از لباس پسرانه و كلاه بيسبال خسته شده بودم
دختر مكزيكي
ميترا گيلبرت
پاپي گفت: «بايد بريم موهاتو بزنيم.»
جاده خاكي را گرفتيم و به طرف ده كوچكي كه نزديكيهاي «آكاپولگو» بود، راه افتاديم. آفتاب هنوز پخش نشده، همهجا را ميسوزاند. گهگاهي تك و توك ماشينها از كنارمان رد ميشدند و خاك به خوردمان ميدادند. باد بوتههاي خشك و از ريشه كنده شده را با خود ميبرد.
پاپي گفت: «چه روز بدي داريم ميريم سلموني.»
در حالي كه يك مشت تخمه آفتابگردان را ميريختم توي دهنم و دانهدانه زير دندانهايم لهشان ميكردم، گفتم: «خيلي هم خوب روزيه، موهامو ديگه نميتونم زير كلاه بيسبال قايم كنم، خيلي بلند شده.» و پوست تخمهها را كه توي دهانم جمع شده بود به بيرون تف كردم.
پارچهاي كه «آدهلينا» دورم بسته بود، داشت نفسم را ميگرفت. دلم ميخواست ميتوانستم آن را هم مثل موهايم دور بيندازم. پاپي مرتب دور و برش را نگاه ميكرد. ترس از موادفروشها كه با ماشينهاي آخرين مدل و سياهشان پيدا شوند و مرا از چنگش بيرون بكشند، سالها بود در خونش جريان داشت. دلم برايش ميسوخت. از وقتي مادرم گم شده بود، مثل عقاب مواظبم بود و نميگذاشت حتي مدرسه بروم.
كاشكي مرا زودتر ميدزديدند تا بروم پيش مادرم و همهمان از اين ترس لعنتي راحت شويم. از اداي پسرها را درآوردن، لباس پسرانه پوشيدن و كلاه بيسبال به سر گذاشتن خسته شده بودم. خوب مرا بدزدند؛ مگر نه اينكه دو تا دخترهاي «آدهلينا» را دزديدند و هيچوقت برنگشتند؟ چي شد؟ حتي خود «آدهلينا» هم مرتب ميگفت: «كاش مرده باشن، كاش نزاييده بودمشون.»
بالاخره به ده كوچك رسيديم. چند مرد گوشه خيابان نشسته بودند و گپ ميزدند. از دندانسازياي رد شديم كه ميگفتند هيچ مدركي ندارد ولي خيلي خوب دندان ميكشد. از داروخانهاي گذشتيم كه خرت و پرت و آبنباتهايش بيشتر از پنيسيلين و آنتيبيوتيك فروش داشت. وارد سلماني شديم. كمي شلوغ بود. پاپي نشست و شروع به حرف زدن كرد. من هم قلابسنگم را در آوردم و بدون سنگ الكي شروع به نشانه گرفتن كردم. پاپي از عقربهايي كه كشته بود حرف ميزد و مردي كه روزنامه ميخواند، گفت: «نيش عقرب؟!» و همه زدند زير خنده. شاگرد سلماني گفت: «يادتون نره شب عروسي من فقط نيش عقرب كادو بيارين.» و بلند قهقهه زد.
«ميگل» كه داشت حولهاي داغ روي صورت مشتري ميگذاشت، رو به من گفت: «لوپه كوچولو چطوري؟»
بهش خنديدم و شكلاتي را كه به طرفم دراز كرده بود، گرفتم و گذاشتم توي دهنم. شاگردش براي پاپي قهوه آورد و يكي بلند شد و صداي راديو را زياد كرد. پسربچهاي درِ سلماني را باز كرد و سرش را تو آورد و گفت: «ماشينِ مدل دو هزاره... مال اوناس... اومدن...» و ناپديد شد.
پاپي پا شد و از پنجره به بيرون نگاه كرد: «خودِ مادرسگشونن، دارن ميآن اينجا.»
ميگل نگاهي به من كرد و گفت: «نترس، برا تو نيومدن.» و به كارش ادامه داد. مردي كه روزنامه ميخواند آن را تا كرد و يك پايش را روي پاي ديگر انداخت. پاپي فنجان قهوهاش را جابهجا كرد. شاگرد سلماني كه داشت مو كوتاه ميكرد، با دستهاي لرزان ادامه داد. درِ سلماني باز شد و دو مرد با چكمههاي براق وارد شدند. يكيشان مسلح بود و يكراست رفت به طرف ميگل. ديگري دم در ايستاد. ميگل گفت: «چته؟ هم زود اومدي هم با هفتتير؟»
مرد غريبه زد زير خنده و دندانهاي زردش پيدا شد. چرخي زد و چشمش به من افتاد. يكهو خودم را خيس كردم. نگاهي به شلوارم انداخت و گفت: «Dios mio. بچه! تو كه ... نقشه مكزيكو رو كشيدي!»
جلوي پايم را نگاه كردم، جيشم راه افتاده بود ولي نقشه مكزيكو نبود. دروغ ميگفت. ميگل گفت: «به اون بچه چيكار داري، بيا اينجا، دردت پيش منه.» و به طرف صندوق رفت، يك مشت اسكناس كه دورش را كش پيچيده بود درآورد و داد دستش. مرد غريبه اسكناسها را برد دم دماغش و بو كشيد و عقب عقب به طرف در رفت و خارج شد. ميگل زيرلب گفت: «Chinga tu madre. باجگير بيشرف.»
پاپي پا شد و زد تو سرم و گفت: «كرهخر ترسو.»
ميدانستم كه داشت تو سرِ ترسِ خودش ميزد. ميگل حوله به دست آمد و من را بغل كرد و گذاشت رو صندلي و با ماشين شروع كرد به تراشيدن موهايم. زدم زير گريه: «نه نه، نميخوام. ديگه نميخوام پسر باشم.»
ميگل با اخمهاي در هم رفته گفت: «بالاخره يكي پدر اين قاچاقچيها رو درميآره، اونوقت ميآي پيش خودم و برات يك كلاه دخترونه خوشگل ميخرم.»
موهايم را كه تراشيد و روي زمين ريخت، از صندلي پايين پريدم و به طرف در رفتم.
پاپي چيزي نگفت، دستم را گرفت و يواش يواش به طرف خانه راه افتاديم. چند لاشخور بالاي سرمان پرواز ميكردند. من ساكت بودم، دوباره پسر شده بودم ولي دلم ميخواست ماتيك قرمزي روي لبهايم بكشم.