نقد فيلم Dune تل ماسه
سرابي ميگويد اندراب است، اندرابي ميگويد سراب است
آريو راقب كياني
چه قابليتهايي ميتواند سينماي حماسي را از ساير ژانرهاي سينمايي متمايز سازد؟ جنبههايي از آنكه به بحرانهاي اجتماعي مثل جنگ ميپردازد يا تاريخي بودن آنها يا اسطورهسازيهايي كه به شكل رايج در آنها رخ ميدهد يا فضاسازيهاي غيرمتعارف و ناآشنا يا صرفا هزينه بودجه كلان كه ماهيت جاهطلبانه دارد. البته كه اين فيلمهاي گرانقيمت با داستانهاي تخيلي و افسانهاي و تزريق زرق و برقهاي چشمگير، در واقعيت نه ميتوانند تاريخسازي كنند و نه حماسهسازي. جاي سوال پيش ميآيد كه چگونه ميتوان ژانر تركيبي علمي-تخيلي بودن را روي اين فيلمها برچسب زد در حالي كه هم عالمانگي آنها جاي شك وجود دارد و هم در خيالپردازيهاي بدون جانبداراي آنها نميتوان ترديد نداشت! وليايكاش اينگونه فيلمها نان ايدهپردازيهايشان را بخورند تا همه صحنههاي ديدني خلق شده آنها در اذهان عمومي ماندني هم شوند.
فيلم «تل ماسه» سينمايي است حماسي كه از ادبيات و رماني به همين نام نوشته «فرانك هربرت» اقتباس و از همان ابتداي فيلم تكليف خود را با مخاطبانش روشن و مشخص كرده است كه اين فيلم پايان باز ندارد، بلكه بايد انتظار سريالي دنبالهدار را بكشند، زيرا كه فيلم در قسمت اول خود نتوانسته است با تغييرات فشردهشدهاش، مفهوم و مضمون كتاب فوق الذكر را بهطور كامل منتقل كند. «دنيس ويلنوو» كارگردان فيلم نشان داده است كه هر قدر در تصويرسازي و صداگذاريهاي فيلمهاي ابرقهرماني ميتواند موفق عمل كند وليكن در روايت درست از منبع الهام شده نميتواند موفق باشد و به نوعي زبانش قاصر است. فيلمساز به جاي باز كردن پيچيدگيها، خود به پيچيدهگويي مبتلا ميشود و با حذف كردن و پراكندهگويي، نميداند چه چيز را چرا و چگونه بگويد. حتي رويكرد ايدئولوژيك فيلم در ارايه ساحتي از محيط آخرالزماني، دچار گلدرشتگويي و خرافهبافي ميشود. فيلم در اينكه پروتاگونيست خود را به هدف برساند گيج وار و شيداگونه عمل ميكند، زيرا هدف كه همان برداشتن موانع است گنگ و نامعلوم جلوه ميكند.
