شمع ديدهافروز
مدامم مست ميدارد نسيم جعد گيسويت خرابم ميكند هر دم فريب چشم جادويت
پس از چندين شكيبايي شبي يا رب توان ديدن كه شمع ديده افروزيم در محراب ابرويت
سواد لوح بينش را عزيز از بهر آن دارم كه جان را نسخهاي باشد ز لوح خال هندويت
تو گر خواهي كه جاويدان جهان يك سر بيارايي صبا را گو كه بردارد زماني برقع از رويت
حافظ