقشه براي نصف ديگر جهان ميكشيم.»
پس آرام و آهسته، پاورچين پاورچين پا ميگذارد به جهانِ متن. به متنِ غياب و از اين نقطه مخاطب شعر خود را با جهانِ متن همسو ميسازد. اين همسويي را عمدتا با دو تمهيد شاعرانه به نمايش ميگذارد: بهواسطه ايجاد تصوير زباني و بهتبع آن به خدمتگرفتنِ پديدههاي طبيعي در منظرِ ديدِ مخاطب قرار ميدهد:
«تمام درهاي خانه را قفل كردهام/ و همه پنجرهها را بستهام/ نميدانم/ يادِ تو از كدام روزنه ميوزد؟!»
و تمهيد ديگر شاعر، بيان نگاه كرونولوژيكي است؛ يعني حادثهاي تاريخي كه تا لحظه حالِ راوي شعر آمده و در يك اينهماني مفهومي ميان امر تاريخي و امر واقع شكل پيدا ميكند. وجه اشتراك اين دو راوي و پيوند ميان آنها، يكي از سه ضلعِ حيات انساني است. يعني عشق:
«دوستداشتنت/ در سلولهاي موميايي مصريان / در شعورِ جاري رود سن/ و در تاروپودِ/ پاپيروسهاي قبطيان ريشه دارد.../ امروز پس از قرنها/ هوايش در گلويم تازگي ميكند!»
همين پيوند تاريخي عشق انسان از رهگذر قرنها تا به امروز، حكايت ديروز و امروز و فرداي نيامده انساني است كه به هيات اثيري در يكايك ما جريان دارد. آشناترين غريبه در درون انسان تاريخي:
«حضور تو را/ صدها سال پيش/ كشف كردهام/ در عطر كاشيهاي خزهبسته/ در نطفه گلابيهاي كال حياط/ و در ساقههاي انجيربُنِ خسته از حضور فصلها/ دستانم را بگير/ پشتبام خاطره انتها ندارد!»
از رهگذرِ همين اصل حياتي انسان است كه ردپاي دو عنصر ديگر را پيوسته در شعرها ميبينيم: طبيعت و زمان. وجه يا وجوه پيوندي طبيعت و زمان نيز با همان فقدان مورد بحث در ذهنيت جاري تمام شعرها خود را متجلي ميسازد:
«وقتي تو نيستي/ گلدان خشكيدهاي ميشوم/ در گوشه حياط/ كه گلهايش/ سالها بازشدن را از خاطر بردهاند.../ اما وقتي تو هستي/ گونههايم گل رُز ميشود/ و ...»
در كنار توجه به طبيعت و زمان، بسامد ديگر جاري در شعر به پديده «فصل»ها ميپردازد. هر يك از فصلها در نگاه شاعر تصويري است از تجربههاي فردي كه درصدد است به تجربهاي جمعي بدل شود:
«آبان/ خرمالويي است/ رسيده در دستان پاييز.../ بهمن/ درست از روستاي زني ميگذرد/ كه مردش را گم كرده است/ و در قلب دماوند/ دانه/ دانه/ برف ميبارد.»
پرداختن به اين دست پديدههاي آشنا كه در ذهن مخاطب امري عادي و مرسوم است، در بدلشدن به شعر اما امري دشوار است؛ چراكه بهرهگيري از موضوع شناختهشده در شعر نيازمند جسارتي است تا به برهمزدن هنجار مالوف ذهن خواننده بينجامد. ليلا فيروزمند در اين مجموعه به مدد بهرهمندي از فضايي تلطيفشده، اين امر مرسوم را به وجهي شاعرانه بدل ميسازد؛ گاه با استفاده از نيروي كاراي عشق، آنجا كه ساده، اما صميمي:
«وقتي تو آمدي/ كركسهاي نشسته بر شيارِ آفتاب/ پر كشيدند!/ پنجرهها/ شفافتر از رويايي شدند/ كه از ملبورن عبور ميكرد/ درست مثل بختي خجسته/ در پيشاني بلند دماوند، / به سرنوشتم/ آمدي/ و تا ابدالآباد/ ماندي.»
و گاه -و البته در عمده شعرها- اين وجه موجود، با وجه عاطفي زبان تلفيق ميشود و بار معنايي اثر را دلپذير ميسازد. عشق پيوند تمامي عناصر شعرهاي مجموعه است. عنصري پوياي حيات آدمي كه فيروزمند با لطيفترين كلمات براي ما به تصوير ميكشد، بدون آنكه در پي آن باشد كه به بازيهاي زباني نامتعارف در شعر روي بياورد. براي او شعر همين لحظه حالِ راوي است براي لذت بردن از دمي كه در آن زندگي ميكند. غيابي سرشار از حضور:
«معشوق من!/ خندههايت را دوست دارم/ مثل بوي گلاب ناب/ در گذر از كوچههاي كاشان/ مهربانيات/ جور غريبي است/ عطر تن روستاي كاهگلي است/ در كاروانسرايي متروك.../ غرورت آواز مرغابيان انزلي است/ در لالههاي مرداب/ روحت/ نازكشيدنهاي سعدي است در طيبات/ و فرورفتن پاي بايزيد است در عشق.../ تو از تمام داستانهاي كهن ايراني گشتي/ و به واديالسلام عشق من رسيدي/ و من از هزارويكشب اين قصهها/ به سرزمين روح تو/ پناهنده شدم!»