كارگردان در قسمت اول فيلم «تل ماسه» جايي براي قضاوت هيچ يك از كاراكترها از سوي مخاطب باقي نميگذارد، زيرا كه شخصيتپردازيها به قدري نابسامان و الكن در كنار يكديگر چيده شدهاند كه ميتوان احتمال داد قسمت دوم اين فيلم نيز نميتواند خلل و فرجهاي بسيار زياد فيلم را پر كند. شايد فيلمساز در ساختن جهانهاي تخيلي، رزومهاي از خود داشته باشد، وليكن مسلما جهان فيلم را پر از انسانهايي بيشناسنامه و بدون رابطه آفريده است تا شايد بتواند با پتانسيل فراطبيعي بودن فيلم تماشاگر را با فرم انتخابياش گول بزند و هيچ محتواي جامع و درخوري به او عرضه ندارد. جغرافياي فيلم با تاريخ فيلم، يعني تطابق زماني و مكاني فيلم، تنها يك نكته دنبال ميكند؛ انحطاط حيات بشريت در كرهاي بدون آب! در نتيجه آراكيس، دنيايي ميشود صحرايي كه انسانها در اين عرصه خشك و سوزان با ماشينهاي عظيم الجثه به دنبال مادهاي ارزشمند به نام اسپايس در حال حفاري آن هستند و هر از گاهي بايد از دست كرمهاي هيولا پيكرتر از جهان ماشينيسم شان كه همراه با آنها به زير خاك فرو نروند، فرار كنند. اين در حالي است كه ماشينهاي پرواز (Thopters) در اين فيلم كه شكل و نمايهاي از هليكوپتر را دارند، به جاي آنكه پيشرفتهتر شده باشند، از لحاظ علمي حالتي عقبماندهتر گرفتهاند. همچنين ابزارهاي جنگي مردمان اين فيلم به بدويت سوق پيدا كرده است؛ از چاقو، شمشير تا نيزه! جهان آيندهگراي كهولت خورده فيلم حتي پاي سلسله مراتب روابط فئودالي و ستيز بين قدرتمندان و مذهبيون را به وسط ميكشاند! و ماده مقدس فيلم كه همه جنگ و دعواها بر سر آن است، براي دستهاي بصيرت ايجاد ميكند و براي رستهاي قدرت طي الارض كردن را.
شخصيتهاي فيلم به قدري شتابزده معرفي ميشوند كه در حد همان ديالوگ گذران لحظه ميكنند. به عنوان مثال كاراكتر بانو جسيكا (با بازي ربكا فرگوسن) نه رشد شخصيتي صحيحي دارد و نه تحول شخصيتي مناسب. در نتيجه ديالوگ «ترس، قاتل ذهن است» چندان سنخيتي با كاراكتري كه در پايان فيلم به يكباره جنگجوي بيرحمي ميشود، ندارد. همچنين بازي تيموتي شالامي در نقش «پل آتريدس» در هرج و مرج بيابانهاي ترسيم شده، بسيار بيارتباط با شخصي ميشود كه وارث خانداني بزرگ چون آتريدس و پسر شخصيتي چون دوك لتو (با بازي اسكار آيزاك) است. او يك قهرمان دست و پا چلفتي است كه مدام در حالت خلسهوار مشغول خواببيني و در دنياي پيشگويي غوطهور است و حتي در الهامات و وحيهاي شخصياش با فلسفه خون ريختن روي زمين شني آشنا نميشود. فيلم ميخواهد از طريق زنان حاضر در فيلم، قدرت مردانگي و ماورايي «پل آتريدس» را افزايش دهد و با مثلث زنانه مادر روحاني، بانو جسيكا و چاني (با بازي زندايا) از او رهبري آگاه در برابر استبداد بسازد. در اين وادي چنين شخصيت قوام نيافتهاي در روابطي كه به درستي شكل نگرفته، تنها كاري كه ميتواند بكند هدر نرفتن آب بدنش در گرماي صحراي سوزان است! نه حضور اين شخصيتها به واسطه ماموريت ابلاغ شده به آنها در اين سياره بياباني توجيه منطقي دارد و نه تقابل آنها با ساكنين اين جزيره خشك يعني فريمنها و نه حذف فيزيكي آنها. متاسفانه حتي جدال خير و شر در اين فيلم پتانسيل و شكوه فيلمهاي اكشن را ندارد و فيلم در پاراديمي از تاملات حضور شخص منجي در فردايي دور در حال دست و پا زدن است! بنابراين در اين فيلم ناقصالخلقه نه مفهوم خيانت باورپذير ميشود و نه كنشهاي غيرمتمدنانه بشر مدرن شده و نه راز بقا در ميان نخلهاي قطار شده و نه حتي موسيقي هانس زيمر بر خلاف هميشگي شنيدني! و تنها ميتوان اين جمله را بعد از تماشاي فيلم زمزمه كرد: «سرابي ميگويد اندراب است، اندرابي ميگويد سراب است!»