مروري بر فيلم كشتن دو عاشق
پرتره مردي مستأصل
علي وراميني
«كشتن دو عاشق» داستان فروپاشي يك رابطه زناشويي است. فروپاشياي كه ديگر به مرز پيوندناخوردن رسيده است. چيز زيادي از اينكه چرا فروپاشي شكل گرفته نميدانيم. ديويد، پدري مستأصل، با بازي كلاين كرافورد را ميبينيم كه در ميانسالي چيزي جز خانوادهاي پر جمعيت ندارد. او كه روزي سوداي ترانهسرايي، آهنگسازي و خوانندگي داشته، به محض تمام شدن دوران دبيرستان ازدواج كرده است. از خانه مادر و پدر به سرعت به خانه متاهلياش كوچ كرده در اين ميان آنچه به باد رفته آرزوهاي اوست و آنچه ساخته شده خانوادهاي است كه آن هم در شرف از دست رفتن است. زوج داستان انگاري توافق كردهاند كه مدتي براي ترميم رابطه به يكديگر فرصت دهند. در اين مدت خانه بزرگ خانواده به دست زن است و بچهها با او هستند. مرد هم به جاي سابقش بازگشته. همان خانهاي كه تنها ديگر تجربه او از هستي است؛ اينبار به هم ريخته، بدون مادر، با پدري مريض و غرغرو. همچنين مرد و زن توافق كردهاند در اين مدت اگر پيش آمد با كسي ديگر آشنا شوند. نيكي (با بازي سپيده معافي) اين كار را كرده است. او كه همچنان بلندپرواز است با مرد ديگري آشنا شده است.
اولين سكانس فيلم، بلافاصله بعد از تيتراژ ابتدايي، موقعيتي است كه ديويد با هفتتير بالاي سر همسر و معشوقهاش كه در خواب هستند، ايستاده و مردد است كه شليك كند يا نه، بكشد يا نكشد؟ ترديدهايش با شنيدن صداي بيدار شدن فرزندانش بيشتر ميشود و از خانه بيرون ميزند. سكانس ممتد دويدن او تا خانه پدر كه در همان نزديكيهاست، حركت متلاطم دوربين، صداهاي زمخت صحنه و نماهاي تنگ خانه به هم ريخته همه به بازنمايي يك وضعيت استيصال كمك ميكند. كارگردان، «رابرت ماچويان» همان اول، با آخرين اقدامي كه ممكن است ديويد انجام دهد و نميدهد مخاطب را روبهرو ميكند. سكانسي كه بهزعم خودش هم، جسورانه بوده است با ريسك بسيار زياد. فيلم كه نامش كشتن دو عاشق است، همان ابتدا هم كه مرد ميخواهد زن و معشوق جديدش را بكشد، پس چه بهانه ديگري براي دنبال كردن داستان باقي ميماند؟ باقي داستان همان چيزي است كه اثر ماچويان را از مثلثهاي كليشهاي عشقي جدا كرده و كشتن دو عاشق را از درامهاي مرسوم زناشويي دور ميكند. ماچويان تا آخر داستان در حال ترسيم پرترهاي مردي عادي است كه لحظاتي سخت را از سر ميگذراند. مردي كه چنگ ميزند تنها دارايياش را حفظ كند. گاهي جنتلمن است، گاهي خلوضع و گاهي هم خشن. همه حالاتي كه همه ما در زندگي تجربه ميكنيم. ماچويان در اين مسير، مخاطب را بيش از نيكي و درك (معشوقهاش) با ديويد همذاتپندار ميكند. اينكه او پدري خوب است، ساعت 3 نصف شب دلتنگ پسرهايش ميشود، رفتار كاملا آگاهانه و مسوولانه با دختر سركش خود دارد، با همسري كه در حال آشنا شدن با نفر سوم است، فروتنانه و از سر صبر برخورد ميكند، همه اينها مخاطب را مجاب ميكند كه به زن خرده بگيرد و بگويد: «بس كن ديگر و به زندگي برگرد». سكانس ماقبل آخر كه اوج استيصال و درماندگي مرد است هم اين همدلي را كامل ميكند. سوال اساسي اينجاست كه پس چرا آخرين سكانس، وقتي همه چيز در عاليترين وضعيت ممكن است، ما مخاطبان آن را باور نميكنيم و فكر ميكنيم كه يك جاي كار ميلنگد؟به نظر ميرسد اين كار سترگ ماچويان است و لبالباب حرفش؛ اينكه بار ديگر ببينيم، نه آنچه در يك ساعت و نيم فيلم ديديم، به خطوط سفيد لاي متن توجه كنيم. حقيقتا استيصال و درماندگي دليل موجه و قاطع ما براي همدلي ميتواند باشد؟